به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج، دوران زندگی هر انسانی مجموعهای از کنشها و عملکردهاست که علاوه بر زندگی فردی قطعاً بر زندگی افراد دیگری تأثیر میگذارد و بسته به رتبه اجتماعی شخص، تبعات عملکرد میتواند متفاوت باشد.
آندسته از انسانهایی که نقش آنها در جامعه پررنگتر یا به عبارت دیگر مسئولیت اجتماعی آنها سنگینتر است ممکن است با کوچکترین خطایی در بعد حقوقی شخصیتشان که ناشی از پیروی آنها از هوای نفس و وسوسههای مادی و دنیوی باشد ضررهایی را متوجه جامعه کنند که جبران آنها سالها زمان لازم داشته باشد.
بنابراین لازمه قرار گرفتن در رأس یک مجموعه برای ایفای نقشی مثبت، بدونشک داشتن دردها و خواستههای مشترک با اعضای زیرمجموعه است و از جنس اجتماع بودن هنری دارد که ساعتها کار کارشناسی و صرف میلیاردها ریال هزینه نمیتواند جایگزینی برای آن شود.
داستان زندگی سراسر رنج و مشقت پیرترین رفتگر تهران تنها کمی بیشتر از 2 سال پیش بود که در دنیای مجازی مطرح شد و پس از آن رسانه ملی هم به میدان آمد و گوشهای از محنت چندین ساله پیرمرد زحمتکش سنندجی را به تصویر کشید.
آری، منظورم «عبدالله مرحومی» است، پیرترین رفتگر شهر تهران، همان پیرمرد مظلومی که چند ماه سوژه رسانهها شد و وعدهها شنید و آخر سر هم با دلی شکسته و دردمند رخت از دنیا بربست و در جوار رحمت پروردگارش آرمید تا مگر پاداش سختیهای بیپایان زندگیاش را از حضرت دوست دریافت کند.
«عبدالله مرحومی» تنها یکی از کسانی بود که قربانی بیمروتی پیمانکاران شد، کسی که همه عمر زحمت کشیده بود اما کمتر از 10 سال از آن همه زحمت برایش به حساب آمد و البته بهرهای از آن 10 سال هم به او نرسید.
ظلم رفته در حق پیرترین رفتگر تهران هم باعث نشده بود که لبخند از لبان پیرمرد مهربان رخت بربندد و در تنها فیلمی که از او باقی مانده اجحاف روا داشته بر خود را با لبخندی بر لبان خشکیدهاش یادآور میشود و از امیدهایش میگوید: «آرزویی برای خودم ندارم ... آرزویم سرو سامان گرفتن بچههایم است».
دو سال پیش داستان پیرمرد را در رسانهها خوانده بودم، دیدارهایی که با او کردند از رئیس وقت کمیسیون فرهنگی اجتماعی شورای شهر تهران تا ... و قولهایی که به او دادند و ... سفر حج، خرید خانه، حقوق بازنشستگی و ...
خبر نداشتم پیرمرد به رحمت خدا رفته است؛ شنیدم همسر پیرمرد برای طلب استمداد به ملاقات استاندار کردستان رفته است با هر زحمتی بود شماره تلفن و آدرس خانواده پیرترین رفتگر تهران در سال 90 را پیدا کردم؛ «عباسآباد پائین ـ پشت مسجد حیدر کرار ـ کوچه ... ـ پلاک ... .
در سنندج تا اسم عباسآباد میآید نخستین چیزی که در ذهن مجسم میشود فقر و محرومیت است، مسیر را خوب نمیشناختم با آژانس تا در خانه «خالو عبدالله» مرحوم رفتم، خدا پدر «مهدی حسامشریعتی» شهردار سابق سنندج را بیامرزد تازه متوجه شدم که دستی به سر و روی محلات فقیرنشین سنندج هم کشیده است، کوچههای محله عباسآباد آنقدر تمیز و مرتب بود که هیچ شباهتی به یک محله فقیرنشین نداشت.
قبل از رفتن با همسر پیرمرد مرحوم تماس گرفته و اجازه خواستم که ساعتی مزاحم خانواده شوم، که وی نیز در پاسخ به درخواستم گفت: همیشه خانه هستم هر وقت خواستید بیایید.
پلاک خانهها مشخص نبود، از چند خانم که سرکوچه نشسته بودند آدرس را پرسیدم، همه، آنها را میشناختند، بعدها که با اهل خانه همکلام شدم گله میکردند که دردسر رسانهای شدن ماجرای «خالو عبدالله» هنوز از سرشان باز نشده، همان چیزی که برای خود او هم دردسر شده بود و زندگیاش را به یک باره دگرگون کرد.
در خانه باز بود، زنگ نداشت با سکهای که در جیبم بود در زدم، خانم مسنی با لباس محلی آمد، خودم را که معرفی کردم من را به داخل خانه دعوت کرد.
حیاط خانه کمتر از آنی بود که بشود اسمش را حیاط گذاشت، گوشهای از حیاط حمام و دستشویی و گوشه دیگر انباری خانه بود؛ یک گاز تکشعله و کمی آنطرفتر ظرفشویی و مختصری ظرف، همان یکی دو متر جا، نامش آشپزخانه خانواده مرحوم «خالو عبدالله» بود.

