پسرم بعد از تدفین شهید، برای اولین بار گفت «بابا»

پسرم بعد از تدفین شهید، برای اولین بار گفت «بابا»

خبرگزاری تسنیم: آمنه صیادی می‌گوید:برسام یک سال و چهار ماهه بود که پدرش شهید شد. وقتی اصغر به خاک سپرده شد تازه در راه بازگشت از مزار بود که برسام برای اولین بار گفت «بابا» من همانجا گریه‌ام گرفت، گفتم اصغر نیست که ببیند بچه‌اش صدایش می‌کند.

خبرگزاری تسنیم: خاطرات 5 سال زندگی مشترک با شهید "علی‌اصغر منصوریان" همه آن چیزی‌ است که این روزهای "آمنه صیادی" را در بر گرفته است. هر چند که سه سال از شهادت همسرش می‌گذرد اما خاطره‌ای نیست که روایت نکند و به دنبال آن بغضی بر گلویش سنگینی نکند یا اشکی نریزد. می‌گفت مرا عزیز خطاب می‌کرد و مهربانی توی صورتش موج می‌زد. خوبی‌های اصغر درد فراقش را سخت‌تر می‌کند اما هیچ کدام از این‌ها باعث نمی‌شود امروز همسر شهید منصوریان با افتخار از موشک‌هایی که علی‌اصغر و گروهش در جهادخودکفایی ساختند و غرور آن را در غزه می‌بینیم، نگوید. شهید علی اصغر منصوریان متولد 1362 بود که در پادگان شهید مدرس سرپرست سوخت رسانی موشک بود. او در سن 28 سالگی در 21 آبان سال 1390 همزمان با شب عید غدیر خم به همراه سردار حاج حسن طهرانی مقدم و پاسداران جهاد خودکفایی سپاه به شهادت رسید. همسر او آمنه صیادی متولد 1366 است که در گفتگو با تسنیم از ویژگی‌‌های شخصیت شهید و زندگی مشترکش با او می‌گوید. بخش دوم این گفتگوی تفصیلی در ادامه می‌آید:

*تسنیم: از روحیات معنوی همسرتان بگویید.

درمحرم‌ها پیدایش نمی‌کردیم/اگر دیروقت هم برمی‌گشت باز مشغول کارهای هیئت می‌شد

محرم که می‌شد سر از پا نمی‌شناخت در ماه محرم ما اصلا او را نمی‌دیدیم. روزهای عادی به سختی اصغر را می‌دیدیم و در محرم همین دیدارها هم کمتر می‌شد. گاهی از کل هفته دو شب می‌توانستم او را ببینم. خودشان یک هئیت به اسم «قمر بنی‌هاشم» داشتند، اگر کارش اجازه می‌داد در ماه محرم مدام در هیئت بود. ساعت 10 شب هم که می‌آمد باز کارهای هیئت را انجام می‌داد. عزاداری می‌کرد و دم صبح به خانه می‌رسید، این هیئت در تهران بود. وقتی به کرج آمدیم و از محل هیئت دورتر شده بودیم مجبور بود فقط آخر هفته‌ها برود.

مادرش به من می‌گفت: «اصغر بچه هم که بود با بچه‌ها هیئت می‌گرفت و می‌رفت سینه‌زنی و زنجیر زنی. چادر مشکی‌های مرا برمی‌داشت می‌بُرد تا هئیت‌شان را سیاه پوش کند». به خاطر دیدارهای کوتاه و بافاصله، اصغر در ماه محرم خیلی از من دور می‌شد و ایام دوری برایم خیلی سخت می‌گذشت. به خاطر علاقه خاصی که به امام حسین داشت؛ زیارت عاشورا خیلی می‌خواند و وابستگی زیادی به این زیارت داشت. آرامشی که از زیارت عاشورا می‌گرفت همیشه در ذهن من می‌ماند.

سفر را خیلی دوست داشت/بیشتر به دامغان می رفتیم

*تسنیم: از علاقه‌مندی‌های شهید بگویید. اوقات غیرکاری‌ را با چه چیزهایی می‌گذراند؟

سفر را خیلی دوست داشت. اگر قرار بود یکی دو روز سر کار نرود، می‌گفت اصلاً نمی‌توانم در خانه بمانم. معمولاً به دامغان زیاد می‌رفتیم چون خانه مادرش آنجا بود. ما هم بیشتر به عشق مادرش می‌رفتیم. همه اقوام مادری من و اقوام اصغر آنجا بودند. به اسم خانه مادر اصغر می‌رفتیم اما همه‌اش به اقوام سر می‌زدیم و مادرش از اینکه کمتر به خودش سر می‌زنیم کلافه می‌شد. اصغر خیلی خانواده دوست بود. اگر کارش اجازه می‌داد و یا بین آن وقت خالی پیدا می کرد دوست داشت اوقاتش را با خانواده بگذراند. من خیلی متوجه میزان بالای علاقه اصغر به خودم نبودم اما بقیه به من می‌گفتند اصغر تو را خیلی خیلی دوست دارد. حتی مادرش هم این را خیلی به من می‌گفت.

*تسنیم: دعوا هم می‌کردید؟

اگر بگویم نه که دروغ گفته‌ام. همیشه من دعواها را شروع می‌کردم، البته اصغر هم در این میان کمی حیله‌گر بود، مرا آتشی می‌کرد و من مجبور می‌شدم دعوا را شروع کنم. یک بار به او گفتم: "روباه مکار". با خنده گفت «سرکار هم همین را به من می‌گویند». ظاهر خیلی مظلومی داشت اما گاهی کاری انجام می‌داد که کسی متوجه نمی‌شد از ناحیه او صورت گرفته، بعد که می‌فهمیدیم اصغر انجام داده به حیله‌گری‌اش و سیاست‌هایش پی می‌بردیم.

بیشتر دعواهایمان به خاطر حضور محدودش در خانه بود

*تسنیم: بیشتر سر چه موضوعاتی دعوا می‌کردید؟

همیشه سر اینکه وقت کمی برای هم داریم دعوا می‌کردم. همیشه به او غر می‌زدم که تو هیچوقت خانه نیستی و من دوست دارم بیشتر با تو باشم و مدت بیشتری را با تو بگذرانم. یا  خانه نبود یا اگر هم به خانه می‌آمد انقدر خودش را سر کار خسته کرده بود که از خستگی خوابش می‌برد. بیشتر  سر این موضوع‌ها اختلاف داشتیم. من خیلی کم خواب بودم صبح‌ها زود از خواب بلند می‌شدم اما اصغر اگر در خانه بود دوست داشت صبح را بخوابد. مثلا روزهای جمعه سحرخیز بودم و صبح زود صبحانه می‌گرفتم تا با هم صبحانه بخوریم. اما اصغر به خاطر کمبود خوابی که داشت ترجیح می‌داد بخوابد و من همه‌اش غر می‌زدم و می‌گفتم چرا بیدار نمی‌شوی با هم صبحانه بخوریم.

بلد نبود اخم بکند

*تسنیم: شهید منصوریان عصبانی هم می‌شد؟

شاید باورتان نشود من گاهی از آرامش زیادی که داشت به اصغر می‌گفتم بلدی اخم کنی؟ حتی نمی‌توانست اخم کند. یکبار سر مساله‌ای مجبور شد داد بزند، صدایش گرفت. کلا آدم آرامی بودند نه صدایش بالا می‌رفت نه عصبانی می‌شد.

*تسنیم: باشغل پرخطرش هیچ مخالفتی نکردید؟

اولش من هیچ مخالفتی با شغلش نکردم. مشکلی با کارش نداشتم چون فکر نمی‌کردم تا این حد خطرناک باشد، زمانی هم که فهمیدم و به او گفتم نمی‌گذارم به سر کار بروی گفت هرچه قسمت باشد همان می‌شود.

*تسنیم: از روز آخر و انفجار بگویید.

