به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، آیتالله احمد مبلغی، عضو مجلس خبرگان رهبری، نماینده مجمع جهانی فقه اسلامی و استاد حوزه علمیه قم در یادداشتی نوشت:
درکهای اعتباری، نه پرتوی از حقیقتاند و نه آیینه واقع، بل ساخته ذهناند؛ فرضهاییاند که انسان، در مواجهه با ضرورتهای بقا، آنها را بافته و در صحنه زندگی برپا داشته است. ذهن آنگاه که از واقعیت بیرونی چیزی نمییابد که پاسخگوی نیازهای پیچیده زیستن باشد، دست به ساختن میزند و از مصالح فرض و قرارداد، پلی میسازد میان خواستن و توانستن، میان خلأ بیرونی و طلب درونی.
این ادراکات از سنخ حقیقت نیستند؛ وضعیاند، قراردادیاند، برخاسته از نیاز، برخاسته از وضع خاص، برخاسته از محیط و زمانه. چنان نیستند که با ذات اشیا سروکار داشته باشند یا از عالم نفسالأمر حکایت کنند. حقیقت، در بطن اشیا استوار است و بینیاز از ما، اما اعتبار، زاده اضطرار ماست، وابسته به نیازهای حیاتی ماست و در گرو شرایطی که احوال ما را رقم میزند و این است راز تفکیک ادراک حقیقی از ادراک اعتباری: یکی آینه است، دیگری نقشه؛ یکی انعکاس است، دیگری پیشنهاد و انسان این معمار بزرگ معنا، گاه در پی شناخت است و گاه در پی ساختن.
اعتبارات ماقبل الاجتماع
1. وجوب: نخستین زاده ذهن عامل و اولین نسبت ساخته عقل عملی، همان وجوب است؛ ضرورتی که میان انسان و فعل، به قصد تحقق، و برای بقا، در دل آگاهی اعتبار میشود.
2. حسن و قبح: فرزند بیواسطه وجوب است. ذهن، در پی داوری افعال، نیکی و بدی را اعتبار میکند؛ نه به حکم حقیقت، بل به اقتضای حاجت و کمالخواهی فطرت.
3. انتخاب اخف و اسهل: قوه فعاله، همواره میل به آسانتر دارد؛ از دو راه مشابه، آن را برگزیند که کمهزینهتر است و رنج را تنها در غیاب بیرنج، تحمل میکند.
4. اصل استخدام و اجتماع: هر موجود، برای حفظ خویش، دیگری را بهکار گیرد و این خاصیت در انسان به اوج میرسد: دیگران را استخدام میکند و از این رهگذر به اجتماع گام مینهد.
5. اصل تبعیت علم: قوای فعاله چون با علم همراه شوند، بهسوی فعل سوق مییابند؛ آنچه دانسته شود به فعلیت میل کند و این تبعیت پایه عقل عملی و رفتار انسانی است.
اعتبارات مابعد الاجتماع
و اما چون انسان از خلوت خویش به جمع ره سپرد، و از فردیت به جماعت درآمد، و بر پهنه اجتماع گام نهاد، ذهن او نیز از حصار نیاز فردی گسست و به افقهای تازهای در اندیشهی جمعی نگریست. در این گذار، به حکم فطرت به کار اعتبار آمد، و از بطن نیاز و تدبیر، مفاهیمی نو زاده شد؛ مفاهیمی که یکی پس از دیگری از دل مناسبات اجتماعی سر برآوردند و چون شاخههایی متکثر، از تنه درخت عقلانیت اجتماعی بالیدند، تا آنجا که شمارشان از قدرت احصای ذهن فراتر رفت و مرزشان از توان تمیز اندیشه بیرون شد.
این مفاهیم، اگرچه همه زاده فکر و فرزند خردند، اما با تکامل جامعه و پیچیدگی روابط انسانی، هر روز پدیدهای نو بر صفحه ذهن آدمی نقش میزند و اعتباری تازه بر صحنه تعاملات ظهور مییابد. از اینجاست که اگر به عقب بازگردیم و به انسان نخستین اجتماعی نزدیک شویم، خواهیم دید که تعداد این اعتبارات اندکتر و به ریشهها نزدیکتر و به اصول بسیط و بنیادین فروکاست پذیرتر بودهاند؛ همان اصولی که امروزه هزاران شاخه و برگ از آن روییده و در تار و پود مناسبات انسانی تنیده شدهاند.
1- ملک: و از جمله این اعتبارات پس از اجتماع، نخستین و بنیادینترین آن، اصل ملک است؛ آنجا که انسان، برای مرزبندی میان خود و غیر و برای نظمبخشی به روابط بر اشیا خطی فرضی کشید و گفت: این مال من است و آن مال تو و این چنین تملک را ساخت تا منازعه فرو نشیند و نظام استقرار یابد.
2- زبان: این قرارداد بزرگ انسانی که اصوات متفرق را گردهم آورد و با غرض تفاهم، وحدتی در میانشان پدید آورد، تا دلالت کنند بر معانی درون و در سایه آن تفاهم ممکن شود و جامعه از پریشانی نجات یابد.
3- ریاست و مرئوسیت: و آن، اعتباری است ژرفریشه، زاده نیاز به نظم و گریز از آشوب، جایی که انسانها برای تدبیر امور و بقای جماعت، فردی را بر خویش میگمارند و اطاعت از او را ضروری میشمارند؛ از همینجاست که اوامر مولوی سر برمیآورند، فرمانهایی الزامآور، صادره از مقام ریاست که بر دوش تابعان سنگینی میکنند و اطاعت را واجب میگردانند.
اما در جایی که ریاستی در کار نیست و دو سوی رابطه برابری میکنند، باز هم نیاز اجتماعی خاموش نمیماند و از دل عقلانیت جمعی، اوامری پدید میآیند که نه از جنس الزام که از سنخ ارشادند؛ راهنماییهایی برای نیل به مصلحتی مشترک که بر دوش هیچ کس واجب نیست، اما ترک آن، موجب خسران است. چنین است نسبت اعتبار و اجتماع: یکی میزاید و دیگری میپرورد، یکی بنا میگذارد و دیگری میآراید و انسان در این میان هم فاعل این نظام است و هم تابع آن، هم بانی این نظم اعتباری است و هم ساکن در سایهاش.
هستی شناسی اعتبار
نظریه اعتباریات، صرفاً دستگاهی معرفتشناختی نیست و نه تحلیلی فلسفی از ذهن و زبان؛ بلکه طرحی عظیم است برای بازخوانی نسبت انسان با خود، با جامعه، و با هستی. این نظریه در تفسیر، در اصول فقه، در فقه اجتماعی و در قلمروهای روانشناختی، جامعهشناختی و دینشناختی، نقشی بنیادین ایفا میکند. علامه با تکیه بر این مکتب، منظومهای یکپارچه و منسجم پدید آورده است که از فقه تا اصول و از فلسفهی دین تا نظام فهم قرآن، امتداد مییابد.
این انسجام برخاسته از آن است که نظریه اعتباریات، نهفقط ناظر به ساخت ذهن یا ابزار زبان، بلکه ناظر به ساخت واقعیت اجتماعی و بنای تمدن و رابطه تاریخی انسان با حقیقت است؛ از همینرو این نظریه قابلیتی فراگیر دارد، میتوان آن را در فهم شریعت، در تحلیل جامعه، در ترسیم هندسه فهم دینی، و حتی در نقد نظامهای معرفتی رقیب بهکار گرفت و این راز ژرفای مکتب علامه است.
سازههای شکلگیری اعتبار
در این مجال، سخن از هستیشناسی «اعتبار» است، پرسش بنیادین این است که اعتبار چگونه پدید میآید؟ و سازههای شکلگیری آن کدام است؟ برای آنکه راز دستگاه اعتبار را بگشاییم و سازوکار پیچیده آن را بفهمیم، چارهای نیست جز آن که به مؤلفههای بنیادین آن چشم بدوزیم و تحلیل خویش را بر گرداگرد آنها بنا نهیم. چرا که برخی از این مؤلفهها، نه صرفاً اجزای پراکنده، بلکه همچون شریانهایی حیاتیاند که جان در کالبد هستی اعتباری میدمند و روح در پیکر آن میدوانند. بیدرک آنها، نه تبیینی از اعتبار ممکن است و نه فهمی ژرف از نحوه پیدایش و بقای آن.
1. موطن اعتبار: نخستین مؤلفه، موطن اعتبار است. اعتبار، زاده ذهن است؛ زادگاه آن نه در جهان بیرون که در ساحت درون است. ذهن، بستر پدیداری اعتبار است؛ همانجایی که هستی اعتباری قد میکشد و میبالد.
2 و 3. نقص و ادراک آن: در آستانه تولد اعتبار، آنگاه که هنوز هیچ نامی بر چیزی نهاده نشده و معنا در خلوت ذهن شکل نگرفته، نخستین تلنگر از ژرفای وجود انسان برمیخیزد، نقص نه در لفظ، بلکه در تجربهای وجودی، انسانی که هنوز سخن نگفته و معنایی نیافریده، خویش را کاستییافته مییابد؛ با فقدانی در ساحت هستیاش، با نیازی که از اعماق وجودش سربرمیآورد.
این نقص تنها کمبود بیرونی یا محرومیتی ظاهری نیست، بلکه نیازی است بنیادین، ریشهدوانده در ساختار وجودی انسان، و گرهخورده با حقیقت بودن او؛ گاه در جامه احتیاج مادی، چون گرسنگی، سرما، خطر و گاه در صورت اشتیاقی روحی، چون میل به دانایی به امنیت، به جاودانگی، به معنا.
انسان با خود روبهرو میشود؛ با خویشتنی که هنوز به کمال نرسیده، هنوز در حال شدن است و از همین رو خود را ناتمام میبیند و این ناتمامی، خود را در قالب نیاز آشکار میسازد؛ نیازی که چونان زخم گشودهای، انسان را میسوزاند، میراند، میکشاند؛ نهتنها به واکنش، بلکه به خلق، به ساختن، به معنا بخشیدن.
اما آنچه مهمتر است، ادراک این نقص است، چرا که نه هر خلأ، انگیزاننده است، و نه هر نیازی، سازنده. آنگاه که انسان این کاستی را درمییابد، آن را میشناسد، آن را در آینه آگاهی مینگرد، فرآیند اعتبار آغاز میشود. این ادراک، صرف آگاهی سطحی نیست، بلکه فهمی عمیق است از وضع خویش و از فاصلهای که میان «بودن» و «بایستن» افتاده. این ادراک، پل میزند میان واقع و آرمان، میان «هستی اکنون» و «کمال مطلوب»، و انسان را به جنبش وامیدارد؛ جنبشی که نه واکنشی صرف، بلکه حرکتی معنادار است، مبتنی بر غرض و آغازی برای ساختن نظامی از مفاهیم که بتواند این نقص را التیام بخشد.
پس نقص و ادراک آن نقطه عزیمت است؛ نقطهای که در آن انسان نه فقط خود را محتاج مییابد، بلکه درمییابد که باید چیزی بسازد، چیزی بیافریند، تا با آن خلأ را پر کند و اینجاست که اعتبار چونان پلی از نیاز به معنا از کمبود به ساختار، از فقر به نظام، برپا میشود.
4. غرض: غرض، قلب تپنده فرآیند اعتبار است. غرض، نه تماشاگر که محرّک است؛ نه سایه که شعله است. ذهن به یاری غرض بیدار میشود و اعتبار به انگیزش غرض، صورت میگیرد.
غرض، چند خصلت بنیادین دارد:
ویژگی یکم: داعویت؛ یعنی آدمی را میانگیزد، به حرکت وامیدارد، برمیخیزاند تا چیزی را اعتبار کند. اعتبار، برخاسته از خلأ نیست؛ پاسخی است به نیازی، به ضرورتی، به فقدانی که انسان آن را درک کرده است: خواه تأسیس نظم در جامعه باشد، خواه دفع مفسدهای، خواه حفظ بقا، خواه نیل به کمالی معنوی. پیش از آنکه اعتبار رخ دهد، غرض در ساحت ذهن پدیدار میشود، ذهن آن را درمییابد، تصوّرش میکند، تصدیقش مینماید، و به حکم این تصدیق، دست به اعتبار میزند.
ویژگی دوم: وحدتبخشی؛ اعتباریات، در ذات خود ممکن است متکثر باشند، متنوع، پراکنده، از جنسهای گوناگون؛ اما غرض است که آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، آنان را زیر یک سقف میآورد، و میانشان وحدتی برقرار میسازد. وحدتی که نه از سنخ وحدت واقعیاتِ خارجی، بلکه وحدتی است مأخوذ از وحدت غرض. به تعبیر علامه، استنادُ الوَحدةِ فیها إلی وحدةِ الغرضِ المقصود منها؛ یعنی وحدتی که در اعتباریات میبینیم، نه وحدتی حقیقی، بلکه وحدتی است که به غرض مقصود از آنها بازمیگردد.
این غرض است که بر اجزای پراکنده، جامه ترکیب میپوشاند و از آنها وحدتی اعتباری میسازد. آن مقصودِ در پرده، همان است که خُرد و کلان این اعتبارات را به یک ریسمان میکشد، و در زیر چتر وحدت، گرد میآورد. وحدتی که نه در گوهر این امور، بلکه در غرض مقصود از آنها نهفته است؛ این غرض است که اجزا متفرق را به هم میدوزد، و رشتهای از نظم و معنا بر آنها میافکند.
برای روشنگری این معنا، مثالی میزنیم از بیانی که خود علامه در جای دیگر آوردهاند؛ هرچند قصد ایشان در آن موضع، تمثیل نبوده، ولی ما میتوانیم آن را در اینجا به عنوان مثالی گویا، مورد تأمل قرار دهیم:
بحث کلام و اصوات. فرض کنید من اکنون دقایقی سخن گفتم؛ سخنی که آن را «کلام» مینامیم. امّا حقیقت این کلام چیست؟ آیا چیزی جز مجموعهای از اصوات پراکنده است؟ اصواتی که در کشاکش زمان، با زیر و بم، از حنجره برمیخیزد و در فضا میپیچد؟ در ظاهر، آنچه به گوش میرسد، صرفاً اصواتی است پیدرپی: حروفی، حرکاتی، آواهایی؛ اما آنگاه که عقل، به میان میآید، این اصواتْ معنای دیگری مییابند. عقلا، این اصوات را بهسانِ علائمی قرار میدهند برای رساندن معانی.
اینجاست که کلام، از صرفِ صوت، به سطحی برتر فرا میرود؛ به مقام دلالت میرسد، و این مقام، نه ذاتیِ اصوات، بلکه اعتباری است که عقلا آن را اعتبار کرده است.
مثال را دقیقتر ارائه کنم: من میگویم «حسن عادل است». این جمله، در ظاهر، چیزی نیست جز سه صوت: حسن، عادل، است، امّا شما از این سه صوت، سه معنا درک میکنید: شخصی، صفتی، نسبتی. این درک چگونه ممکن شد؟ از آن رو که ما، اعتبار کردهایم که این اصوات، علامتِ آن معانی باشند. ما اصوات را برای معانی وزن کردهایم، بر آنها دلالت بخشیدهایم، و این دلالت، نه طبیعی، بلکه جعلی است، جعل اعتباری عقلایی.
علامت حقیقی، آن است که در ذات خود، کاشف از معنا باشد؛ همچون تب که نشانهای است از بیماری در درون. این علامت، طبیعی است، بینیاز از جعل و قرارداد. امّا کلام ما از این سنخ نیست. ما در اینجا با علائم جعلی سروکار داریم؛ علائمی که عقلای بشر، آنها را از سر نیاز جعل کردهاند، تا معنا از جان به جان منتقل شود، تا فهم، از ذهنی به ذهنی پل بزند.
پس کلام، چیزی نیست جز اعتبارِ دلالت. اصوات، خودبهخود دال نیستند؛ ما آنها را دال کردهایم، و این دالسازی، جوهرهی اعتبار است. از اینروست که میگوییم: کلام، حاصلِ اعتبار است، و نه طبیعت. و این اعتبار، در پی غرضی شکل میگیرد: غرض تفهیم، غرض تفاهم، غرض همفهمی و همدلی.