اتاقی روبه روی در ورودی بود که انگار همه چیز آن خانه بود در گوشهای از اتاق تلویزیون بود و در گوشهای دیگر یخچالی قدیمی، سقف اتاق بیشتر از 180 سانتیمتر ارتفاع نداشت، سقفی چوبی که خیلی از قسمتهای آن کرمخورده بود ساکنانش بیم آن داشتند که یکباره سقف بر سرشان خراب شود.

«عبدالله مرحومی» به گفته همسرش خانم «هاجر ناصری» متولد سال 1314 در سنندج بود، میگفت سال 40 یا 41 با «خالو عبدالله» ازدواج کرده و ثمره ازدواج آنها 6 فرزند است، فرزندانی که تنها آرزوی پیرمرد سروسامان گرفتن آنها بود، آرزویی که نشانهای از محقق شدنش هنوز به چشم نمیآمد.
پسر و دختر بزرگ خانواده متولد سالهای 47 و 51 بودند و هر دوی آنها ازدواج کرده بودند، «ولی» پسر بزرگ خانواده متأهل بود شغلش کارگری و «دلبر» دختر بزرگ خانواده هم ازدواج کرده و خانهدار بود.
فرزند سوم خانواده، «محمود» نام داشت که مجرد بود و او هم بعد از اتمام سربازی مشغول کارگری شده بود.
فرزند بعدی «احمد» بود، چهرهاش دقیقاً شبیه پدر مرحومش بود، خیلی ساکت و آرام بود، هیچ حرفی نمیزد و فقط گاهگاهی که از او صحبت میشد لبخند میزد، کارت معافیت پزشکی و معلولیت ذهنی داشت، در کارت معلولیت قید شده بود معلولیت خفیف، برادرش میگفت کمیسیون پزشکی که رفته، آیکیو او را 60 اعلام کردهاند ولی با این حال تحت پوشش نهادهای حمایتی نبود و به گفته خانوادهاش حقوقی دریافت نمیکرد.

«احمد» بیماری جسمی هم داشت، بیماری کلیهها و سنگساز بودن آنها هم بلای جانش شده بود، مادرش میگفت: هزینه درمان نداشتیم، خدا خیر بدهد دکتر «صوفی مجیدپور» را که هزینه درمان از ما نمیخواهد و پسرم را رایگان معالجه میکند.

«رضا» فرزند پنجم خانواده بود، متولد سال 70، دانشجوی ترم 7 فناوری اطلاعات در دانشگاه آزاد سنندج، تا گفتند دانشگاه آزاد بیاختیار پرسیدم هزینه تحصیلش از کجا تأمین میشود، خودش به آرامی جواب داد در ایام تعطیلات کارگری میکند و در طول سال هم برخی اوقات شبکاری میکند، چهره آرام، مهربان و مصممی داشت؛ تا یادم نرفته بگویم دل خوشی از رسانهها نداشت، میگفت:«پدرم را رسانهها سوژه کردند، کاش اجازه میدادند کارش را بکند».
کوچکترین فرزند خانواده هم فریبا بود، متولد سال 73 بود، چهرهاش معصوم و مظلوم بود، هیچ شباهتی به برخی دختران نازپروده و مدعی امروزی نداشت، اولین سؤالی که از او پرسیدم این بود که دانشجو است؟ با همان سؤال بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه بست، یکی دو ساعتی که مهمانشان بودم دیگر نتوانست کلمهای حرف بزند از آن روز تا بهحال هر روز که چهرهاش در خاطرم مجسم میشود معذب میشوم که چرا آن سؤال را پرسیدم؟

مادرش کارنامه دیپلمش را نشانم داد، معدل کل دیپلم «فریبا» 17 و 30 صدم بود، «هاجر» خانم میگفت در تمام طول دوران تحصیلش حتی یک نفر از اولیای مدرسه از او شاکی نشدهاند، نه به خاطر درس و نه به خاطر اخلاق.
به خاطر مشکلات مالی اجازه نداده بودند «فریبا» به دانشگاه برود، مادرش میگفت اگر پول یارانه نباشد از گرسنگی میمیریم، با کدام پول بخواهم او را به دانشگاه بفرستم؟ تا این را گفت پرسیدم مگر حقوق بازنشستگی به شما نمیدهند؟ تا این را پرسیدم بغض مادر هم ترکید، تازه فهمیدم هدفش از درخواست ملاقات با استاندار تنها مشکل فرزندش که معلول ذهنی است نبوده و خواسته از استاندار کردستان خواهش کند که مستمری دریافتی آنها را قطع کنند تا بتوانند تحت پوشش نهادهای حمایتی درآیند!!
کمی صبر کردم تا «هاجر» خانم به خودش آمد پرسیدم مگر چقدر مستمری میگیرید؟ گفت: 130، 140 هزار تومان!! راستش اولش باورم نشد اما صبح آن روز که از تأمین اجتماعی کردستان تحقیق کردم فهمیدم که دریافتی خانواده چیزی در همان حدودی است که همسر «خالو عبدالله» گفته بود.
از خانواده مرحوم «عبدالله مرحومی» پرسیدم بعد از رسانهای شدن ماجرای پدر دقیقاً چه چیزی برای او رقم خورد که همسرش در پاسخ اینگونه تشریح کرد: سردار طلایی که آن زمان رئیس کمیسیون فرهنگی اجتماعی شورای شهر تهران بود خیلی به او کمک کرد بعد از اینکه رسانهها موضوع پیرترین رفتگر تهران را مطرح کردند قرار شد شهرداری تهران بازنشستهاش کند برایش خانه بخرد و او را به سفر حج بفرستند که سرانجام آن وعدهها پرداخت 20 میلیون تومان وام بلاعوض به جای خرید خانه بود که آن خدا بیامرز نتوانست با آن پول خانه بخرد و پول آنقدر کم بود که نمیتوانستیم با آن خانه فعلی را هم تعمیر کنیم.
از سفر حج هم خبری در کار نبود و حقوق بازنشستگی هم همین مستمری است که دریافت میکنیم و اکنون تقاضای ما این است که دولت به وضعیت ما رسیدگی کند، یا مستمری را آنقدر اضافه کنند که کفاف زندگی بخور و نمیر ما را بدهد یا ما را از شرش خلاص کنند که بتوانیم تحت پوشش کمیته یا بهزیستی قرار بگیریم چرا که آنها بارها به ما گفتهاند اگر این مستمری را نداشتید هم برایتان خانه میساختیم هم کمک هزینه تحصیل فرزاندانتان را تأمین میکردیم و ما هم با این کار از این فلاکت خارج میشویم.

همسر «خالو عبدالله» میگفت اگر مسئله مستمری خانواده و افزایش آن هم قابل حل نباشد لااقل برای فرزند معلول و مریضم کاری بکنند و برایش حقوقی در نظر بگیرند به خدا دیگر توانایی اداره زندگی این بچهها را با این مشکلات ندارم.
درد و دلهای خانواده تمامی نداشت و کاری هم از دست من ساخته نبود فقط میتوانستم وضعیت آنها را به گونهای برای مسئولان بازگو کنم تا مگر مشکلات آنها را بررسی کنند و اگر واقعاً حقی از این خانواده ضایع شده باشد به آن رسیدگی شود.
بعد از گذراندن ساعتی در کنار خانواده «خالو عبدالله» آنجا را ترک کردم و ماحصل گفتوگوی من با آنها این بود که پیرمرد زحمتکش سنندجی پس از بازگشت به خانه در تیر ماه سال 90 برای تکمیل شدن 10 سال بیمهاش تا دی ماه همان سال ماهیانه حدود 360 هزار تومان حقوق دریافت کرده است.
وی از دیماه 90 تا فروردین 91 هم که حکم بازنشستگیاش صادر شده به گفته پسرش در مجموع حدود 400 هزار توامان دریافت کرده است و از آن پس تا زمان مرگش با کمتر از 150 هزار تومان حقوق گذران ایام کرد و در 14 اسفندماه 91 بدرود حیات گفت و پیکر نحیف و خمیدهاش در خانه ابدیاش، «بهشت محمدی» شهر سنندج آرام گرفت.

و این همه داستان پیرمرد رنجور و زحمتکش شهرم، سنندج بود؛ کسی که روزهای جوانی برای تأمین مخارج خانواده به تهران رفت، شبها تا صبح نخوابید و پارک کودک شهر زیبا تهران 17 سال خانه او بود، کسی که هیچ آرزویی برای خودش نداشت و سرانجام هم با آرزوهایی که برای فرزندانش داشت رخت از این دنیا بربست تا اکنون آرزوی خانوادهاش این باشد که اندک مستمری که از حاصل سالها زحمت پدر به آنها میرسد قطع شود تا شاید گشایشی در زندگیشان حاصل شود.

و معلوم نیست که آیا مسئولان با خواندن این گزارش حاضر خواهند شد واقعاً به مشکلات این خانواده رسیدگی کنند یا با خانواده هم همان گونه برخورد خواهد شد که با پدر پیر و رنجور آنها شد.
گزارش و عکس: فرید کریمی
انتهای پیام/