آن روز خیلی دردناک بود خاطره‌اش هم همینطور. اصغر به همراه همکارانش جمعه رفت و شنبه این اتفاق افتاد. اول قرار نبود سرکار برود. شب، عروسی یکی از دوستانشان بود و اصغر هم دعوت شده بود و می‌خواست که به عروسی برود. آن روز هم طبق معمول خوابیده بود که یکی از دوستانشان تماس گرفت و گفت حاجی گفته باید برویم سرکار. برنامه‌شان عوض شد. می‌خواست با پسرمان برسام به عروسی برود وقتی شرایطش تغییر کرد و فهمید که باید سرکار برود گفت دیگر برسام را نمی‌برم.

روز قبل از انفجار خواب آتش دیده بود

ظهر خوابیده بود من می‌خواستم برسام را به حمام بروم تا برای عروسی آماده شود. مشغول لباس تن کردن برسام بودم که اصغر خواب‌الود از اتاق بیرون آمد، تعجب کردم که بیدار شده، گفت خواب بد دیدم. بعضی شبها از نوع نفس کشیدنش می‌فهمیدم خواب بد می‌بیند. بیدارش می‌کردم اما هیچوقت به من نمی‌گفت خواب بد دیدم. هیچوقت سوالی هم درمورد خوابش نمی‌کردم، اما آن روز از خوابش سوال کردم کمی سر به سرش گذاشتم تا حالش عوض شود، یک کلمه در جوابم گفت: خواب آتش. توی دلم گفتم آتش که ترس ندارد. دیگر سوالی نکردم. بعدش آقای کنگرانی به اصغر زنگ زد که درمورد کار با هم صحبت کنند و گفت برسام را به عروسی نمی‌برم. بعد از عروسی هم مستقیم می‌روم سرکار. آن شب جشن عروسی آقای جلیلوند بود.

از یکی از همکارانش شنیدم که همکارانش در مراسم عروسی به اصغر گفته بودند انشاءالله عروسی برسام. اصغر در پاسخ دوستانش گفته بود البته اگر تا آن موقع شهید نشده باشم. دو روز قبلش هم با ماشین تصادف کرده بود. هوا برفی بود و من وقتی از پنجره ماشین را دیدم خیلی ترسیدم. ماشین حسابی خراب شده بود وقتی دیدم خودش سالم است خوشحال شدم. چراغ های ماشینش هم به خاطر تصادف خراب بود. یکی از دوستانش به اصغر گفته بود چراغهایت خراب است می‌خواهی بروی سرکار مراقب باش به شوخی گفته بود آخرش این است که شهید می‌شویم طور دیگری که نمی‌شود! آخرین تماس ما 10 شب بود من زنگ زدم ببینم شام خورده است و گفتم خوش گذشت؟ گفت بله دارم می‌روم سر کار.

*تسنیم: حوالی ظهر این اتفاق افتاد شما چطور خبردار شدید؟

همه صدای انفجار را شنیده بودند. من آن موقع با خواهرم رفته بودم خرید. عید غدیر، عقد پسر خواهر شوهرم بود. چون اصغر همیشه سرکار بود؛ من رفته بودم برایش لباس بخرم. شاید چون توی مرکز تجاری بودم لرزش را حس نکرده بودم. وقتی به خانه رسیدم خانم ِ وحید عزیزی زنگ زد. پشت تلفن گریه می‌کرد از شدت گریه نمی‌توانست حرفی بزند. فکر کردم مریض شده و تقاضای کمک دارد. گفتم چه شده؟ می‌خواهی برویم دکتر؟ گفت صدا را نشنیدی؟ لرزش را حس نکردی؟ اخبار را ندیدی؟ گفتم نه. گفت زیرنویس شبکه 6 را نخواندی؟ در محل کار وحید انفجاری رخ داده.

زیرنویس اخبار را هم دیدم اما نمی‌خواستم باور کنم

گفت ماشین داری برویم آنجا؟ گفتم: ماشین پدرم هست. گفت: برویم. من مانده بودم چه شده است. حسابی شوکه شده بودم. نمی‌خواستم باور کنم، حتی زیرنویس اخبار را هم دیدم. اما باورم نمی‌شد رفتیم فقط دود سیاه بود که از آنجا بلند می‌شد. آمبولانس‌ها در تردد بودند. چون خیلی گریه می‌کردم و بچه در بغل داشتم، کسی پاسخ درست و روشنی به من نمی‌داد. از هرکه می‌پرسیدیم انفجار برای کدام پادگان بوده اسمی از پادگان مدرس نمی‌آوردند. می‌گفتند احتمالا برای پادگان المهدی بوده.