اینجاست که روشن میشود چگونه غرض، این پراکندگی اصوات را به وحدتی معنادار میرساند. اصوات، در ظاهر متفرقاند، ولی در دل کلام، متحدند. وحدتشان از غرض برمیخیزد، و بقایشان بسته به آن است.
اکنون پرسشی که در دل این بحث سر برمیآورد: هل هذه الأصواتُ واحدة؟ پاسخ نه، یکان نیستند. اینها اصواتیاند متفرق، متعدد، گوناگون در مخرج، متغایر در طنین و آهنگ، اما ما در نگاه خود، به آنها وحدتی نسبت میدهیم. این وحدتِ نامرئی، از کجا برمیخیزد؟ از غرض واحد.
آری، غرض است که این کثرات را به ساحت وحدت میرساند. آن غرض چیست؟ تفهیم و تفاهم؛ آنکه معنا را به دیگری منتقل کنیم، با هم سخن بگوییم، مفاهمه کنیم، از درک و دریافت یکدیگر بهره گیریم، و جامعهای زنده، دانا، پویا پدید آوریم.
این غرض، زیربنای زبان است؛ زبان نه صرف اصوات، بلکه نظامی از علائم اعتباری است که عقلای بشر، آن را برساختهاند تا معنا را از ذهنی به ذهنی روانه کنند، از دلی به دلی جاری سازند. بنابراین، آنچه اصوات را «کلام» میسازد، نه تاییدطنینِ خودشان، بلکه غرضی است که آنها را به دلالت بر معنا گماشتهایم.
علامه طباطبایی در بیانی ژرف میفرمایند: «ولیست هذه الأصوات کلاما إلا من حیث إنها علائم وأمارات بحسب الوضع والاعتبار تدل على معان ذهنیة، ولا واحدا إلا باعتبار تعلق غرض واحد بها..» پس اصوات، کلام نیستند مگر از آن حیث که به جعلِ وضعی و اعتبار عقلایی، علامت های معانی ذهنی قرار گرفتهاند.
در واقع، آنچه وحدتِ کلام را پدید میآورد، تعلقِ غرضِ واحد به آنهاست. این اصوات، فینفسه متعددند، امّا چون غرض واحد بر آنها تعلق گرفته است، در دستگاه عقل، به صورت واحد درمیآیند؛ و این است حقیقتِ «وحدتِ اعتباری».
پس: الوحدةُ فی الاعتباریات، ناشئةٌ من وحدة الغرض. هرگاه غرض واحد شد، اعتبار هم واحد میشود. همانگونه که در مثال کلام دیدیم: شما جملهای میگویید «حسن عادل است»؛ در ظاهر، سه واژه، سه صوت، سه دالّ؛ در باطن، یک «کلام» واحد.
این وحدت، نتیجهی وحدتِ غرضی است که پشت آن نهفته است: غرضِ افادهی معنایی خاص. و این فقط یک مثال بود. پس اکنون، تا اینجای سخن، دو ویژگی از غرض را در فرآینی اعتبار دریافتیم: 1.داعویت؛ یعنی برانگیختن ذهن و عقل برای پدیدآوردن اعتبار. 2. وحدتبخشی؛ یعنی ایجاد انسجام میان امور متفرق، و ساختن یک واحد مرکب از آنها، بر پایه غرضی واحد.
و ما در مثالِ کلام دیدیم که چگونه این دو خصلت غرض، به وضوح جلوه میکنند: هم باعث انگیزش اعتبار شدهاند، هم موجب وحدت اعتباری. و این تنها یک نمونه است از هزاران. در هر دستگاه اعتباری، اگر خوب بنگری، همین قاعده حاکم است: تکثر در صورت، وحدت در غرض.
ویژگی سوم: پیوند زدن اعتبار به خارج؛ غرض، آن گوهر نهفتهایست که به اعتبارات، جانِ رفتوآمد میان ذهن و عالم خارج میبخشد. اعتبارات، هرچند زادهی ذهناند و در بادی نظر گسسته از واقع، اما از رهگذرِ غرض، به بیرون راه مییابند و با واقعیت، رشتهای از پیوند میسازند.
در سیمای اعتبار، خصیصهای هست که آن را از بازیِ صرف ذهنی فراتر میبرد، و به آن سنگینی و ریشه در هستی میبخشد. این خصیصه، غرض است. غرض، حلقه اتصال اعتبارات ذهنی با واقعیت عینی است. او رشتهایست که این دو ساحَت را ـ یکی خیالی، یکی واقعی ـ به هم گره میزند، بیآنکه الزاماً یکی از دیگری حکایت کند یا آینه آن باشد. به بیان دیگر پرسشی بر درگاه این بحث ایستاده است: اگر اعتبارات، ساختهی ذهناند و نه یافتهی واقع، پس چگونه با جهان بیرون پیوند دارند؟
آیا آنها، چون رؤیاها، معلق در هوای ذهناند و بیجایگاه در واقعیت؟ پاسخ، با اتکای به ژرفنگری علامه، روشن است: آری، پیوند دارند، اما نه از جنس تطابق، که از جنس غایت. یعنی اینگونه نیست که اعتبارات بازتابی از واقعیت خارجی باشند، بلکه بهواسطهی نیاز و غرضی که در متن وجود انسان ریشه دارد، به واقعیت متصل میشوند. اگر نیازی نمیبود، غرضی پدید نمیآمد، و اگر غرضی نبود، اعتباری هم رخ نمیداد. اعتبارات، برخاسته از فقر وجودی انساناند و در طلب کمال، بهمثابه ابزاری برای طی طریق آفریده میشوند.
غرض، همان حقیقت سترگ است که اعتبارات را از آویختن در هوای ذهن میرهاند و آنان را در متن زندگی و مناسبات بشری جای میدهد. اگر غرض نمیبود، اعتبار نه ضرورتی داشت و نه راهی به عالم واقع میگشود. پس جان کلام این است که: «لولا الغرض، لما اتّصل الاعتبار بالخارج، ولما اتّخذ لنفسه مقامًا فی نظام المعرفة والعمل.»
علامه طباطبایی در سخنی شفاف و بنیادین مینویسد: «وهذه المعانی الاعتباریة وإن کانت من عمل الذهن من غیر أن تکون مأخوذة من الخارج فتعتمد علیه بالانطباق، إلا أنها معتمدة على الخارج من جهة أخرى؛ وذلک أن نقص الإنسان مثلًا، وحاجته إلى کماله الوجودی، ونیله غایة النوع الإنسانی، هو الذی اضطره إلى اعتبار هذه المعانی تصورًا وتصدیقًا. فإبقاء الوجود، والمقاصد الحقیقیة المادیة أو الروحیة، التی یقصدها الإنسان ویبتغیها فی حیاته، هی التی توجب له أن یعتبر هذه المعانی، ثم یبنی علیها أعماله، فیحرز بها لنفسه ما یریده من السعادة.» «و این معانی اعتباری، اگرچه ساخته ذهناند و از خارج گرفته نشدهاند تا با واقع منطبق شوند، اما از جهت دیگری بر واقع تکیه دارند؛ زیرا نقص انسان و حاجت او به کمال وجودی، و طلب غایت نوع انسانی، همان است که او را ناگزیر میسازد تا این معانی را اعتبار کند، چه در سطح تصور و چه در مقام تصدیق. بقاء وجود، و مقاصد حقیقی، مادی یا روحی، که انسان آنها را در زندگیاش میجوید، همانهاییاند که او را به سوی اعتبار این مفاهیم میرانند و آنگاه بر پایه این اعتبارات، اعمال خود را بنا مینهد تا از رهگذر آنها به آنچه در طلبش است، یعنی سعادت، دست یابد.
بدین سان اعتبارات، هرچند بازتاب بیرون نیستند، ولی بدون بیرون نیز نیستند. آنان سایه یک حقیقت درونیاند، ولی حقیقتی که با واقع گره خورده است: واقع فقر انسان، واقع میل او به بقا، به رشد، به سعادت. غرض، نه تنها پُل ارتباطی است، بلکه روح حیاتبخش اعتبار است؛ اگر اعتبار جانی دارد، از غرض است و اگر پایی در واقع دارد، باز از غرض است.
انتهای پیام/