آخرین روایت‌های «مادر شهید بابایی» از عقاب تیزپرواز ۸سال دفاع مقدس

آخرین روایت‌های «مادر شهید بابایی» از عقاب تیزپرواز 8سال دفاع مقدس

خبرگزاری تسنیم: آخرین روایت‌های فاطمه خوئینی، مادر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی از اخلاق و ویژگی‌های فرزند شهیدش به بهانه درگذشت وی منتشر می‌شود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، فاطمه خوئینی مادر شهید عباس بابایی شب گذشته 24 آبان‌ماه بر اثر بیماری قلبی و کهولت سن در سن 88 سالگی دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. ماهنامه «شاهد یاران» که وابسته به معاونت و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران است سالیانی است که به فعالیت در عرصه جهاد و شهادت مشغول بوده و به انتشار گفت‌وگوها و خاطرات بسیاری از شهدا و خانواده شهدا می‌پردازد. این مجله چندین سال گذشته با مادر شهید عباس بابایی گفت‌وگویی صورت داده است که یکی از آخرین گفت‌وگوهای «فاطمه خوئینی» محسوب می‌شود.

مادر شهید بابایی در این گفت‌وگو به سختی‌های غیبت شهید بابایی در سفری که به آمریکا داشته است سخن گفته و به گوشه‌ای از خصوصیات رفتاری فرزندش اشاره کرده است. متن کامل این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

هر روز غروب که می‌شد، من دیوانه می‌شدم، به حیاط می‌رفتم، روی تخت می‌نشستم و به آسمان نگاه می‌کردم و زار زار اشک می‌ریختم، مگر شوخی است که آدم، پسرش را سه سال نبیند. مادر بزرگوار شهید عباس بابایی، سرلشگر بسیجی و عقاب تیزپرواز آسمان‌ها، اشک‌های منتظر گوشه‌ چشمانش را رها می کند و چه اشک قشنگی، اشکی که انگار از چشمه‌ای در کوهسارها، روان است، اشکی که با همه‌ی لطافت و زیبایی‌اش، چهره‌ی مقاوم و ایستای این مادر صبور و عاشق را طی می‌کند و وقتی به زمین می‌خورد، انگار آسمان یکجا، تمام عقده‌هایش را بر روی زمین خالی کرده است.

خواسته عباس در نامه‌هایش دعا برای حفظ در برابر دام شیطان و موفقیت در دوره پرواز بود

شهید بابایی در طول دوره‌ای که در آمریکا بود، با شما ارتباطی داشت؟

آن موقع که تلفن نبود، در مدت مأموریتش در آمریکا هم که امکان رفت و آمد نبود، فقط از طریق نامه بود که هر ماهی یک بار برایمان می‌نوشت. همیشه در نامه‌هایش، از ما می‌خواست که دعا کنیم، دعا کنیم که او در کارهایش موفق باشد و علاوه بر اینکه توفیق حفظ خود از غلتیدن در دام شیطان را داشته باشد، بتواند دوره‌ مربوطه را با موفقیت طی کند، که واقعاً هم همینطور بود و اینطور شد.

نامه‌های عباس از آمریکا، امید را به من بازمی‌گرداند

ما همیشه منتظر بودیم که هر ماه، حداقل یک نامه از عباس داشته باشیم، اما گاهی وقت‌ها، خیلی منتظر می‌شدیم، من می‌رفتم پستخانه، آن موقع‌ها 10 تومان پول زیادی بود، می‌دادم به پستچی و از او خواهش می‌کردم که هر وقت نامه‌ عباس رسید، زود زود به من برساند، آن هم، همین کار را می‌کرد، نامه که می‌آمد، بچه‌ها برایم می‌خواندند و همین نامه، امید را دوباره به من برمی‌گرداند و تا نامه‌ بعدی شارژ می شدم.

پسرتان وقتی می‌خواست به آمریکا برود شما و اهل خانواده راضی بودید؟

پدرش مخالفت می‌کرد، اما عباس اصرار داشت که حتماً این دوره را طی کند، چون به پرواز و آسمان خیلی علاقه داشت، یه روز بنایی که توی خانه‌ ما کار می‌کرد نظر پدرش را عوض کرد، او به پدرش گفته بود، تو چه بخواهی و چه نخواهی این اتفاق خواهد افتاد، پس بهتر است مخالفت نکنی و اجازه بدهی عباس کارش را انجام دهد. همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت: «عباس جان اگر فکر می‌کنی موفقیت تو در دیدن این دوره و رفتن به امریکاست برو، طوری نباشد که بعداً به من بگویی که جلوی پیشرفتت را گرفته‌ام».

وقتی عباس با هواپیما به سمت آمریکا رفت، قلبم از جا کنده شد

همان شبی که پدرش اجازه داد، صبح زود فردایش دیدم عباس شال و کلاه کرده و آماده رفتن است، با همه‌ خداحافظی کرد و رفت، ما هم برای بدرقه‌اش به فرودگاه تهران رفتیم، اما وقتی هواپیما از زمین بلند شد، من احساس کردم با اوج گرفتن هواپیما، قلبم از جا کنده شد، سوزش عجیبی در قلبم احساس کردم، اما دیگر چه می‌شد کرد.

احساس شما طی سه سالی که عباس آمریکا بود با سالیانی که از شهادتش می‌گذرد و شما او را نمی‌بینید، چیست؟

بعد از هفت ِ پسرم، هر روز می‌رفتم مزار شهدا و گریه می‌کردم

الآن بیشتر فکر و خیال می‌کنم، آن موقع حداقل مطمئن بودم که عباس برمی‌گردد، اما الآن چی، یادم هست که وقتی هفتم عباس درآمد، در دلم آشوب به‌پا شد، از بعد هفتم هر روز صبح 100 تومان می‌دادم و با تاکسی می‌رفتم مزار شهدا و تا ظهر که پدرش از سر کار برگردد، سر مزارش می‌نشستم و با عباس حرف می‌زدم، گاهی داد می‌زدم، گاهی جیغ می‌کشیدم و اشک و گریه شده بود خورد و خوراکم.

سر مزارش می‌گفتم «پسر خوب چرا رفتی؟ کجا رفتی؟ یک عمر توی گهواره تو را تکان دادم، آخر چرا رفتی؟ خوب من هم مادرم، من چطور باور کنم تو زیر این خاکی و من …».

وقتی عباس بعد از سه سال از آمریکا بازگشت، چه حالی داشتید؟

درست 3 سال گذشته بود، ساعت 4 بعدازظهر بود، صدای زنگ خانه آمد، دلم هری ریخت، هیچوقت اینطوری نبودم، پاهایم به راحتی از زمین کنده می‌شد، انگار توی آسمان راه می‌رفتم، به لب پنجره رسیدم، جلوی در را نگاه کردم، دیدم یک جوان رشید و بلند قامتی سرش را پایین انداخته و جلوی در ایستاده است، از آن بالا گفتم: «کیه؟»، یک لحظه سرش را بالا کرد، داد زد: مادر، منم، سلام! دیگر نفهمیدم که خودم رفتم پایین و پشت در، یا مرا بردند، آن لحظه انگار دنیا مال من بود، در را باز کردم.

مردم قزوین که زادگاه شهید بابایی بود، عباس را چقدر می‌شناختند؟ مهمترین ویژگی‌ شهید چه بود؟

عباس ساده زندگی‌ می‌کرد؛ کمتر کسی در قزوین او را در لباس خلبانی دیده بود

عباس خیلی ساده زندگی کرد، اصلاً کسی او را در لباس خلبانی ندیده بود، همیشه مثل یک آدم ساده و عادی رفت و آمد می‌کرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسئولین و بستگان هم فکر نمی‌کردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، برای اثبات حرفهایم، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهم.

ماهی یکبار که از نیروهوایی می‌آمد هرچه داشتیم برای نیازمندان می‌بُرد

نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می‌آمد، وقتی هم که خانه می‌آمد، مستقیم می‌رفت زیرزمین، ببیند که ما چه داریم و چه نداریم، وقتی گونی برنج و یا روغن را می‌دید، می‌گفت مادر اینها چه هست که اینجا انبار کرده‌اید، خیلی‌ها نان خالی هم ندارند که بخورند و هر چه که بود جمع می‌کرد، می‌ریخت توی ماشین و می‌برد برای خانه نیازمندان. می‌گفتم: عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم، عائله‌مندیم، می‌گفت: خدای شما هم کریم است.

هیچ وقت یادم نمی‌رود، یک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران می‌آمد، مرا صدا کرد و گفت: مادر بیا با هم برویم بیرون، من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم، دیدم داخل ماشین چند بسته برنج و روغن است، مرا برد توی یکی از کوچه‌های تنگ و تاریک آخرهای هادی‌آباد، سرکوچه ماشین را نگه داشت، چراغ‌های ماشین را روشن کرد و انتهای کوچه، خانه‌ای را به من نشان داد. گفت: «مادر یک بسته روغن و یک بسته برنج را ببر بگذار جلوی در آن خانه، فقط یک تک زنگ بزن و بیا».

من هم همین کار را کردم و بلافاصله برگشتم، به نزدیکی‌های ماشین که رسیدم عباس چراغ‌های ماشین را خاموش کرد، من جایی را نمی‌دیدم و کم مانده بود که زمین بخورم، دیوار را گرفتم و آمدم داخل ماشین، گفتم: «چرا چراغها را خاموش کردی؟» گفت: «خانمی در خانه را باز کرد و من ترسیدم ما را ببیند و خجالت بکشد». شب بود، همه جا تاریک بود، چیزی دیده نمی‌شد، اما من قطرات اشک عباس را که روی فرمان ماشین می‌افتاد، کاملاً حس می‌کردم.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران