خبرگزاری تسنیم، رشت؛ معصومه پاداش ستوده: همزمان با فرارسیدن روز مادر و میلاد حضرت زهرا (س)، در گوشهوکنار خانههای سالمندان، مادرانی زندگی میکنند که سالها برای فرزندانشان رنج کشیدهاند اما امروز در سکوتِ اتاقهای کوچک و راهروهای خلوت، تنها چشمبهراه صدای قدمهایی ماندهاند که نمیآید.
این روزها که خیابانها پر از تبلیغات روز مادر و فروش گل و هدیه است، مادرانی نیز هستند که سهمشان از این روز، تنها مرور خاطرات و نگاه به درهای بسته است، مادرانی شهری و روستایی، تحصیلکرده یا خانهدار، همه با یک درد مشترک: بیمهری و فراموشی.
در حالی که جامعه ایرانی همواره خانوادهمحور و قدردان مقام مادر شناخته میشود، کارشناسان اجتماعی هشدار میدهند که گسستهای نسلی و مشغلههای اقتصادی، برخی خانوادهها را از توجه به والدین دور کرده است، آنها میگویند بازگشت به سنتهای اصیل ایرانی–اسلامی، توجه به سالمندان و گرم نگهداشتن چراغ خانه مادر، نیاز امروز جامعه است.

در یکی از این خانههای سالمندان، مادر «ف»، زنی 75ساله از یک خانواده شهری، با دستان لرزانش عکس سه فرزند خود را مرتب میکند و میگوید: عادت کردهام، هر سال همین روزها منتظر میمانم شاید در بزنند… امسال هم میگویم شاید یادشان بیفتد، مادر است دیگر، امیدش را از دست نمیدهد. این مادر، که سالها کارمند یک اداره دولتی بوده، حالا بیشتر روزهایش را با خواندن دعا و نگاهکردن به رفتوآمد پرستاران سپری میکند.

در اتاقی دیگر، مادر «س»، زنی 80ساله و اهل یکی از روستاهای اطراف، چشمبهراه دختر و پسرش است؛ فرزندانی که بعد از مهاجرت به خارج از کشور، خیلی کمتر به دیدارش آمدهاند، او با لهجه شیرین روستایی میگوید: من هر روز نگاهم به دره، مادر تا آخرین نفس فرزندش رو میخواد، حتی اگه فرزندش هم مادرش رو نخواست، او از روزهایی میگوید که با دستانش نان میپخت و برای فرزندانش آشی ساده اما پرمحبت آماده میکرد؛ روزهایی که حالا برایش فقط خاطره شدهاند.
احمد اسماعیلی، مسئول جدید آسایشگاه معلولان و سال سالمندان گیلان در گفتوگو با خبرگزاری تسنیم میگوید: ناراحتی بسیاری از مادرها بیبازدید ماندنشان نیست؛ درد اصلیشان این است که احساس میکنند فراموش شدهاند، گاهی حتی یک تماس کوتاه، یک شاخه گل یا چند دقیقه وقت میتواند حال یک مادر را دگرگون کند.
بااینحال، همه مادران خانههای سالمندان، داستانی شبیه هم ندارند، در گوشهای از همین آسایشگاه، مادر «ن» زندگی میکند؛ زنی که هرگز صاحب فرزندی نشد و سالها با حسرتِ صدای کودک در خانهاش به زندگی ادامه داد، امروز، او همچنان با مهربانی مادرانهاش با دیگر سالمندان رفتار میکند؛ برایشان دعا میخواند، زیر لب شعر میگوید و وقتی میپرسند چرا هر روز مقابل پنجره مینشیند، آرام پاسخ میدهد: مادر بودن فقط به زادن نیست… دل آدم همیشه منتظر یک آشنا میمونه. او هم با اینکه فرزندی ندارد، اما نیاز به محبت و بودن در جمع خانواده چیزی نیست که با گذشت زمان کمرنگ شود.

مادر دیگری در همان بخش، مادر «ک»، زنی 68ساله است که سال گذشته بر اثر یک تصادف شدید، تواناییهای حرکتیاش را از دست داده و خانوادهاش به امید مراقبت بهتر، او را به آسایشگاه سپردهاند، خودش میگوید از تصمیم فرزندانش ناراحت نیست، اما دلش برای نشستن کنار سفره خانه، شنیدن صدای نوهها و حتی بوی غذای سادهای که دخترش میپخت، تنگ میشود، او آهی میکشد و میگوید: اینجا خوب مراقبم هستن… اما آدم گاهی فقط یک آغوش میخواد، یک ساعت کنار بچهها بودن.

در بخش دیگری، مادر «ر»، که مبتلا به آلزایمر خفیف است، گاهی نامها را فراموش میکند اما محبت را نه، هر بار که پرستار برایش چای میآورد، با لبخندی مهربان میگوید: دخترم کی میاد؟ دلم براش پر میزنه، حتی اگر نداند امروز چه روزی است، حس دلتنگیاش عمیق و حقیقی است، او هم مثل بسیاری دیگر، در پشت پرده سکوتِ بیماری، هنوز قلبی سرشار از مهر دارد؛ مهری که منتظر رسیدن یک نگاه آشناست.
این مادران، چه آنها که فرزندی ندارند، چه آنها که به دلیل بیماری یا حادثه ناچار به زندگی در آسایشگاه شدهاند، در یک چیز مشترکند: نیاز به خانواده. آنها خواهش نمیکنند، گله نمیکنند، فقط امید دارند، امید به اینکه صدای قدمی، بوی عطری آشنا یا حتی چند دقیقه نشستن کنار تخت، دوباره روشنشان کند، عشق مادرانه، حتی اگر سالها در سکوت بماند، خاموش نمیشود؛ فقط گاهی چشمبهراه میماند تا کسی دوباره شعلهاش کند.
اکنون که روز مادر فرارسیده، شاید بهترین فرصت برای بازکردن درها و کوتاه کردن فاصلهها باشد؛ فاصلهای که گاهی از یک خیابان بیشتر نیست، اما برای برخی مادران، عمری است که طی نشده، وقتی در این راهروها قدم میزنم و چشمم به صدها مادری میافتد که بیآنکه صدای فرزندی در کنارشان باشد، روی تختها آرام گرفتهاند، چیزی در دلم فرو میریزد، بعضیها بیحرکت به سقف خیره شدهاند، بعضی چشمشان به پنجره است، انگار پشت شیشهها امیدی پنهان نشسته باشد؛ و بعضی هر بار با باز شدن در، نیمخیز میشوند… شاید که این بار نوبت آمدن عزیزشان باشد.
در این رفتوآمدها، گاهی قدمهایم کند میشود، از کنار یک مادر رد میشوم که عکس فرزندش را روی سینهاش گذاشته و در خواب هم انگار انتظار میکشد، از کنار دیگری رد میشوم که با شنیدن هر صدایی، لبخندی نیمهجان روی لبش مینشیند و بعد آرام خاموش میشود، این نگاهها، این انتظارها، مثل آینهای روبهرویم میایستد و با خودم میگویم: خدایا… آخر و عاقبت همه ما را بخیر کن.
پیری، مسیری است که دیر یا زود به درِ خانه همهمان میآید، هیچکس از آن بینصیب نمیماند و وقتی چهرههای چینخورده و دستهای لرزان این مادرها را میبینم، بیشتر از همیشه آرزو میکنم که پایان زندگی هیچ انسانی اینگونه تنها و خاموش نباشد، چه خوب است که آدم آخر عمرش، میان صدای خنده فرزندان، گرمای خانه و بوی یک چای تازهدم آرام بگیرد؛ نه در اتاقی ساکت که هر لحظهاش تکرار دلتنگی باشد.
با خودم عهد میبندم که قدر امروز را بدانم؛ قدر مادرهایمان را، قدر خانواده را، قدر لحظههایی که شاید روزی حسرتشان را بخوریم و دعا میکنم برای همه این مادران چشمبهراه… برای همه ما… که پیریمان، پایان مهربانتری داشته باشد.
انتهای پیام/