از طرفی حسی به من می‌گفت برای پادگان مدرس بوده است اما از طرفی هم نمی‌خواستم باور کنم. آن شب با پدرم همه بیمارستان‌ها را گشتیم؛ بیمارستان امام سجاد(ع) بیمارستان شهریار، بیمارستان کسری، بیمارستان کرج و... تا اینکه به بیمارستان البرز ِکرج رسیدیم. از اطلاعات پرسیدیم کسی را با این اسم و مشخصات به اینجا آورده‌اند؟ گفتند اسمی از کسی نمی‌دانیم اما چند نفر را از آن انفجار به اینجا آورده‌اند. من دیگر کسی را نگاه نمی‌کردم سریع رفتم سراغ افرادی که از پادگان آورده شده بودند. وقتی مرا دیدند کمی بلند شدند. من گفتم علی اصغر منصوریان می‌شناسید؟ گفتند به اسم نمیشناسیم. من عصبی بودم گوشی‌ام را درآوردم عکسش را نشان یکی از آن‌ها دادم؛ گفتم این آقا را می‌شناسی‌؟ آن فرد دستش را به سرش گرفت و خوابید، دیگر چیزی نگفت. من باز هم نمی‌خواستم باور کنم گفتم لابد سرش درد گرفته که اینطور واکنش نشان داده است. یکی دیگر که کنار تخت ایستاده بود به برادرم اشاره کرد که خواهرت را ببر. برادرم هم گفت بیا برویم اصغر را نمیشناسند. من هم در آن موقعیت قدرت استدلال نداشتم که رفتارشان را تحلیل کنم.

در راه بیمارستان‌ها به پدرم گفتم نگرد، فایده ندارد اصغر دیگر برنمی‌گردد

به سمت ماشین رفتم. دیدم برادرم دارد با پدرم صحبت می‌کند. آنجا بود که فهمیدم و شروع کردم به گریه کردن. برادرم می‌گفت ساکت باش زشت است، همه دارند نگاه می‌کند. قبلش هم به دلم افتاده بود. در راه بیماستان‌ها که بودیم به پدرم گفتم نگرد، فایده‌ای ندارد. می‌دانم اصغر دیگر برنمی‌گردد. اما نمی‌خواستم اصلاً به این فکر کنم که دیگر نمی‌بینم‌اش و این اتفاق افتاده است. بعد دوستانش گفتند اصغر در مرکز انفجار بوده؛ دنبالش نگردید و خودتان را خسته نکنید.

برادر شوهرم خبردار شده بود ولی وقتی به پدرم خبر را گفته بودند برادر شوهرم گفته بود اصغر زنده است ولی در قرنطینه نگه‌شان داشته‌اند. برای همین همه‌اش می‌گفتم حرف داداش درست است باور نمی‌کردم که اتفاقی افتاده باشد. دوست داشتم حرفش را باور کنم. فردا صبحش گوشی‌ام را نگاه کردم که ببینم تماسی داشته یا نه. امکان نداشت مرا بی‌خبر بگذارد. اگر قرار بود مثلا شیفت بماند و به من از قبل نگفته بود هرطور شده تلفنی پیدا می‌کرد و به من خبر می‌داد. اطلاع می‌داد تا نگران نباشم. چون بعد از انفجار دیگر خبری از او نشد؛ یکشنبه از 6 صبح همه‌اش تلفنم را نگاه می‌کردم که زنگ بزند و بگوید من سالمم حتماً می‌داند من نگرانم امکان ندارد من را نگران بگذارد. همان روز رفته بودند و پیکر اصغر را در معراج شهدا شناسایی کرده بودند. بعدش دیگر خبر قطعی را دادند تا خودمان را برای مراسم آماده کنیم.

*تسنیم: به پادگان شهید مدرس هم رفتید؟

بعد از نماز ظهرش شهید شد

بعد از شهادتش دوبار رفتیم اما همان روز که انفجار رخ داده بود تا دم در پادگان رفتیم؛ حدود یک ماه بعد از شهادت هم رفتیم ماشین را تحویل بگیریم به ما گفتند ماشین را برده‌اند پادگان دیگر. من چیزی ندیدم برادر شوهرم رفت جلو و صحبت کرد اما تیربرق‌های شکسته شده را از دور دیدم. برادر شوهرم گفت از همکار اصغر شنیده بود اصغر با دوستش بوده، قرار گذاشته بودند یکی کار کند، یکی نهار بخورد و نماز بخواند و بعد جایشان را عوض کنند. نوبت همکار اصغر رسیده بود که برای نماز و نهار برود و اصغر هم دوباره به سر کارش برگردد، وقتی اصغر در حال ورود بوده انفجار رخ می‌دهد.

*تسنیم: پیکر ایشان را قبل از تدفین دیدید؟

پیکرش را ندیدم، یعنی نگذاشتند و به همین خاطر خیلی ناراحتم. دوست داشتم ببینم اما نمی‌دانم طاقتش را داشتم یا نه. وقتی پیکر اصغر را از تابوت درآوردند بدنش خشک بود نمی‌دانم این خشکی از آتش سوزی بود یا به خاطر سردخانه آنطور شده بود اما هرچه بود از آن خشکی ترسیدم. وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتند به برادرم گفتم من باورم نمی‌شود این اصغر من است. اصرار کردم تا بخشی از صورتش را به من نشان بدهند، یک تکه از پیشانی‌اش را به من نشان دادند که قرمز بود من گفتم بیشتر نشانم دهید از این قسمت اصلاً معلوم نیست که این پیکر، اصغر باشد. بعد کمی هم از کنار بینی‌اش را هم نشان دادند و فهمیدم اصغر است. چیز بیشتری ندیدم یعنی چیز دیگری نشانم ندادند.

*تسنیم: به نظر شما همسرتان چه اخلاقی داشت که برای شهادت انتخاب شد؟

دل هیچکس را نمی‌شکست/حقّ ِ کسی گردنش نبود

به نظر من بزرگترین خصلت خوبی که باعث شهادت اصغر شد، این بود که هیچوقت باعث آزار کسی نشده بود. وقتی به خواستگاری من آمد دایی‌ام گفت من او را می‌شناسم با خنده گفت: «این پسر برای تو حیف است خیلی پسر خوبی است». اصغر دل هیچکس را نمی‌شکست. آزارش به کسی نمی‌رسید. بارزترین خصوصیتش همین بود. حقِ کسی گردنش نبود.

*تسنیم: رابطه‌‌اش با فرزندتان چطور بود؟

بعد از تدفین برای اولین بار گفت «بابا»

هرکس بچه‌ خود را دوست دارد. رابطه‌اش خیلی عمیق بود. یک شبهایی بود که اصغر شب قبلش را شیفت مانده و نخوابیده بود با این وجود وقتی برسام شب‌ها بی‌قراری می‌کرد و نمی‌گذاشت بخوابم، اصغر او را نگه می‌داشت تا من دوساعت بخوابم. بعد بلند شوم از او بگیرم و بعد او بخوابد. یا یک شب‌هایی که بچه مریض بود و به این خاطر نیمه شب بیدار می‌شد، او هم بیدار می‌شد و داروهایش را می‌آورد. وابستگی‌اش به بچه زیاد بود به شوخی می‌گفت حق نداری دعوایش کنی.

برسام یک سال و چهار ماهه بود که پدرش شهید شد. وقتی اصغر به خاک سپرده شد تازه در راه بازگشت از مزار بود که برسام برای اولین بار گفت «بابا» و یاد گرفت که این کلمه را بگوید. من همانجا گریه‌ام گرفت، گفتم اصغر نبود تا بابا گفتن بچه‌اش را بشنود و ببیند.

*تسنیم: فرزندتان الان بهانه پدرش را می‌گیرد؟

پسرم هیچ تصویری از یک پدر ندارد

برسام خیلی کوچک بود که این اتفاق افتاد، هیچ تصویر ذهنی از پدر ندارد. بالاخره همه ما از پدر تصویری داریم. اما برسام نمی‌داند پدر کیست، چیست، به پدر خودم می‌گوید «باباجون»، اما چون با هم زندگی نمی‌کنیم هیچ تصویر خاصی از حضور همیشگی یک پدر در خانه ندارد و چون خیلی کوچک است متوجه مسائل زیادی نمی‌شود. خیلی می‌ترسم که اگر از من سوال کند چه بگویم؟

*تسنیم: بعد از شهادت همسرتان، چقدر در مشکلات از ایشان کمک می‌خواهید؟

بعد از هر پنجشنبه به خوابم می‌آمد

اوایل هر پنجشنبه که سر خاکش می‌رفتم، امکان نداشت شب بعد تا دو شب بعدش به خوابم نیاید. یک مدت اینطوری بود تا اینکه یک شب خوابی دیدم که خیلی اذیت شدم دیدم کنارم هست و برسام کنارش خوابیده؛ بچه خیلی مریض بود دیدم اصغر بچه را بلند کرده و دارد از او نگهداری می‌کند به من گفت تو بخواب خسته‌ای و بچه را بغل کرد. در همین حین از خواب بیدار شدم دیدم همانجایی را که خوابیده بودم در خواب دیدم. خوابم یک حس کاملا واقعی بود. وقتی بیدار شدم و دیدم اصغر نیست حالم خیلی بد شد. تا چند وقت  این حال خراب من ادامه پیدا کرد. انگار که خودش بفهمد از آن موقع به بعد بفهمد کمتر به خوابم می‌آید یا جوری می‌آید که بعدش یادم می‌رود.

*تسنیم: برخی از خانواده‌های اقتدار می‌گویند ما هنوز به پادگان سر می‌زنیم چون هنوز احساس می‌کنیم شهدا در آنجا حضور دارند. شما چطور؟

 اصغر را در قلبم حس می‌کنم

من به پادگان سر نمی‌زنم چون اصغر را در قلبم حس می‌کنم. شاید چنین حرفی شعار باشد. قبلا وقتی کسی از اینگونه حرفها می‌زد من خودم با می‌گفت این حرفه ها شعاری است اما من واقعا این را حس کردم وقتی اصغر را به خاک سپردیم حس کردم که اصغر به من می‌گفت من کنار تو هستم. اینکه می‌گویند گاهی آدم از قلبش می‌شنود واقعا هست و وجود دارد. این صدا طوری بود که انقدر به من آرامش داد که وقتی رویش خاک می‌ریختند من فقط نگاه می‌کردم. آن اوایل وقتی ماشین را تحویل گرفته بودم. حس می‌کردم کنارم نشسته است، انگار یکجورهایی مراقب من است.

*تسنیم: چه شد که مربی ورزشی شدید؟

اوایل که با اصغر ازدواج کرده بودم، چون حسابداری خوانده بودم منشی پدرم بودم و نزدیک یک سال آنجا کار می‌کردم اما بعد از مادر شدن دیگر کار نکردم. بعد از اینکه اصغر شهید شد من افسردگی گرفتم خیلی عصبی شده بودم، شب‌ها نمی‌خوابیدم روزها عصبی بودم. رابطه‌ام با برسام بد شده بود. همه درک می‌کردند به خاطر اتفاقی است که افتاده. به خودم آمدم دیدم دارم کودکی برسام را هم خراب می‌کنم. از کودکی او هم چیزی نمی‌فهمم. چون عصبی بودم نمی‌خواستم کسی کنارم باشد دوست نداشتم کسی با من حرف بزند. دوست داشتم تنها باشم توی فکرهای خودم فرو بروم. بعد از مدتی دکتر داروهای ضدافسردگی به من داد. قرص خواب و... به دکتر گفتم نمی‌خواهم بخوابم. بچه کوچک دارم می‌خواهم به او برسم.

یک دوره‌ای از قرص‌ها استقاده کردم و خوب شدم اما این خوبی موقتی بود شاید آن موقع‌ها می‌خندیدم اما جوری بود که همه آن‌هایی که با من رابطه نزدیک داشتند به من می‌گفتند معلوم است خنده‌ات مصنوعی است. دیدم قرص هم به درد من نمی‌خورد. دکتر گفت خودت را از بقیه جدا نکن. برو سراغ چیزهایی که علاقه داری. دیدم باشگاه جای خوبی است به سراغ ورزش کردن رفتم. که خلاصه رسید به اینجا که مربی باشگاه بدنسازی شدم. خیلی از دوستانی که سال اول مرا در باشگاه دیدند و سال بعدش وارد باشگاه شدند می‌گفتند خیلی بهتر شدی و تغییر کردی.

*تسنیم: از خاطرات زندگی مشترک‌تان بیشتر بگویید.

آخرین مسافرت‌مان, نمک‌آبرود بود

آخرین مسافرتی که رفتیم نمک آبرود بود. حس خاصی داشتم همه‌اش به خودم می‌گفتم نکند این آخرین مسافرت باشد که با هم هستیم هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری از دستش بدهم نمی‌دانم یک حس مبهمی بود، فکر نمی‌کردم دیگر نباشد. اما هیچوقت به مرگ فکر نمی‌کردم. همه‌اش این حس به من می‌گفت حالا که در کنارش هستی از بودنش لذت ببر. استفاده کن. این حس در آخرین سفر برایم خیلی عجیب بود.

*تسنیم: با این سن کم وقتی در شرایط مختلف می گویید همسر شهید هستید، واکنش دیگران چیست؟

اوایل چادری نبودم، بعد از شهادت اصغر؛ چادرم را حفظ کردم/خیلی‌ها فکر می‌کنند من فرزند شهیدم نه همسر شهید

خیلی پیش آمده. قبل از اینکه اصغر شهید شود من چادری نبودم. آن موقع که می‌پرسیدند شوهرت چکاره است می‌گفتم سپاهی است می‌گفتند پس چرا تو این شکلی هستی؟ می‌گفتم مگر چه اشکالی دارد؟ البته این به دوران عقدم برمی‌گردد. اما بعد از عروسی چون محیط کارم مردانه بود چادر سر کردم بعد از شهادت هم کلاً چادر را حفظ کردم تا ارج و قرب شهید هم حفظ شود و واقعا از چادر خوشم آمده بود.

در بنیاد شهید هم برخی از کارمندان از اینکه همسر شهید هستم، تعجب می‌کردند. یکبار  رفته بودم گفتم پسرم دفترچه بیمه ندارد می‌گفتند بچه خودتان است یا بچه شهید؟ گفتم یعنی چه؟ بچه خودمم هست بچه شهید هم هست دیگر. می‌گفتند یعنی خودتان همسر شهیدید؟ و با تعجب نگاهم می‌کردند. یک بار هم وقتی گفتم من همسر شهیدم طرف مقابل سرش پایین بود به محض شنیدنِ حرفم سرش را بالا گرفت تا مرا ببیند. خیلی‌ها فکر می‌کنند من فرزند شهیدم نه همسر شهید.

بنیاد شهید اصلاً رسیدگی نمی‌کند

*تسنیم: از رسیدگی بنیاد شهید راضی هستید؟

من در این چند سال سه چهار بار بیشتر به بنیاد نرفته‌ام. اگر پر توقعی نباشد باید بگویم اصلا رسیدگی ندارند. حتی گله‌مندی من بیشتر از بیمه‌ سلامتی ایرانیان است که هیچ فرقی با آزاد ندارد. اصلا بیمه حساب نمی‌شود یک جاهای خاصی است که با این‌ها قرارداد دارد باید کلی بگردیم پیدا کنیم و بعد آنجا برویم بیمه خدمات درمانی خیلی بهتر بود که قبلا داشتیم. من بچه کوچک دارم از وقتی فصل سرد شروع می‌شود مریض می‌شود تا وقتی که دوباره بخواهد هوا گرم شود. برای همین بیمه خیلی برایم مهم و کاربردی است.

-----------------------------
گفت‌وگو از : طیبه السادات مولایی و نجمه السادات مولایی
-----------------------------

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران