ماجرای کمک‌های مالی عربستان به شاهزاده‌ پهلوی

ماجرای کمک‌های مالی عربستان به شاهزاده‌ پهلوی

خبرگزاری تسنیم: از مرگ شاه نزدیک به یک‌سال گذشته بود که رضا به من تلفن کرد و طی صحبتی گفت «احمد بیا مرا از اینجا نجات بده.» با آن‌که اعلام‌سلطنت کرده بود اما او بازی نبود. مادرش به دیده یک‌بچه در او می‌نگریست.

خبرگزاری تسنیم - گروه سیاسی:

فرجام خانواده پهلوی

با مرگ شاه بازی دگر شد. مطرودین و مغضوبین گردانندگان امور شدند و باقیمانده هم‌اندیشان و نزدیکان شاه نیز به‌زودی سر خویش گرفتند و به راه خویش رفتند.

همان‌گونه که پیشتر اشاره شد، اطرافیان و نزدیکان شاه و فرح بر دو دسته بودند و این از دوگانگی شخصیت و شیوه اندیشه شاه و فرح سرچشمه می‌‌گرفت. لذا با آن‌که این دو خط با هم به سر می‌بردند اما در بیشتر موارد به‌ویژه در دو سر این طیف، هویت یکایک افراد و تعلقشان به خط فرح یا شاه کاملاً آشکار بود. گفته شد که در غربت و زندگی در خارج از کشور این تضاد بارزتر شد، به اندازه‌ای‌که تا شاه زنده بود بسیاری از نزدیکان و یاران هم‌اندیشه فرح آفتابی نمی‌شدند و آنانی هم که به دیدار می‌آمدند، شاه در عمل نمی‌پذیرفتشان.

این دلزدگی از سوی شاه چنان بود که به یاد دارم روزی در قاهره خدمت ایشان بودم که فرح وارد شد و گفت رضا (قطبی) سلام رسانده، شاه جوابی نداد. فرح بار دیگر تکرار کرد اما باز هم پاسخی نشنید. برای بار چندم که سلام قطبی را ابلاغ کرد شاه به تندی گفت «... خورد»! من کمتر شنیده بودم که شاه با چنین لحنی و کلماتی جواب بدهد.

به‌هرحال، با خروج شاه از عرصه شطرنج زمان، فرح با شخصیت مستقل و صاحب‌رأی، به‌عنوان نایب‌السلطنه رهبری کارها را به‌دست گرفت. و با امید آن‌که نغمه مخالفت با جمهوری‌اسلامی را به‌شیوه‌ای دیگر سر دهد یاران دیرینه‌اش را فراخواند: قطبی، جوادی، دکتر غلامرضا افخمی و... در حقیقت جمعی از همان افرادی‌که در ایران سازمان مشاوران او را تشکیل می‌دادند و به ذهن و عمل او خط می‌دادند.

من که از دیرباز مخالف اندیشه این جمع بودم و آنان را مردمی بیگانه با فرهنگ ایران و بی‌اعتقاد و یا سست باور به مذهب می‌دانستم دیگر دلیلی برای حضور خویش نمی‌یافتم. در حقیقت با مرگ شاه پیوند محکم من با خاندان پهلوی و فعالیت‌هایشان پاره شد. به آمریکا نزد خانواده‌ام برگشتم و سیاست را، که هیچ‌گاه به آن دل نبسته بودم، رها کردم و در اندیشه سر و سامان دادن به زندگی شخصی خود افتادم. نخستین دل‌مشغولی‌‌ام تنظیم امور معیشت بود، به‌ویژه که در طول این مدت از انبان خورده بودم و نزدیک به دویست‌هزار دلار از ذخیره مصرف کرده بودم. در این زمان پدر زنم، که یکی از ثروتمندان چینی تبعه آمریکا است، هم در آمریکا تجارت پررونقی دارد و هم نزد دولتمردان چین از اعتبار و نفوذکلام بسیاری برخوردار است، پیشنهاد کرد که به یاری او وارد میدان تجارت با کشور چین بشوم. 1

مدتی مطالعه کردم و آن را مناسب یافتم و در تهیه مقدمات کار برآمدم. چندین سفر به آن دیار کردم و چند معامله نسبتاً بزرگ را به آخرین مراحل خود رساندم؛ از آن جمله نمایندگی ذغال‌سنگ، ایجاد شعبه کلوب مدیترانه و غیره.

در این ایام با آن‌که سیاست را رها کرده و در عمل تماسم با خاندان پهلوی و فعالیت‌هایشان قطع شده بود، ولی از طریق دوستان و بستگان و دید و بازدیدهای خانوادگی که همه به نوعی با آن خاندان در تماس بودند مطالبی را می‌شنیدم، از آن جمله دانستم که:

در نهم آبان‌ماه آن سال رضا پهلوی که بیست بهار را پشت‌سر گذاشته بود براساس قانون اساسی گذشته، که از نظر آنها هنوز معتبر می‌نمود، طی تشریفاتی در قاهره خود را پادشاه ایران اعلام کرده بود، تا تخت طاووس را که چند ماه بی‌تاجدار مانده بود تخت‌نشینی باشد. هرچند مادر، به‌عنوان نایب‌السلطنه، همچنان مراقب فرزند بود و زمام امور را به‌دست داشت. همچنین مطلع بودم که اختلاف دیرینه اشرف و فرح بار دیگر و این‌بار بر سر مسایل مالی و هزینه‌هایی که باید برای فعال‌کردن رضا و دم و دستگاه او پرداخت شود، رخ نموده بود و این‌که اشرف هم باید سهمی بپردازد.

