این خانه را سه شهید ساختند
آجرهای این خانه را آن ۳ پسر نوجوان از میان خروارها خاک و سیمان و آجر یک ساختمان مخروبه جدا کردند و برای ساختنش هم همپای پدرشان زحمت کشیدند. هرگوشه این خانه، یادگار یکی از آنهاست. نمیتوانستم از اینجا دل بکنم. این خانه حقش بود خانه شهید بماند.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، هنوز هم نور میدهد به خانه و اهلش، حتی اگر گوشهنشین شدهباشد و لحظهای نتواند از بستر جدا شود. هنوز هم خندههایش، قند در دل فرزندان و نوهها که هیچ، در دل همه اطرافیان آب میکند، حتی اگر خودش کوهی از درد در درونش داشتهباشد. هنوز هم نفسهایش قوت قلب است برای همه، حتی اگر هر نفس برای خودش با رنج و درد همراه باشد. مادر، همین که باشد، نور است و شادی و قوت قلب. و مادر امیر، مجید و حبیب، همه اینها را همیشه در حد اعلا برای خانواده و اطرافیان داشتهاست. از 35 سال قبل که سه فرزند عزیزکرده حاج خانم «حُسنیه جُزءِدانش» به ترتیب لباس شهادت پوشیدند، هیچکس به یاد ندارد یک روز خنده از روی لب او دور شدهباشد. از خودش بپرسید، از راز این بهجت دائمی اینطور میگوید: «شهادت که غصه ندارد. مگر درجهای بالاتر از شهادت هم برای انسان وجود دارد؟ وقتی شهید میدهی، قلبت شاد و دلت آرام میشود...»
هفته دفاع مقدس، بهانه مبارکی بود برای دیدار با این مادر دوستداشتنی که چند سالی هم میشود خانهاش به خانه موزه شهید تبدیل شده و عده زیادی با قدم گذاشتن در آن، دلشان با شهدا گرهخورده است.
اسم خودتان را گذاشتهاید مسلمان؟!
صدای جنگ در خانه آقاجانلو ها خیلی زود بلند شد. صادق، پسر بزرگ خانواده، زودتر از همه پاشنههای همتش را ورکشید و خودش را به اهالی خط مقدم رساند و حمید، برادر دومی هم کمی بعد با لباس سربازی، پا جای پای او گذاشت. ماجراهای این خانه اما تازه بعد از این شروع شد؛ از موقعی که مردان کوچک خانه قد کشیدند و خواستند سری میان سرها دربیاورند. مادر برای مرور خاطرات آن روزها، چشمهایش را میبندد و انگار در تونل زمان سفر میکند به سه، چهار دهه قبل و میگوید: «امیر، 14 ساله و مجید، 12 ساله بودند که هوای جبهه به سرشان افتاد. آتش امیر حسابی تند بود. اولین باری که در خانه از جبهه حرف زد را خوب یادم است. در آشپزخانه مشغول کار بودم که از راه رسید و برگهای جلوی دستم گذاشت و گفت: رضایتنامه اعزام به جبههست. برخلاف انتظارش گفتم: الان که بابایت نیست. میدانی که من راضیام اما بهجای او مسئولیت قبول نمیکنم. اصلاً هر دو مادربزرگت همینجا حیّ و حاضرند. رضایتنامه را بده به آنها امضا کنند که بزرگتر همه ما هستند. امیر هم برگهبهدست سراغ مادربزرگهایش رفت. غافل از اینکه آنها تا اسم جبهه رفتن بچهها به میان میآمد، رنگ از رخشان میپرید. نمیدانید امیر بعد از نه شنیدن از ما چقدر ناراحت شد. با عصبانیت گفت: «اسم خودتون رو گذاشتید مسلمون؟! اسلام در خطره، اما شماها رضایت نمیدید بچهتون بره جبهه.» با این حال دستبردار نبود و آنقدر به مسئولان پایگاه اصرار کرد تا مجبور شدند ثبتنامش کنند. آن موقع، کمسنوسالی نگذاشت پای امیر به جبهه باز شود اما چند ماه بعد، هم او و هم مجید، با شرکت در یک دوره آموزشی، به آرزویشان رسیدند.
جالب بود که وقتی امیر و مجید پایشان را برای جبهه رفتن توی یک کفش کردهبودند، همه میگفتند: صبر کنید تا برادرتان از سربازی برگردد. اما نشان به آن نشان که تا سربازی حمید تمام شود، امیر و مجید و برادر کوچکترشان – حبیب – رفتند جبهه و شهید شدند...»
صدام اگر بداند من اینهمه رزمنده دارم...
هر بار که حاج خانم «حُسنیه جُزءِدانش» دفتر خاطراتش از روزهای انقلاب و جنگ را ورق میزند، یاد اسمهای نازنینی برایش زنده میشود که امیر، مجید و حبیب عزیزش فقط 3 تایشان بودند. مادر هنوز هم با شنیدن اسم «مصطفی و مهدی میرابی»، «جواد سبزهها»، «رضا ایلیات» و... آه حسرت میکشد و میگوید: «برای من، تمام محله خلاصه میشد در پایگاه بسیج. برای بچههای آن پایگاه هم هیچکجا خانه ما نمیشد. بچههایم از وقتی خودشان را شناختند، روز و شبشان در پایگاه بسیج میگذشت. من هم از آنها عاشقتر بودم. آنقدر به پایگاه و بچههایش وابسته بودم که وقتی قرار شد بعد از یک عمر مستأجری، به خانه خودمان که با کلی قرض و قوله ساختهبودیم، برویم، غصهام گرفتهبود. همه آرزوی چنین روزی را دارند اما من دلم نمیآمد از پایگاه بسیج و بچههایش دل بکنم. آن بچهها هم همینقدر به من علاقه داشتند. جوری شدهبود که بچهها عادت کردهبودند هر روز عصرانه را خانه ما بخورند. بساط نان و پنیر و خیار و گوجه یا نیمرو با بربری تازه، همیشه در خانهمان به راه بود. نمیدانی چه قیامتی به پا میکردند. موضوع خانه جدید که پیش آمد، میگفتم: اگر ما از اینجا برویم، بچهها هر روز کجا بروند عصرانه بخورند؟ دیگه چه کسی برایشان بربری تازه میخرد؟
ما به محله و خانه جدید رفتیم اما هیچ چیز تغییر نکرد. چون بچهها باز هم مدام میآمدند به من سر میزدند. وقتی هم جنگ و جبههرفتنهای آنها شروع شد، هر وقت مرخصی میآمدند، دستهجمعی میآمدند دیدن من. در خانه ما که دور هم جمع میشدند، به شوخی میگفتم: آگه صدام بدونه من اینهمه رزمنده دارم، یک موشک میزنه همینجا... همه آن بچهها هم عاشق کتلتهای من بودند. هر وقت قرار میشد بیایند، میگفتم: چی دوست دارید برایتان درست کنم؟ کف دستهایشان را مثل آشپزی که دارد کتلت درست میکند، به هم میزدند و با خنده میگفتند: از اینها...
سالها بعد از جنگ، وقتی در همایشها و مناسبتها، بچههای جبهه و جنگ و خانوادههایشان دور هم جمع میشدند، بچههایی که از آن جمع باقی ماندهبودند، میآمدند دور مرا میگرفتند. با آنکه موهایشان سفید شدهبود، دست از شیطنت برنمیداشتند. هرکدام آن یکی را کنار میزد و میپرسید: حاج خانم! مرا میشناسید؟ مادر! اسم مرا یادتان است؟ و رمز مشترک همهشان هم، همان علامت کتلت درست کردن بود. من هم کلی ذوق میکردم از دیدنشان.»
شهید «امیر آقاجانلو»، عکس سمت چپ
تولد:1346 /شهادت:1363/12/27 /محل شهادت:جزیره مجنون-عملیات بدر/بازگشت پیکر:1376
حرف شهادت امیر را نزن! امیر برای من، طلای تمام عیار است
«امیر در ظاهر کمسنوسال بود اما در همان دو نوبتی که به جبهه رفت، آنقدر از خودش قابلیت نشان داد که از فرماندهی او را برای استخدام در سپاه تأیید کردند. مدتی با اکراه اینجا ماند و مشغول شد اما خیلی طاقت نیاورد و دوباره دلش هوای جبهه کرد. کار هر روزش شدهبود برود پشت در اتاق مافوقش بنشیند و اصرار کند کارش را برای برگشتن به جبهه درست کنند. بالاخره هم همانی شد که میخواست و دوباره ساکبهدست راهی شد، آن هم چه برگشتنی. همان روزی که به دوکوهه رسید، روز عملیات بود. او هم با نیروها همراه شد و در همان عملیات شهید شد، درست سه روز مانده به عید.»
لبخند شیرینی روی صورت مادر مینشیند. محو لبخندش شدهام که با حرفهایش غافلگیرم میکند: «هیچکس قبول نمیکرد این خبر را به ما بدهد. میدانید چرا؟ چون پیکر امیر در خاک دشمن ماندهبود. یکی از روزهای عید که مهمان خانه خواهرم بودیم، پسر خواهرم سعی کرد غیرمستقیم مقدمهچینی کند. او که با امیر در یک منطقه بود و تازه به مرخصی آمدهبود، گفت: خاله! یک مدت از امیر هیچ خبری نبود. غیبش زدهبود. دیگه مطمئن بودیم شهید شده که سروکلهاش پیدا شد... تیرش به سنگ خورد. حرفش را قطع کردم و گفتم: این حرف را نزن. به خدا هم گفتهام که هرکدام از بچههایم را بپسندد، در راهش قربانی میکنم اما امیر را نه. آخه، امیر یک چیز دیگر است. امیر مثل طلای تمام عیار است... هر 9پسرم خوب بودند اما امیر واقعا با همه فرق داشت؛ بس که بامحبت بود و به من و پدرش احترام میگذاشت و علاوهبراین، یک جوان مسلمان و انقلابی واقعی بود.»
دعایش مستجاب شد، 13 سال بینمان جدایی افتاد!
چه حکایتی دارد روزگار. انگار دلت گرفتار هر چه که باشد، با همان امتحانت میکند... حالا من نگاه میکنم و مادر ادامه میدهد: «گذشت تا اینکه یک روز پسر بزرگم کار را یکسره کرد و گفت: مامان! اگر بیایند و بگویند امیر شهید شده، چه کار میکنی؟ گفتم: شکر خدا. از شهادت بهتر هم مگر چیزی داریم؟ انگار خیالش راحت شدهباشد، معطل نکرد و گفت: مامان! پیکر امیر برنگشته... با این حرف صادق، انگار پرتاب شدم به روزی که برای تشییع یکی از دوستان امیر به بهشت زهرا (س) رفتهبودیم. امیر وقتی گریه و شیونهای خواهران شهید را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: خدا کنه آدم آگه شهید هم میشه، پیکرش برنگرده... حالا انگار خدا حرف دلش را شنیدهبود.»
خیال نکن خبر شهادت که به مادر برسد، بال آرزوهایش میشکند و کنج قفس گرفتار میشود. شهادت، تازه شروع بالوپر گرفتن آرزوهاست: «13 سال چشم به راهش بودم. به همه سفارش کردهبودم اگر آن روزی که پیکر امیر برمیگردد، من نبودم، در حق امیر کوتاهی نکنند. وصیت کردهبودم قبل از خاکسپاری، حتماً او را به زیارت حرم امام (ره) ببرند. اما خدا میخواست چشمم به بقایای پیکرش روشن شود. وقتی بعد از 13 سال آمد، برایش حنابندان گرفتم، به زیارت امام (ره) بردیمش و تا چهلم برایش مراسم گرفتیم. میدانی، آخه من برای امیر خیلی آرزو داشتم... آن روز در نظر همه، فقط یک مشت استخوان در تابوت بود اما من، امیرم را میدیدم که انگار کت و شلوار دامادی پوشیدهبود. خودش هم در وصیت نامهاش مرا برای چنین روزی آماده کرده و نوشتهبود: «مامان آگه من شهید شدم، گریه نکنی ها. اینهایی که برای مراسم میآیند، در واقع آمدهاند برای مراسم عروسی پسرت.»
شهید «مجید آقاجانلو»، عکس وسط
تولد:1348 / شهادت:27/11/1364 / محل شهادت: فاو - عملیات والفجر 8
خدا بخواهد، خوشتیپها هم شهید میشوند
«مجید بعد از آن دو نوبتی که با امیر به جبهه رفت، آمد و ماندگار شد. درس و مدرسه را رها کرد و در یک تراشکاری مشغول به کار شد. آنهمه زحمت میکشید اما آخر ماه، هرچه دستمزد میگرفت، یکجا به مرحوم پدرش میداد تا در هزینههای ساخت خانه جدید کمک حالش باشد. همه اینها اما تا شهادت امیر دوام آورد. از همان مراسم یادبود بدون پیکر امیر، مجید عزم رفتن کرد. حاج آقا که میخواست او را راضی به ماندن کند، گفت: من فقط روی تو حساب کردهبودم. میخواهی بروی و مرا با اینهمه قرضوقوله تنها بگذاری؟ مجید اما خیلی محکم در جواب پدرش گفت: شما باید به کمک خدا قرضهایتان را تسویه کنید. من باید بروم راه امیر را ادامه بدهم.»
خاطرات پاییز و زمستان 34 سال قبل مثل فیلمی از جلوی چشمهای حاج خانم میگذرد. مکثی میکند و در ادامه میگوید: «بعد از امیر، مجید 2 بار جبهه رفت تا بالاخره به برادرش ملحق شد. خبر شهادت مجید که آمد، نگذاشتم کسی بیتابیام را ببیند. حاضر نشدم همراه خانواده برای دیدن پیکرش به معراج شهدا بروم. حتی در بهشت زهرا (س) هم که گفتند مادر شهید بیاید و برای آخرین بار فرزندش را ببیند، قبول نمیکردم. گفتم: از اینکه پیکر پسرم سالم است، از خانم حضرت زینب (س) که بالای سر پیکر بیسر برادرش رفت، خجالت میکشم... اما بالأخره مرا بالای سر مجید بردند. نمیدانی چقدر قشنگ شدهبود. انگار موهایش را همان لحظه شانه کردهبود. گفتم: قبول باشه مادر. شیری که خوردی، حلالت عزیزم... آنقدر بوسیدمش تا دلم آرام گرفت. خودم هم کمک کردم تا داخل قبر گذاشتندش.»
مادر اجازه نمیدهد فضای گفتوگو غمانگیز شود و فوری با یک خاطره، حالوهوایمان را عوض میکند: «آن روزها شلوار 6 جیبه مد شدهبود و مجید هم یکی خریدهبود. برادری بزرگش وقتی آن شلوار را پای مجید دید، سرزنشش کرد. مجید اما وقتی کاری را درست میدانست، به حرف کسی گوش نمیکرد. اینطور بود که آن شب با همان شلوار به پایگاه بسیج رفت. فرمانده هم مثل برادرش توی ذوقش زده و گفتهبود: مجید! این چیه پوشیدی؟ از تو بعید است. مجید در جواب گفتهبود: این شلوار، هیچ مشکلی ندارد. شما هم مرا میشناسید و میدانید دوست دارم خوب لباس بپوشم. تازه، خدا اگر یک نفر را بخواهد، به لباسش نگاه نمیکند... در مراسم شهادت مجید، همان فرمانده با گریه میگفت: ما اینهمه رفتیم جبهه اما این بچهها بودند که در همین مدت کوتاه، آن چیزی که باید را دیدند.»
شهید «حبیب آقاجانلو»، نفر اول از سمت راست
تولد:1349 / شهادت:16/4/1365 / محل شهادت: مهران - عملیات کربلای یک
آقای فرمانده! حبیب از قلم نیفتد ها...
«سه، چهار ماه از شهادت مجید میگذشت که امام (ره) پیام دادند جوانها جبههها را پر کنند. از همان موقع، ماجراهای ما و حبیب شروع شد. پایش را در یک کفش کردهبود که برود جبهه. میگفت قبل از همه، خانواده شهدا باید به پیام امام لبیک بگویند. مخالف رفتنش نبودم اما ازآنجاکه شاگرد زرنگی بود، دلم میخواست بماند و درسش را بخواند. خلاصه بحثهایمان تا آنجا بالا گرفت که دیگر نه مدرسه میرفت و نه غذا میخورد. فکر نکنید دست روی دست گذاشتهبود ها. برای اینکه مجوز اعزام بگیرد، شناسنامهاش را دستکاری کردهبود اما آنقدر ناشیانه این کار را انجام دادهبود که پایگاه بسیج محله ثبتنامش نکرد. اما حبیب به این راحتیها دستبردار نبود. این بار با شناسنامه مجید و از یک پایگاه دیگر اقدام کرد و توانست ثبتنام کند. شب اعزام از ترس اینکه نگذاریم برود، خانه نیامد و در پایگاه بسیج خوابید.
برخلاف انتظارش اما، فردا یک بسته شکلات خریدم و رفتم برای بدرقهاش. منتظر ایستادهبودم که حاج آقا آمد و گفت: مثل اینکه حبیب نمیتواند اعزام شود. گفتم: نکند شما مخالفت کردید. حالا میگویند پدر 2 شهید راضی نیست پسرش به جبهه برود. اینطوری چه توقعی میشود از دیگران داشت؟... حاج آقا حرفم را قطع کرد و گفت: به خدا فقط به مسئول اعزام گفتم حبیب دارد با شناسنامه مجید اعزام میشود. نگران بودم نکند برایش مشکلی ایجاد شود...
حاج آقا را رها کردم و رفتم سراغ مسئول اعزام. گفتم: آقا! ماجرای اعزام حبیب چیه؟ گفت: نمیتواند برود. گفتم: چرا؟ گفت: چون برادرش تازه شهید شده. گفتم: کفیل حبیب، منم و من هم راضیام... حالا دیگر با مسئول اعزام اتمام حجت میکردم. گفتم: حاج آقا! چطورش را نمیدانم اما هرکس از این اعزام جا میماند، حبیب نباید از قلم بیفتد. مسئول اعزام دیگر نتوانست مقاومت کند و اشکهایش سرازیر شد. در همان حال سرش را بالا آورد و گفت: هرچه شما بگویید.»
پیکر سوختهاش روسفیدم کرد!
«مرخصی که آمد، غصهام گرفت. دستش در مانور آمادهسازی شکستهبود و در گچ بود. البته نگرانیام برای دست شکستهاش نبودها. فقط مدام میگفتم: حبیب جان! چرا از همرزمانت عقب افتادی...؟! آتش او از من تندتر بود. برای همین، 3 روز بیشتر نماند و با همان دست شکسته دوباره برگشت منطقه. این آخرین دیدارمان بود و کمی بعد خبر آمد حبیب هم شهید شده. 20 روز چشم انتظاری کشیدم تا پیکرش آمد. آن هم چه پیکری... سوخته و متلاشیشده. تا پیکرش را دیدم، یاد روز تدفین مجید افتادم. آن روز وقتی گفتم بهخاطر سالم بودن پیکر پسرم، از حضرت زینب (س) خجالت میکشم، حبیب کنارم ایستادهبود. حالا احساس میکردم با این پیکر سوخته، خواسته مرا پیش خانم (س) روسفید کند...»
صادق آقاجانلو، برادر بزرگتر شهیدان، اینجا وارد بحث میشود و با یک خاطره، قصه حبیب را تکمیل میکند: «آن روزها من هم در منطقه بودم. میدانستم حبیب با دست شکسته در عملیات کربلای یک شرکت کرده است. چند روز بعد خبر رسید حبیب مجروح شده اما معلوم نیست کجاست! شرایط سختی بود. دو برادرمان شهید شدهبودند، پیکر امیر نیامدهبود و حالا هم برادر سوممان گم شدهبود. این موضوع برای من که عضو گروه اطلاعات عملیات هم بودم، خیلی سخت آمد. خبر داشتم مجروحان آن عملیات را به سه شهر اصفهان، کرمانشاه و رشت بردهاند. بنابراین جستوجوهایمان را از اصفهان شروع کردیم. اما بینتیجه بود. بعد رفتیم کرمانشاه و آنجا را هم گشتیم اما فایدهای نداشت. داشتیم برمیگشتیم که انگار یک نفر صدا زد: من اینجا هستم. به همرزمم گفتم: برویم سردخانهای که این اطراف است را هم بگردیم. گفت: سردخانه، وسط بیابان؟! خلاصه آنقدر اصرار کردم تا رفتیم و آن اطراف را گشتیم. چند کانتینر آنجا بود که پیکر شهدای مجهولالهویه را در آنها نگهداری میکردند. با اصرار زیاد توانستم داخل آن کانتینرها بروم اما هرچه بیشتر گشتم، کمتر پیدا کردم. یکدفعه همرزمم صدا زد: آقا صادق! بیا اینجا را ببین. این شهید، پایش خیلی بلند است. حبیب نسبت به همه ما، قدبلندتر بود. وقتی بالای سر آن شهید رفتم و پتو را از رویش کنار زدم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، دست گچگرفتهاش بود... خلاصه، حبیب را از طریق همان دست شکسته شناسایی کردیم. آن روزها یکی از دوستان همرزمم یک گزارش هم با تیتری با همین مضمون «دست شکسته باعث شناسایی شهید شد» در روزنامه اطلاعات نوشت که حسابی هم سروصدا کرد.»
این خانه را سه شهید ساختند
اما تقدیم سه شهید به انقلاب، تنها ویژگی خانواده آقاجانلو نیست. 8 سال قبل وقتی خانه مسکونی این خانواده شهیدپرور به اولین خانه موزه شهید شهر تهران تبدیل شد، نام شهیدان آقاجانلو بیش از پیش نقل محافل شد. آقا صادق، برادر شهیدان آقاجانلو برای بیان قصه این انتخاب شیرین، برمیگردد به حدود 40سال قبل و ماجرای این خانه خاص را از اول تعریف میکند: «زمین این خانه را قبل از شهادت بچهها، بنیاد مسکن به ما داد. آن موقع فرمهایی در روزنامه چاپ میشد که به فرمهای «10 تومانی»(10 تا یک تومانی) معروف بود. ماجرا از این قرار بود که بعد از پیروزی انقلاب، دولت تصمیم گرفتهبود به خانوادههای عیالوار مستضعف، زمین بدهد و به خانهدار شدن آنها کمک کند. مرحوم پدر ما هم یکی از آن فرمها را پر کرد. یک شب دیدیم یک نفر با شدت دارد در خانهمان را میزند. دختر عمهام پشت در بود و تا داخل آمد، با هیجان گفت: دایی! دایی! اسمت در روزنامه درآمده... خلاصه، قرعه یکی از آن زمینها به نام ما افتاد. سال 61 زمین تحویل پدرم شد، اما حالا ساختن خانه در این زمین با دست خالی هم خودش ماجرایی بود. من که آن روزها در جبهه بودم و نمیتوانستم در ساختن خانه مشارکت کنم. این امیر و مجید و حبیب بودند که آستینها را بالا زدند و در این کار به پدرمان کمک کردند. در واقع، آن سه تا بچه نوجوان اما باغیرت، پِیِ این خانه را گذاشتند و دیوارهایش را بالا بردند.»
برادر شهید برایمان از روند طولانی تکمیل این خانه در سالهای بعد از شهادت برادرانش میگوید و به مقطع سرنوشتساز خانه که میرسد، اینطور ادامه میدهد: «اواخر دهه 80 ازآنجاکه با ازدواج پسرها و به دنیا آمدن و بزرگ شدن نوهها، دیگر این خانه برای خانوادهمان کوچک بود، تصمیم گرفتیم خانه را نوسازی کنیم. اینطور بود که خانه را به یک بسازوبفروش واگذار کردیم تا بعد از تخریب و نوسازی، چند واحد هم به ما بدهد. موعد تخلیه خانه که نزدیک شد، آپارتمانی اجاره کردیم اما تا خواستیم اسبابکشی کنیم، مادر بیمار شد. اینطور بود که آپارتمان را پس دادیم و با هماهنگی آن بسازوبفروش، تا مساعد شدن حال مادر در خانه خودمان ماندیم. اما این اتفاق، در دو سه نوبت بعد هم تکرار شد و درست وقتی به مرحله تخلیه خانه میرسیدیم، حال مادر خراب میشد و سر از بیمارستان درمیآورد! یک روز همسایه روبهرویی آمد و گفت: آقا صادق! شما از خودت نمیپرسی چرا هر بار موقع تخلیه خانه مادرت مریض میشود؟ گفتم: والا چه عرض کنم؟ نمیدانم. گفت: خب معلوم است. چون راضی نیست شما این خانه را خراب کنید. پیش خودم گفتم: مادر چرا این موضوع را به خودم نگفت؟ کمی که دقت کردم، دیدم همسایه درست میگوید. دل مادر به این معامله راضی نیست. خلاصه تصمیم گرفتم هرطور شده آن معامله را فسخ کنم.»
این ساختمان حقش بود خانه شهید بماند
«در همان مقطعی که داشتیم تلاش میکردیم زمان بخریم و پول فراهم کنیم تا بتوانیم آن فرد سرمایهگذار را با دادن مبلغی بهعنوان خسارت، راضی به فسخ قرارداد کنیم، یک روز مادرم تماس گرفت و با هیجان گفت: بیا، از شهرداری آمدهاند و خانه را میخواهند! ماجرا از این قرار بود که شهرداری تصمیم گرفتهبود یک خانه موزه شهید در منطقه 15 راهاندازی کند و برای این کار، خانه سه خانواده 3 شهیدی منطقه را درنظر گرفتهبود و از آن میان، خانه ما را مناسبتر تشخیص دادهبود. صحبتها انجام شد و به توافق رسیدیم. جالب است بدانید این بار نهتنها حال مادر بد نشد، بلکه جان دوباره گرفت. گفتم: مامان! خیالت راحت. اینجا دیگر خراب نمیشود و همینجوری حفظ میشود. خلاصه، خانه ما در سال 90 تبدیل به اولین خانه موزه شهید تهران شد.»
اما بشنوید از مادر شهیدان امیر، مجید و حبیب آقاجانلو که دلش با آجر به آجر این خانه گره خوردهبود و نمیتوانست از اینجا دل بکند. حاج خانم در تکمیل صحبتهای پسرش، از راز علاقهاش به این خانه اینطور میگوید: «زمیندار شدهبودیم اما پولی برای ساخت خانه نداشتیم. آن روزها مرحوم حاج آقا در بیمارستان فارابی کار میکرد. در همان زمان، ساختمان مجاور بیمارستان را برای نوسازی تخریب کردند و اعلام شد هرکس برای ساخت خانهاش به آجر نیاز دارد، بیاید و از این آجرها ببرد. خلاصه، هر روز وقتی امیر و مجید و حبیب از مدرسه برمیگشتند، حاجآقا وانت میگرفت و با هم سر آن ساختمان تخریبشده میرفتند. اینطور بود که آجرهای این خانه را آن 3 برادر از میان خروارها خاک و سیمان و آجر جدا کردند و به اینجا آوردند. آن سه تا بچه پابهپای پدرشان در ساختن این خانه زحمت کشیدند و هرگوشه این خانه، یادگار یکی از آنهاست. به همین خاطر، دلم نمیآمد این خانه خراب شود.»
از نظر حاج خانم آقاجانلو، ابتکار شهرداری برای تبدیل این خانه به خانه شهید، بهترین اتفاقی بود که میتوانست برای آن بیفتد. به همین دلیل، بعد از چند ماه، وقتی مادر برای بازدید از خانه دعوت شد، یک جملهاش توانست خستگی را از تن گروهی که طراحی فضای داخلی و مدیریت خانه شهید را برعهده گرفتهبود، به در کند. مادر گفت: «اینجا حقش بود خانه شهید بماند، حالا خیالم راحت شد...»
حالا 8 سال است خانه شهیدان آقاجانلو، با به نمایش گذاشتن یادگاریها و عکسهای شهدای منطقه در فضایی آرام و دلنشین و برگزاری برنامههای فرهنگی و مذهبی، علاوهبر میزبانی از خانواده معظم شهدا، میزبان گروههای دانشآموزی از مدارس و اقشار مختلف مردم است و تلاش میکند به سهم خود، یاد و خاطره شهدا را در جامعه زنده نگهدارد.
البته این روزها اگر پای درد دلهای مادر شهیدان آقاجانلو بنشینید، از کمرنگ شدن فعالیتهای خانه شهید و فاصله گرفتن آن با روزهای رونقش گله دارد و از شهرداری انتظار دارد همانطور که روز اول وعده کردهبود، با فعال نگهداشتن این خانه از طریق اجرای برنامههای مناسب، حلقه وصل نسل جدید و خانوادهها با شهدا باشد.
منبع:فارس
انتهای پیام/