بالاخره اشرف رضایت داده بود که برای شروع کارها پنج میلیون دلار بپردازد. بدین‌ترتیب آرامش موقت برقرار شده بود، هرچند این دو از نظر شخصیت و نوع بینش آنچنان از یکدیگر متفاوت بودند که حتی اشتراک منافع نیز صمیمیتی را بین آنها سبب نمی‌شد. همان‌گونه که اینجا و آنجا نشان داده شد اشرف، این مهره اصلی کودتای 28 مرداد، بیشتر در خط سنتی دربار عمل می‌کرد، و به همین سبب نیز بیشتر با تیمسار اویسی و طرح نظامی او برای براندازی حکومت همخوانی داشت، درحالی‌که فرح از دیرباز به خیال تغییر روش حکومت و نوکردن این بنای کهن بود. به‌علاوه مسایل شخصی، از جمله وسایل عشرتی که اشرف برای شاه درست می‌کرد، نیز میانه این دو را از زمان گذشته تیره کرده بود. البته این اختلاف‌ها تنها در روش بود نه در بنیان، و از این‌روی هیچ‌گاه گلایه‌ها و دل‌چرکینی‌ها تا مرز درگیری‌ها و اختلافات پایه‌ای پیش نمی‌رفت.

به‌هرحال، قرار شد از این پول مقداری به «رادیو نجات» که از قاهره پخش می‌شد کمک شود. همچنین با خبر شدم که فرح 800 هزار دلار برای تیمسار اویسی فرستاده تا چرخ‌های عراده جنگی ادعایی او بچرخد، و توپخانه فتح ایران او همچنان غرش کند.

با اعلام‌سلطنت رضا پهلوی، فرح دفتری هم برای او تشکیل داده بود و نصرت‌الله معینیان، رئیس دفتر سابق شاه را به ریاست‌دفتر فرزندش برگزیده بود. مشاورانی نیز از یاران خود برای او تعیین کرده بود، تا هریک مدتی را با او سر کنند و اندیشه او را بارور سازند.

معینیان که نگران دخترش در ایران بود و فکر می‌کرد پذیرش این سمت جان دخترش را در خطر خواهد انداخت، مدتی تردید کرده بود، اما بالاخره آن‌را پذیرفته بود، با این پذیرش فرح دو میلیون دلار در اختیار او گذاشته بود تا خرج فعالیت‌های دفتر کند. آن‌گونه که بعدها خود در جریان و در مسیر کارها قرار گرفتم وقتی از آقای معینیان حساب خواستند و سوال شد که با این دو میلیون دلار چه کرده است، او بدون این‌که سند و مدرکی ارائه دهد جواب داد که این پول‌ها را در داخل به گروه‌های مبارزاتی، و از آن جمله به بعضی سران عشایر داده، و مبالغی هم برای جلب همکاری به عناصری در سپاه پاسداران پرداخته است!

همکاری مجدد

از مرگ شاه نزدیک به یک‌سال گذشته بود که رضا به من تلفن کرد و طی صحبتی گفت «احمد بیا مرا از اینجا نجات بده.» با آن‌که اعلام‌سلطنت کرده بود اما او بازی نبود. مادرش به دیده یک‌بچه در او می‌نگریست. و دیگران او را نوجوانی می‌دانستند که تا استقلال راهی دراز در پیش دارد. اما مشکل در آن بود که نه وی دارای آن‌چنان شخصیت مستقل و نیرومندی بود که بتواند رهبری را به‌دست گیرد و خود را از زیرسلطه مادر به درآورد و نه کسی را داشت که بتواند در برابر مادر و یارانش ایستاده و او را از آن محیط بیرون آورد. بیشتر کسانی‌که در آنجا بودند یاران مادرش و حقوق‌بگیران او بودند. معدودی نیز که با وی بودند یا نوجوانانی هم‌سن و سال خود او بودند که چون خود او قدرت‌عمل مستقل نداشتند، و یا محافظین و افراد و خدمه بودند، که در رأس آنان هم احمد اویسی قرار داشت. اینان هیچ‌کدام در مرتبه‌ای نبودند که بتوانند در مقابل فرح سر بردارند.

ظاهراً رضا در من مزایایی می‌دید که برای حل‌مشکل خود روی آنها نمی‌توانست حساب کند. اولاً فردی از همان خاندان بودم، به‌ویژه که در سال‌های آخر عمر شاه بیشتر مورد توجه و اطمینان او شده بودم. ثانیاً در کلام بی‌پروا بودم سخن خود را بی‌ملاحظه کسی بیان می‌کردم. از آن‌جمله چندین‌بار در مقابل مادرش ایستاده و با او مخالفت کرده بودم. به‌دلیل همین جسارت در گفتار و بی‌پروایی در سخن بود که رضا در سال 1983 شبی در حال مستی به من گفت: همیشه آرزو می‌کردم که روزی مثل تو بشوم. نمونه‌هایی از این بی‌پروایی را در صفحات پیشین ذکر کردم: پاسخ به سوال شاه در مورد سادات، گستاخی به علم در نوجوانی در شیراز، درگیری با هویدا، مهدوی، هوشنگ انصاری، تیمسار اویسی و غیره...

آشنایی رضا با من به ایران و ایام کودکی او بازمی‌گشت. ایامی‌که او به‌همراه پدر و مادرش به شمال ایران و سفرهای تفریحی می‌آمد و ما با هم فوتبال بازی می‌کردیم. و روی شن‌های ساحل می‌دویدیم. و با آن‌که بیش از ده سالی از او بزرگ‌تر بودم، با هم فوتبال‌دستی بازی می‌کردیم. و وقتی بزرگ‌تر شد و قدم به مدرسه اختصاصی گذاشت، که در کاخ سلطنتی برایش درست کرده بودند، معلم اقتصاد او شدم. اما این آشنایی در دوران آوارگی و تبعید شاه عمیق شد و به دوستی انجامید.

زمانی‌که چند نفری بیشتر در اطراف شاه نبودند، خیلی از روزها که شاه به‌دنبال پای بازی می‌گشت من و رضا و گاهی اردشیر زاهدی همبازی ورق شاه می‌شدیم. ضمن همین بازی‌های تفریحی من و رضا چون کودکان با یکدیگر دعوا می‌کردیم. از جمله ضمن یکی از بازی‌ها او مرتب دست بد می‌آورد و می‌باخت، بالاخره عصبانی شد و با من به تندی حرف زد. من هم جواب او را دادم و کار مشاجره لفظی بالا گرفت و او ورق‌هایش را روی میز پرتاب کرد که بالاخره به احترام شاه کوتاه آمدم و ستیز پایان گرفت.

البته این یکی از خصوصیات رضا است که من از بچگی با آن آشنا بودم و در سال‌های بعد بیشتر با او بودم با این ویژگی او عمیق‌تر آشنا شدم. او در هیچ کاری تاب باختن را ندارد. اما نمی‌خواهد بپذیرد که برای بردن هم باید تلاش کرد. هر بازی باخت دارد، و برندگان نهایی کسانی هستند که از شکست‌ها می‌آموزند و با پیگیری و کسب‌تجربه و تلاش بیشتر بر رقیبان پیشی می‌گیرند. از جمله در مراکش که فوتبال بازی می‌کرد تا تیم او گل می‌خورد عصبانی می‌شد و داد و بیداد راه می‌انداخت. البته این عادت را در ایران هم داشت. اما در آنجا ولیعهد بود و هم‌بازی‌ها هم ملاحظه او را می‌کردند، و نمی‌گذاشتند خاطرش رنجور شود، ولی مراکشی‌ها دلیلی برای این ملاحظات نمی‌دیدند و اختلاف می‌شد. بالاخره هم کار به جایی رسید که به جای بازی دسته‌جمعی او فقط یک نفر را در گل می‌گذاشت و به دروازه شوت می‌‌کرد.

در بازی تنیس هم همین روحیه را دارد. اگر چند دست ببازد راکت را پرت می‌کند، و به حالت قهر و عصبانیت بازی را ترک می‌کند. به‌همین‌سبب دوستم مرتضی شیرزاد که تنیس‌باز ماهری بود و معمولاً همبازی رضا بود، مجبور می‌شد ملاحظه ایشان را بکند و اجازه بدهد که او ببرد تا از شر خشم و قهر کردن او در امان باشد.

به‌هرحال برگردیم به اصل مسئله و تلفن رضا و آن درخواست که صفحه‌ای دیگر در کتاب زندگی‌ام گشود و مرا به ماجرای سیاسی جدیدی کشانید و بار دیگر دست تقدیر مرا از حاشیه امور و خلوت زندگی شخصی به میانه میدان سیاست و شلوغ‌بازی‌های آن راند.

بعد از تلفن رضا بر آن شدم که سفرم را به مصر برای شرکت در مراسم سالگرد شاه، که 26 جولای بود، مدتی جلو بیاندازم تا فرصتی برای دیدن رضا و شنیدن حرف‌ها و نظراتش باشد. بدین‌ترتیب، در بیستم جولای به‌سوی مصر حرکت کردم. پیش از سفر و در سر راه به دیدار دکتر ولیان که در شهر واشنگتن زندگی می‌کرد رفتم و جریان تلفن رضا و امکان همکاری با او را با وی در میان گذاشتم. اما برعکس انتظار، به‌جای تشویق به رفتن بنای نصیحت را گذاشت که وقتم را بیهوده با این خاندان تلف نکنم، و از بی‌فایده بودن خدمت به آنان سخن‌ها گفت. حقیقت آن‌که من از این نصایح و آیه‌های یأس که برایم خواند دلگیر شدم. به‌خصوص‌که به‌خاطر داشتم وقتی در قاهره به دیدن شاه آمده بود چه اندازه سعی کرده بودم همه‌جا، به‌خصوص نزد شاه، از او تعریف کنم.

حتی زمانی‌که قرار شده بود برای مذاکراتی از طرف شاه نزد تیمسار اویسی برود، و شاه از من خواسته بود به اویسی بگویم که ولیان از جانب او آمده است و پیش خود حرف نمی‌‌زند، ضمن تماس با اویسی و دادن پیام شاه فرصت را غنیمت شمردم و برای جلب‌اعتماد اویسی نسبت به او تعریف‌های زیادی از او کرده بودم. لذا فکر می‌کردم این آیه‌های یأس، و سنگ‌انداختن در راهی که می‌خواستم بروم، پاداش مناسبی برای آن کمک‌ها نبود. گو این‌که بعدها احساس کردم که شاید حق با ولیان بوده و آن مرحوم بیشتر و قبل از من به تجربه بیهودگی خدمت به خانواده پهلوی رسیده بود.

باری مرغ آتشین که در قاهره بال فروبست یک‌راست به قصر قبه که جایگاه خانواده پهلوی بود رفتم. رضا به‌گرمی پذیرایم شد و همین‌که خلوتی دست داد از آنچه کرده بود و آنچه در نظر داشت کند به تفصیل سخن گفت. و گفت که قصد دارد از مصر بیرون برود و فعالیت‌های سیاسی مستقل خود را در مراکش آغاز کند و بدین‌منظور از طریق ملک‌حسین پادشاه مراکش با ملک‌خالد و یارانش تماس گرفته است و به بهانه حج با معینیان و امیر متقی و دکتر وکیل و اصلان افشار به دیدار مقامات سعودی رفته است. و افزود که سعودی‌ها دو میلیون دلار نقد به او داده‌‌اند و وعده کرده‌اند که پنج‌میلیون دلار دیگر هم به‌زودی از طریق ملک حسن به او خواهند داد. و همچنین گفت قول پرداخت پانزده میلیون دلار هم در مرحله سوم به او داده شده است.

وقتی رضا اسم همراهانش را در سفر عربستان گفت به تأمل پرداختم، چون اصلان افشار و دکتر افشار و دکتر وکیل را که از قدیمی‌های وزارت خارجه بودند می‌شناختم و می‌دانستم که آن سه را همراه برده تا سعودی‌ها جدی‌اش بگیرند و او را جوانی بدون پشتوانه حمایتی رجال قدیم ندانند. اصلان افشار مدتی سفیر ایران در آلمان بود و بعد از افتضاح و برکناری قریب، و در اواخر کار، پست ریاست تشریفات دربار را داشت و از یاران صمیمی اردشیر زاهدی بود و در معیت شاه به مراکش آمده بود. دکتر وکیل هم مردی بود موقر که مدت‌ها سفیر ایران در سازمان ملل متحد بود و پیش از انقلاب سمت سفیر ایران در واتیکان را بر عهده داشت.

باری، پس از آن‌که شاهزاده جریان دریافت پول از سعودی‌ها را تعریف کرد، افزود که از معینیان خواسته که گروهی را برای فعالیت سیاسی او انتخاب کند تا پس از رفتن به مراکش به‌طور فعال وارد عمل شوند و از من خواست که به او بپیوندم و مسئولیت امور مالی این جریان و امور شخصی او را برعهده بگیرم. به او گفتم بگذار قبل از پذیرش هر امری مطلبی را بدون رودربایستی با تو در میان بگذارم. گفتم: «من غیر از خدا هیچ رئیسی ندارم، کاری هم به شاهی تو ندارم، و حاضرم مثل یک برادر در کنارت باشم. تا روزی‌که راه خدا را بروی مثل یک برادر با تو خواهم بود، و روزی هم که راه او را نروی علیه تو می‌جنگم». با شنیدن این حرف اشک در چشمانش حلقه زد، و آن اشک بذر روابط آینده‌مان را آبیاری کرد.

چند روز بعد مراسم شب سال شاه بود. اعضای خانواده و دوستان یکایک از نقاط مختلف جهان به قاهره می‌آمدند. جالب این‌که همان‌زمان غلامرضا پهلوی از لندن پیغام داد که چون پول تهیه بلیط و مخارج سفر را ندارد نمی‌تواند در شب سال مرگ برادرش شرکت کند که البته همه می‌دانستند این یک بهانه بود و نشان دیگری از خست او که مشهور خاص و عام بود، والا با زندگی مرفه و پول‌های فراوانی که داشت این هزینه‌ها به حساب نمی‌آمد. به همین سبب هم بر خلاف انتظار وی، فرح و اشرف برای او پولی نفرستادند، و او هم در مراسم شرکت نکرد.

گروه سیاسی

با پایان گرفتن مراسم، رضا از من خواست که به فرانسه و به دیدار معینیان بروم تا او مرا بیشتر در کار گروهی که تشکیل داده بود بگذارد. در پاریس به‌دیدار معینیان رفتم و او به‌تفصیل از گروه و افرادش برایم گفت. دانستم که افراد این گروه عبارتند از: هلاکو رامبد، رضا قاسمی، فضل‌الله صدر، تیمسار عظیمی، تیمسار کاظمی، امیر طاهری و دکتر غلام کاظمیان، که برای هر یک از آنها چهار هزار دلار حقوق، و چهار هزار دلار هزینه در ماه تعیین شده بود، و براساس طرحی‌که ریخته بودند هریک از این افراد حوزه فعالیت معینی داشتند. پاره‌ای از این افراد را دورادور می‌شناختم و با مابقی هم در طول کار بیشتر آشنا شدم. در اینجا به میدان عمل هریک از این افراد و معرفی بعضی‌که تنها در این ماجرا همکاری داشتند خواهم پرداخت و معرفی آنهایی را که سال‌های بیشتری با رضا همکاری کردند به قسمت‌های دیگر این نوشتار موکول خواهم کرد.

حوزه‌عمل دکتر کاظمیان را آمریکا تعیین کرده بود. وی سال‌ها در آمریکا خدمت کرده بود و از جمله سرپرستی امور دانشجویان را در آن سفارتخانه برعهده داشته، و حتی در سال‌های آخر حکومت شاه از نظر اداری ارتقا یافته و با رتبه سفیر در همان سمت عمل کرده بود. سال‌ها کار در کنار اردشیر زاهدی و شرکت در برگزاری مجالس آنچنانی در سفارت ایران در آمریکا، که هنوز خاطره پذیرایی‌های شایان آن در خاطره رجال شهر واشنگتن است، وی را با بسیاری از مقامات امریکایی آشنا کرده بود. به‌علت همین شناختش‌ از آمریکا با رضا، که دو سالی در آنجا درس خوانده بود و پس از آن هم مرتب به آنجا سفر می‌کرد، خیلی نزدیک شده بود، عضویتش در این گروه نیز به توصیه خود رضا بود.

رضا قاسمی را از زمانی‌که کارمند پدرم در زمان سفارت ایتالیا بود می‌شناختم. سال‌ها بعد که خلعتبری وزیر امور خارجه شد او را به ریاست اداره‌ای که مسئول امور خلیج‌فارس بود برگزید، و پس از آن هم سفیر ایران در کویت شد. آن مسئولیت و مقام سفارت، وی را با منطقه خلیج‌فارس بسیار آشنا کرده بود. به همین سبب معینیان، که با وی دوستی دیرینه داشت، مسئولیت منطقه خلیج‌فارس را به وی محول کرده بود. وی فردی فعال و مردم‌دار بود که با پایان‌گرفتن کار گروه و سکونت در انگلستان کانون ایرانیان را در آن دیار شکل داد و به دبیری آن برگزیده شد.

فضل‌الله صدر عضو دیگر این گروه بود، دکتر جراحی که یک دوره از کهک قم به وکالت مجلس انتخاب شده بود. سخنران نسبتاً خوبی بود که برای خوش‌آمد اربابش کاهی را به کوهی می‌نمود. وی از پان‌ایرانیست‌های قدیم بود که در جریان جدایی بحرین از ایران از آن جمع جدا شده بود، زیرا پزشکپور و تجدد و عاملی، از سران پان‌ایرانیست‌ها که در آن موقع نماینده مجلس بودند با این جدایی مخالف بودند و او تنها فردی بود از این جمع که به این جدایی که موردنظر انگلیسی‌ها بود، و شاه و اردشیر زاهدی وزیر خارجه وقت آن را حمایت می‌کردند رأی داده بود. به پاس این عمل هم تنها فردی بود از آن جمع که در دوره بعد بار دیگر به مجلس راه یافته بود.

و این‌بار اگر «حزب پان ایرانیست» در مجلس نقش حزب سوم را در برابر دو حزب حاکم، «مردم» و «ایران‌نوین» نمی‌توانست اجرا کند، او با «حزب ایرانیان» که پس از آن جدایی ایجاد کرده بود تنها وکیل مجلسی شد که از جانب دو حزب اصلی به مجلس راه نیافته بود. به‌هرحال، وی که ظاهراً به انگلستان علاقمند بود و در همان کشور هم رحل‌اقامت افکنده بود، مسئولیت عملیات سلطنت‌طلبان آن کشور را هم برعهده گرفته بود.

دو تیمسار هم کارهای نظامی گروه را برعهده گرفتند: یکی تیمسار عظیمی که سال‌ها وزیر جنگ بود و بسیار هم مورد احترام رضا بود. وی به‌زودی از این جمع کناره گرفت و تا بدانجا که مدارک من نشان می‌دهد حقوقی نیز دریافت نکرد. و دیگری تیمسار کاظمی که ظاهراًٌ تمام عمرش را دور از میدان عمل و در ستاد خدمت کرده بود. افسر بسیار ترسویی که وقتی در پاریس با هم قدم می‌زدیم مرتب مسیر خود را عوض می‌کرد، و نگران بود که کسی نداند ما کجا هستیم و یا اصلاً بدانند با من است، و همیشه فکر می‌کرد تمام نیروها برای ترور او بسیج شده‌اند.

و بالاخره امیر طاهری که مسئولیت امور تبلیغاتی گروه را برعهده داشت و امید می‌رفت با روابطی‌که با برخی از مطبوعات غرب دارد تبلیغات وسیعی را به‌نفع سلطنت به‌راه بیاندازد. و البته چنین نشد و این ادعا طبل تو خالی بود و بالاخره هلاکو رامبد که مسئول قسمت فرانسه بود و بعدها به ریاست گروه رسید، و در قسمت‌های دیگر درباره او بیشتر سخن خواهم گفت.

از پاریس که به قاهره بازگشتم متوجه شدم که رضا از خیال رفتن به مراکش دست برداشته است. علت را جویا شدم گفت: مادرم می‌گوید اگر از مصر بروم سادات ناراحت خواهدشد. پرسیدم خودت با سادات صحبت کرده‌ای؟ گفت: نه. گفتم: بهتر است مطلب را با او در میان بگذاری تا همه‌چیز روشن شود.

او به دیدار سادات رفت و برخلاف گفته مادرش سادات از رفتن او استقبال کرد. و شاید همین امر جان او را نجات داد والا چه‌بسا که او نیز به‌همراه سادات کشته می‌شد. پس از موافقت سادات با ملک‌حسن صحبت کرد و او با کمال محبت او را پذیرا شد. بدین‌ترتیب، در اواسط ماه اوت 1981 که مادرش در اردن بود بار سفر بستیم و دو نفری عازم مراکش و دیدار با سرنوشت جدیدمان شدیم.

مهمان‌نوازی را ملک‌حسن به‌نهایت رسانید. ما را به قصر خود برد و نهایت اکرام را کرد. چون رضا خواست مسکنی جدا داشته باشد، در محله «تامارا» خانه‌ای که پای در آب دریا می‌شست و موسیقی امواج فضای آن را پر می‌کرد در اختیار او گذاشت، و رئیس سازمان امنیت خود را، موظف کرد که هر هفته گزارشی از حال رضا به او بدهد. دیدارها همچنان ادامه داشت و میهمانی و مهربانی، و رضا او را «عموجان» صدا می‌کرد؛ عمویی که از پدر به او مهربان‌تر بود.

دو سه ماه بعد، به توصیه احمد اویسی، رضا خانه‌ای در شهر رباط خرید تا استقلال خود را داشته باشد. و تا خانه آماده شود و تزئینات درون خانه مطابق میل او صورت گیرد یک‌سالی به‌طول انجامید. و پس از آن به محل جدید که نیم میلیون دلار خریده بود رخت کشید.

در همان ماه اول اقامت در مراکش، با رضا سفری به آمریکا داشتیم تا رضا با هوشنگ انصاری ملاقات کند و از او برنامه‌ای برای مبارزات سیاسی‌اش بخواهد. البته آنچه به انصاری اعتبار می‌بخشید فعالیت سیاسی او نبود بلکه هوشمندی، ارتباطات وسیع او با مقامات آمریکایی و ثروت فراوانی بود که او داشت، ثروتی که او را نه تنها از ثروتمندترین ایرانیان بلکه یکی از ثروتمندان جهان کرده بود. ضمن آن‌که از قدیم نیز روابطی وسیع و محکم با مقامات آمریکایی داشت.

رضا همچون پدرش و دیگر اعضای خانواده به جلب‌حمایت و همکاری او دیده دوخته بود. اما انصاری که خیلی پیش از اینها تصمیم خود را گرفته بود و متوجه شده بود که امید چندانی به بازگشت به ایران نیست و باید زندگی را در اینجا ساخت چندان روی مساعدی نشان نمی‌داد. وی که مرد خودساخته‌ای بود و با تیزهوشی فوق‌العاده نگذاشته بود چون هویدا و دیگران به دام بیفتد، این‌بار نیز متوجه واهی‌بودن خیالات و عدم‌موفقیت برنامه‌ها شده بود. و از آنجاکه مرد عمل و واقعیت بود تا حرف و رویا به‌سرعت خود را با محیط جدید تطابق داده بود و بیهوده خود را با رویای بازگشت سرگرم نمی‌داشت.

ایران بخشی از زندگی او بود که پشت‌سر گذاشته بود، هرچند هنوز با دقت فعالیت تمام گروه‌ها را دنبال می‌کرد و مثل افرادی چون آموزگار، که به‌طور کلی گم‌وگور شده بودند، نبود. ولی چون آنها را بی‌فایده می‌دید روی هیچ‌یک از برنامه‌ها سرمایه‌گذاری نمی‌کرد و نیرویش را صرف تطابق با محیط جدید می‌کرد. مردی استوار که مصمم بود در جامعه جدید نیز موفق باشد. به همین سبب نیز چند سال پس از این روزها که به دیدارش رفتم در اطاق عکس‌های او با رجال جهان و به ویژه با رجال آمریکا در قاب‌های گران‌قیمت روی میز و دیوارها در شکل زیبایی قرار داشت.

عکس‌هایی با ویلی برانت، راکفلر، کیسینجر و با رئیس‌جمهور پاکستان،‌ اما حتی یک‌عکس به‌همراه شاه یا کابینه‌ای که او سال‌ها در آن عضو بود به چشم نمی‌خورد. شاید نمی‌خواست خاطر آمریکاییان را که از ایران و ایرانی خشمگین بودند بیازارد.

در بازگشت از سفر به مراکش، انورسادات را در مصر ترور کردند و رضا به‌سرعت برای تشییع جنازه به‌سوی قاهره حرکت کرد. پس از برگزاری مراسم به مراکش بازگشت و سپس برای شرکت در اولین جلسه گروه سیاسی به سوییس رفتیم. اواخر اکتبر یا اوایل نوامبر بود. زمانی‌که برگ درختان رنگ می‌گیرد و باد ملایمی از کوهسار آلپ می‌وزد و سوییس را بهشتی دیگر می‌کند. تمام اعضای گروه به‌جز امیر طاهری از کشورهای مختلف به سوییس آمده بودند تا موجودی را حیات بخشند که حکم مرگش را نیز در همان جلسه امضا کردند.

چند روز بحث و گفت‌وگو و خطابه‌های آتشین و ابراز احساسات، شعارهایی تهی که به‌راحتی می‌دیدی که در پس این همه درد آتشی نیست. بیان دو خاطره از آن روزها شاید پرتوی به ذهن خواننده بیفکند و جو حاکم بر آن جمع را تا حدودی نشان دهد:

یکی از این خاطرات مربوط است به فضل‌الله صدر. وی که ناطق نسبتاً خوبی بود در یکی از این جلسات با سخنانی گرم و آتشین چنان از شاه و میهن گفت که همه را به هیجان آورد. در بخشی از سخنانش گفت: چه فرمان یزدان چه فرمان شاه، و سپس داد سخن داد که هرکس از شاه (رضا پهلوی) برای خدماتی که می‌بایست همه با جان و دل انجام دهند پول طلب کند خائن است. و عجبا وقتی‌که جلسه تمام شد و من و رضا در گوشه‌ای ایستاده بودیم به رضا نزدیک شد و گفت: قربان این چهار هزار دلار حقوقی که در ماه تعیین کرده‌اید کم است،‌ دستور فرمائید مقداری بر مستمری ما چاکران بیفزایند.

خاطره دیگر از تیمسار کاظمی است که روزی به تعجیل نزد من آمد و گفت اعلیحضرت (رضا پهلوی) فرموده‌اند برای طرحی مهم و سرّی بیست هزار دلار در اختیار ایشان بگذارم. پاسخی ندادم تا از رضا کسب تکلیف کنم. مطلب را با شاهزاده در میان گذاشتم. به خنده افتاد و گفت او آمده بود و بیست هزار دلار از من برای کمک به زندگی شخصی‌اش می‌خواست که من قبول نکردم، والا طرحی در کار نیست.

پس از این جلسه دیری نکشید که رئیس و سرپرست گروه یعنی معینیان کار را بی‌حاصل یافت و جمع را ترک کرد و به‌دنبال زندگی خویش و برنامه‌هایی‌که با دوستش امیر متقی داشت رفت. اجازه بدهید داستان این جلسه را با معرفی رئیس گروه یعنی معینیان به پایان ببرم. معینیان مردی است پرکار و بدخلق و در خود که حوصله مجلس درباری و بزم‌های آنچنانی را ندارد. به همین سبب هم با آن‌که سال‌ها رئیس‌دفتر شاه بود بیش از یکی دو بار او را در مجالس ندیدم. می‌گفتند او از صبح‌زود بر سر کارش می‌آمد و تا نیمه‌شب در دفتر کارش می‌ماند و برای تفریح هم دست زن و بچه‌هایش را می‌گرفت و می‌رفت در جاده شاه‌عبدالعظیم و چند ساعتی ساکت در ماشین می‌نشست و سبزی‌کاری‌ها را تماشا می‌کرد. ترقی خود را مدیون مبارزاتش با دکتر مصدق می‌دانست. در زمانی که سردبیری روزنامه آتش را که متعلق به میراشرافی بود، داشت و در آن سخت به مصدق می‌تاخت.

پس از کودتای 28 مرداد به پاس خدماتش، سپهبد زاهدی حکم معاونت اداره تبلیغات و انتشارات را به‌نام او صادر کرد. اما وقتی او به آن اداره مراجعه کرد، بزرگمهر که رئیس اداره بود از این‌که سپهبد زاهدی برای او که خود را یکی از ارکان کودتا می‌دانست تعیین تکلیف کرده بود ناراحت شد و معینیان را نپذیرفت. او هم ناگزیر دوباره به زاهدی مراجعه کرد، و زاهدی از این تمرد بزرگمهر چنان عصبانی شد که دستور داد سربازانش بزرگمهر را دستگیر کنند. به‌هرحال با وساطت آشنایان، بزرگمهر آزاد شد و فهمید که قدرت در کجاست و معینیان را پذیرا شد. با آن‌که بزرگمهر او را معاونی بیکاره کرده بود و در تمام روز هیچ‌کاری را به او ارجاع نمی‌داد، اما او هر روز اول وقت اداری سر کارش می‌آمد و تا آخر وقت از پشت میزش تکان نمی‌خورد.

با رفتن بزرگمهر از آن اداره معینیان فعال شد و پس از مدتی به مدیریت‌کل آن اداره ارتقا یافت و با پشتکار و تلاش فراوان آن اداره را که تنها فعالیتش رادیو و خبرگزاری پارس بود سر و سامانی داد. علم که نخست‌وزیر شد وی را به وزارت راه برگزید و پس از آن مجدداًً به اداره تبلیغات که این موقع وزارت اطلاعات شده بود برگشت، تا آن‌که بالاخره بعد از کناره‌گیری هیراد از ریاست دفتر مخصوص او را به دربار آوردند و رئیس‌دفتر مخصوص شاه شد.

اگر افراد اولین گروه به‌ظاهر متشکل که در اطراف رضا بودند در همان اولین قدم‌ها ضعف و عدم‌کفایت خود را نشان دادند، برعکس در این ایام وضع‌مالی رفته‌رفته رو به رشد و رونق داشت. زیرا از دو میلیون دلاری که سعودی‌ها به خود رضا داده بودند از طریق آقای کتیه، Cottieh ، یکی از وکلای این خانواده که یک فرد سوییسی است، طی دو فقره نهصد و دویست هزار دلاری جمعاً یک میلیون و صد هزار دلار در اختیارش گذاشته شد.

همچنین در ماه نوامبر نیز همان‌گونه که سعودی‌ها قول داده بودند 5 میلیون دلار دیگر از طریق ملک‌حسن برای رضا فرستادند که ملک‌حسن پس از کسر نیم‌میلیون دلار پول خانه‌ای که رضا خریده بود، 5/4 میلیون دلار بقیه را برای کتیه وکیل یاد شده فرستاد به‌علاوه نیم‌میلیون دلار از باقیمانده پولی که از قبل در دست او بود، و او هم به‌نوبه خود این پول را نیز مثل پول‌های قبلی به حساب شرکت‌های رضا پهلوی که در کنترل من بود حواله کرد. بدین‌ترتیب، شش‌میلیون و یکصد هزار دلار پرداختی سعودی‌ها سرمایه اولیه‌ای شد که رضا خواست با آن پول برای او به‌کار تجارت بپردازم، در آغاز امر از او پرسیدم آیا یقین دارد پولی را که سعودی‌ها داده‌اند می‌تواند صرف امور تجاری و شخصی خود کند؛ گفت ملک‌حسن گفته است که سعودی‌ها این پول را داده‌اند که هرگونه که خودم می‌‌خواهم آن را خرج کنم.

بدین‌ترتیب بود که با این پول وارد فعالیت‌های اقتصادی شدیم. به معاملات ارز پرداختم، و یک بانک و یک شرکت نفت برای او تأسیس کردم که برای چند سالی به‌خواست خداوند بازده بسیار بالایی داشت. شرح این شرکت‌ها و نحوه عملکرد آن‌ها و کلیه مخارجی که از این پول شد در بخش امور مالی خواهد آمد.

به‌هرحال از این پول و منافع حاصله از آن، ‌و حدود ده‌میلیون دلار دیگری که پس از آن توسط رضا و به‌تدریج در اختیارم گذاشته شد، هزینه زندگی شخصی،‌ مستمری کارمندان و خدمه و محافظین، و پول‌هایی را که گاه به افرادی حواله می‌داد می‌پرداختم. ضمن آن‌که تا سال 1985 که حساب سیاسی از حساب شخصی جدا نشده بود، پرداخت بیشتر هزینه‌های فعالیت‌های سیاسی نیز بر عهده من بود. یکی از ارقام این‌گونه هزینه‌ها وجهی بود که برای چند ماهی به «رادیو نجات ایران» می‌پرداختم. این رادیو که مرکز پخش آن در قاهره بود خود داستانی مفصل دارد که به اختصار به آن می‌پردازم:

نخست قرار بود که فرح از پنج‌میلیون دلاری که از اشرف گرفته بود بیشتر هزینه آن را تأمین کند، که به‌دلایلی که نمی‌دانم چنین نکرد. بعد قرار شد رضا ماهی صد هزار دلار از طریق کامبیز آتابای که مسئولیت آن را داشت به رادیو بدهد. پیش از ادامه ماجرا اجازه دهید کمی در مورد کامبیز آتابای که خود ماجرای شنیدنی دارد بگویم: او فرزند فتح‌الله آتابای میرآخور شاه و معاون وزارت دربار بود که خود بعدها با پیر شدن پدر مسئول قسمت‌ ماشین‌های دربار شد، ولی معروف بود که برای شاه دلالی محبت هم می‌کند به همین‌سبب فرح از او خوشش نمی‌آمد،‌ به‌طوری‌که زمان خروج از ایران چون فرح شنید او نیز جزو همراهان است سخت برآشفت و گفت: «باز هم که این پسره دارد می آید.»

به همین‌جهت به‌جای آن‌که در معیت شاه سوار هواپیما شود، سوار هواپیمای باری که وسایل آنها را حمل می‌کرد شد. اما با مرگ شاه کامبیز کم‌کم خود را به فرح نزدیک کرد. و از آنجا که جوان کارایی است و استعداد نوکری در خون او است، و به‌خوبی می‌داند چگونه رضایت ارباب خود را کسب کند، به‌زودی توانست خود را جای کند و مسئول امور رادیو از جانب خاندان پهلوی شود. پس از فعال‌شدن شخص رضا و عزیمتش به مراکش، فرح قاهره را ترک کرد و به‌دنبال زندگی شخصی خود رفت. کامبیز آتابای نیز با او رفت، و با کمال شگفتی چنان خود را عزیز فرح کرد که فرح امور مالی خود را در آمریکا به دست او سپرد. وی که امروزه ثروت فراوانی دارد به‌همراه پدر پیرش خدمت فرح را می‌کند، ولی چندان غم مادر پیرش را ندارد. درحالی‌که مادر او زنی است ادیب و فاضل و در شهر واشنگتن زندگی می‌کند از نظر مالی وضع خوبی ندارد.

به‌هرحال، چند ماهی از جانب رضا به این رادیو پول می‌دادم تا آن‌که از فعالیت رادیو و نحوه خرج پول نزد رضا شکایت شد، و امیر طاهری مأمور بررسی گردید و گزارشی داد که پول‌ها حیف و میل می‌شود و کمک به آن بی‌فایده است. بدین‌ترتیب کمک شاهزاده به ‌آن قطع شد. اما این رادیو بودجه‌ای مستقل از این کمک هم داشت، و ظاهراً سازمان «سیا» خرج آن را تأمین می‌کرد. از جمله دکتر امینی از بودجه ماهیانه یکصد و هشتاد هزار دلاری که سازمان «سیا» برای فعالیت‌های «جبهه نجات» در اختیارش گذاشته بود ماهیانه بیست‌هزار دلار به این رادیو می‌پرداخت.

ولی پس از مدتی، دکتر محمودی سرپرست رادیو، که در ایران هم معاون سازمان رادیو و تلویزیون بود، بر آن شد که سهم رادیو را مستقیماً از «سیا» بگیرد و خود را از حیطه امر و نهی امینی بیرون بکشد، که موفق هم شد. ولی پس از آن‌که دکتر منوچهر گنجی از سال 1985 به‌جای امینی از سوی «سیا» تعیین شد بر آن شد، که محمودی و رادیو را به زیر لوای خود درآورد. و چون محمودی به این فرماندهی سر نمی‌نهاد روابطشان شکر آب شد، و محمودی که توان مقابله با گنجی را نداشت قاهره را ترک کرد و به غرب آمریکا آمد و دنبال زندگی شخصی خود را گرفت.

* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار سیاسی
اخبار روز سیاسی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon