گلایههای جالب خالق "قصههای مجید"؛ نثرکوچه و بازاری را فراموش نکنیم!
خبرگزاری تسنیم: هوشنگ مرادی کرمانی گفت: معتقدم نثر کوچه و بازار نثری است که ما برای داستاننویسی امروزمان نیاز داریم، باید از این نثر استفاده کنیم، هر نوع نثر دیگری فقط در مواقعی خاص جواب میدهد.
به گزارش گروه "رسانهها" خبرگزاری تسنیم،هوشنگ مرادی کرمانی دقیقا همانطوری است که باید باشد، درست مانند داستانهایش ساده و صمیمی و در عین حال عمیق. شادمانی و رضایت عجیبی در صدایش موج میزند وقتی با تو همکلام میشود، همین مساله آدم را سر ذوق میآورد. هوشنگ مرادی کرمانی را، یک عصر بهمن ماه پیدا کردم و با او گفتوگویی را به انجام رساندم که تمرکزش روی کتاب «ته خیار»، تازهترین مجموعه داستان ایننویسنده جاسنگین بود که توسط انتشارات معین چاپ شده است، اما قطعا و حتما نشستن پای صحبت داستاننویس برجسته و دنیا دیدهای مانند مرادی کرمانی به یک یا دو کتاب محدود نمیشود و به مسائل کلیتری میرسد، که رسید و حاصلش شد گفتوگویی که در زیر خواهید خواند.
اما گلایهای داشتند آقای کرمانی که بهتر دیدم در مقدمه گفتوگو به آن اشاره کنم، مرادی کرمانی از عدم توجه کتابفروشیها به کتابهایش میگفت: «گله دارم از کتابفروشیهایی که آثار مرا در قفسه آثار کودکان میگذارند، عروسکهای پلنگ صورتی و مجید را میگذارند کنار کتابهای من! باور کنید حتی اگر من فلسفه فیثاغورث هم بنویسم، نخوانده و ندیده میگذارندش در همان قفسهها. این طور که نمیشود، بخش اعظم نوشتههای من مربوط به کودکان و نوجوانان است اما این دلیل نمیشود که هر کتابی من مینویسم در آن قفسهها جا بگیرد». هوشنگ مرادی کرمانی (زاده 16 شهریور 1323) در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان است. مرادی کرمانی علاوه برنویسندگی عضو فرهنگستان زبان و بنیاد سینمایی فارابی است، از جمله آثار مرادی میتوان از «پلو خورش»، «قصههای مجید»، «بچهها قالیباف خانه»، و... نام برد. همچنین آثار داستانی مرادی بسیار مورد توجه اهالی سینما بوده و فیلمهایی از جمله «مهمان مامان» و «قصههای مجید» را از روی داستانهایش ساختهاند.
گفتوگو به شرح زیر است:
من فقط برای کودکان و نوجوانان نمینویسم، وقتی هم مینویسم اصلا فکر نمیکنم که قرار است چه گروه سنی این کتاب را بخواند. من معتقدم نثر کوچه و بازار نثری است که ما برای داستاننویسی امروزمان نیاز داریم، باید از این نثر استفاده کنیم، هر نوع نثر دیگری فقط در مواقعی خاص جواب میدهد. درون خود من کودکی زندگی میکند که هنوز بزرگ نشده، به اصطلاح کفشهای کودکی هنوز به پایم تنگ نشده است. همه اینها قبول دارم، ولی اینکه بیایم چیزی بنویسم که فقط به درد بچهها بخورد، حقیقتش اصلا دوست ندارم و وقت نوشتن اصلا به فکرش نیستم.
جوانی که فارسی را از طریق تلویزیون یاد میگیرد، زبانش ناقص است، فقر واژه دارد. زبان فارسی به سرعت دارد لاغر میشود و داستانها جلوهای را که داشتند از دست میدهند. ابزارنویسنده واژه است، بچههای امروزی از اساس فارسی را اینطور ناقص یاد میگیرند، بیرون نمیروند، با مردم سر و کله نمیزنند، روابطشان از طریق زبان نیست، تجربه زبانی ندارند، زبان تلویزیون زبانی نیست که بشود از طریقش داستان نوشت. داستانهای امروز جوانان را بگذارید در برابر دو صفحه از داستانهای صادق چوبک، ببینید چقدر از نظر واژه فقیر شدهاند.
آقای مرادی کرمانی، برای گفتوگو با شما مسالهای بسیار جالب به نظرم میآید و آن هم این است که انگار نیازی به جستوجو برای پرسش نیست، کسی که کارهای شما را خوانده باشد و شما را بشناسد، آن قدر جذاب هستید و کار کردهاید که همین طور بداهه هم میتوان کلی سوال مطرح کرد...
این نظر لطف شماست؛ محبت دوستانی است که در مجلات مختلف با من گفتوگو کردهاند. در سالهای اخیر، خیلی از عزیزان لطف داشتهاند و با من گفتوگوهای خوبی انجام دادهاند، «احمد طالبی نژاد» و «زاون قوکاسیان» از اهالی سینما و گفتوگوی مفصلی که «کریم فیضی» با من داشت و خیلی هم مطرح شد، شاید به دلیل همین گپ و گفتها باشد که اطلاعات زندگی و کارهای من در دسترس است و به قول شما راحت میشود با من صحبت کرد.
این طور به نظر میرسد که شما همیشه آدمی پذیرنده بودهاید در گفتوگو، با روی گشاده پذیرفتهاید، این روحیه از کجا میآید؟
البته در این زمینه بعضی از دوستان گله هم داشتهاند؛ یکی، دو نفر با من مصاحبه کردند و در مقدمه مصاحبه نوشتند که مرادی چقدر سخت بوده و راحت تن به گفتوگو نمیداده، بنابراین همیشه هم قابل تعریف نبوده ام (خنده). اما واقعیت قضیه این است که من تقریبا بو میکشم، وقتی قرار است با کسی مصاحبه داشته باشم، بیشتر دقت میکنم که ببینم گفتوگوکننده اصلا میتواند سوال خوب بپرسد و میشود با او صحبت کرد، همانطوری که از شما پرسیدم که کتابم را خواندهاید یا نه. آخر میدانید، بعضی از همکاران شما فقط آمدهاند با آدم صحبت کنند تا صفحهشان پر شود، این خیلی بد است. باور کنید چندی پیش خانمی تماس گرفته بود برای مصاحبه، پرسیدم از من چه خوانده اید؟ گفت من فقط فیلم قصههای مجید را از تلویزیون دیدهام و هیچ کتابی از شما نخواندهام، خودتان بگویید چه کتابهایی نوشتهاید! یعنی تا این حد از کارهای من بیاطلاع بودند، اما من با ایشان صحبت کردم، دلم نیامد دست خالی بگذارمشان... بعضیها هم که فقط به اینترنت اکتفا میکنند، متاسفانه اینترنت چندان قابل اعتماد نیست؛ اخیرا من مراسمی دعوت بودم و دیدم متاسفانه مقدار زیادی از اطلاعاتشان درباره من غلط است و وقتی پرسیدم این اطلاعات را از کجا آوردهاید؟ گفتند اینها را از اینترنت گرفتهایم. چیزهای دمدستی و معمولی را میشود از اینترنت پیدا کرد، اما نمیشود به اطلاعاتش استناد کرد.
جایی خواندم که نوشته بودند هوشنگ مرادی کرمانی رمانی نوشته به نام مهمان مامان و کیومرث پوراحمد از روی آن فیلمی ساخته به نام خواهران غریب! این اطلاعات را در یک دایرالمعارف آوردهاند، میبینید؟ یعنی از پایه مشکل دارند. باز هم مثلا دیدهام که اشاره کردهاند من در ١٥ سالگی دیپلم گرفتم و آمدم به تهران! آخر من اصلا ٢ سالم بود که به تهران آمدم، چطور میتوانم در ١٥سالگی دیپلم بگیرم؟ من سه سال رد شده ام! من باید ١٨سالگی دیپلم میگرفتم، ٢ سالگی گرفتم. نوشتهاند پدرم را در چهار سالگی از دست دادم، آخر بیانصافها، پدر بنده خدای من، وقتی ٣٥ سال داشتم، فوت کرد. درست است که این مسائل اهمیت چندانی برای مردم ندارد، اما نشاندهنده عدم دقت است، وقتی میشود با کمی پرس و جو اطلاعات دقیق و درستی را در دسترس عموم قرار داد، چرا نباید این کار را کرد؟ در کتاب «شما که غریبه نیستید» به بخشهای عمدهای از مسائل زندگیام اشاره کردهام، در گفتوگوها و سخنرانیهای دیگر، به فراخور زمان درباره مسائل زندگیام صحبت کردهام، پس میشود اطلاعات درست را با کمی جستوجو پیدا کرد. زیادی در این زمینه صحبت کردم، برویم سراغ بحث شما...
صحبتهای شما کاملا درست بود، حق دارید؛ برویم سراغ مجموعه داستان «ته خیار». جایی خواندم که انتخاب ٣ داستان این کتاب از میان ٣٤ داستان بوده، این مساله حقیقت دارد؟!
از میان ٣٤ ایده، فکر یا طرح بود، نه اینکه ٣٤ داستان نوشته باشم! من ٣٤ موضوع داشتم درباره مرگ و قبرستان، از میان این طرحها، ٣٧داستان نوشتم، که در نهایت هفت داستان را نپسندیدم و ماند ٣ داستان که در مجموعه آمده است.
داشتن ٣٤ ایده هم در روزگار ما که بیایدگی و ایدههای تکراری میان داستاننویسان بیداد میکند خودش خیلی عجیب است!
ببینید من در این مجموعه ٣ داستان نوشتهام درباره یک ایده به نام مرگ که هیچ کدامشان هم شبیه هم نیستند، این مساله به نظر من خیلی مهم است. باور کنید من هرچه در کوچه و بازار میشنوم، حتی خاطره کوچکی را که کسی تعریف میکند و میبینم میتواند مایه داستانم باشد، گوشهای یادداشت میکنم و زمان نوشتن میرود سر وقتش. این یادداشتبرداریها فقط برای داستاننویسی نیست، این کار بازی ذهن من است، یادداشت که برمیدارم ذهنم بازتر میشود، در نهایت هم از میانشان چیزهایی را انتخاب میکنم و مینویسم که نگویند فلانی ته کشیده است و تکراری مینویسد. من چیزی حدود ١٦، ١٧ کتاب دارم، هیچ کدامشان شبیه به هم نیستند و از هیچ کس هم در نوشتن تقلید نمیکنم. امکان ندارد از دو کتاب من داستانی پیدا کنید که شبیه به یکدیگر باشند. هیچنویسندهای تمام کارهایش شاهکار نیست اما دست کم باید تلاش کند داستان بدیع و تازه بنویسد، من همیشه این تلاش را دارم.
در این مجموعه ایده محوری داستانها، مرگ است، همین مرگ هم اصلا در کارنامه داستانی شما مساله تازهای است...
بله، دقیقا. خیلیها به من گفتهاند دنیایی در این داستانها داری که ما پیشتر از تو ندیده بودیم. داستانهای این مجموعه هیچ ربطی به «قصههای مجید»، «بچههای قالیباف خانه»، «پلو خورش» و... ندارد.
حالا چرا مرگ آقای مرادی، چرا سراغ چنین ایدهای رفتید؟
دلایل مختلفی دارد؛ یک علتش شاید بالا رفتن سن خودم باشد، طبیعی است که وقتی آدمی به سن و سال بالا میرسد به قول یکی از دوستان بیشتر به مجلس ختم میرود تا مجلس عروسی! بنابراین بیشتر با چنین مسالهای روبهرو میشود. آخرین بار که ختم آقای باقرزاده - مدیر نشر توس- رفتم، دور وبرم را که نگاه میکردم مجموعه آدمهای حاضر در مجلس بالای ٥ ،٦ سال بودند، شاید ١ تا جوان هم پیدا نمیشد. دیگر عادت کردهام، مراسم دوستان که میروم همین طوری است، مگر اینکه فرزندان دوستان بیایند، مثلا خود من وقتی به پسرم میگویم برویم مراسم ختم، میگوید میآیم دم در میایستم تا کار شما تمام شود و با هم برگردیم. نکته دیگری که باید به آن توجه داشت این است که مردم کشور ما تا حدود زیادی از ایام قدیم مرگ اندیش بودهاند و روزبه روز هم این مساله بیشتر میشود. این مساله در میزان افزایش افسردگی هم به نظرم اثر میگذارد، چرایش را البته من نمیدانم، باید از سیاست مداران و روان شناسان بپرسید. به هر جهت میزان افسردگی و پیری در کشور ما بیشتر شده است، امسال در جشنواره فیلم فجر سه، چهار فیلم دیدم که همهشان مقدار زیادی به این مساله توجه داده بودند. نکته بعدی هم اینکه میخواستم خودم را بسنجم، میخواستم بدترین حالت زندگی را که مرگ است امتحان کنم. مرگ عزیزان یکی از بدترین حالتهای زندگی هر انسانی است. میخواستم ببینم دوروبریهای کسی که میمیرد، پس از اینکه مرگش اتفاق میافتد چه حالت روحی پیدا میکنند، من فکر میکنم در رفتار اطرافیان فردی که میمیرد، میشود ترس را به وضوح مشاهده کرد.
شما شاخکهای حساسی نسبت به امور جاری جامعه دارید و به درستی هم درباره مساله مرگ اشاره کردید، اما در این داستانها نگاه شما به مرگ متفاوت است، در نظر من و میدانم خیلیهای دیگر، هوشنگ مرادی کرمانی همیشهنویسنده امیدواری بوده، حتی اگر از فقر و نداری نوشته است، در نگاهتان به مرگ هم این امیدواری وجود دارد، این طور نیست؟
یک نفر میگفت تقدیم نامه این کتاب، انگار مقدمه همه داستانهای توست: «... ». تمام زندگی من این طور بوده... بله من همیشه آدم امیدواری هستم.
با اینکه از مرگ نوشتهاید، طنز خاصی را به کار بردهاید که مرگ را انگار از حالت معمول درآورده است، نظر خودتان چیست؟
این حرف ارسطو است که بارها نقل کردهام، هر واقعهای در زندگی آدمها دو رویه دارد؛
یک طرفش اوج شادی است و طرف دیگر اوج غم. در این مجموعه ما اوج شادی را میبینیم و از طرف دیگر مرگ را که طنزی تلخ است. کسی که از شادی نفرت دارد، به مرگ میرسد، من سراغ هر دو طرف قضیه رفتم.
مساله دیگری هم که وجود دارد زبان و نثر سلیس و خوشخوان شماست و روایتهای یکدستی که ارایه میدهید و اغلب از پیچشهای فرمی دوری میکنید، این کار بنا به اقتضای سن مخاطبان آثار شما که نوجوانان باشند، صورت میگیرد یا شما از اساس دوست دارید اینطور بنویسید؟
البته باید اشاره کنم که من فقط برای کودکان و نوجوانان نمینویسم، وقتی هم مینویسم اصلا فکر نمیکنم که قرار است چه گروه سنی این کتاب را بخواند، کار خودم را میکنم، حالا به هر گروه سنی میتواند مربوط باشد. من معتقدم نثر کوچه و بازار نثری است که ما برای داستاننویسی امروزمان نیاز داریم، باید از این نثر استفاده کنیم، هر نوع نثر دیگری فقط در مواقعی خاص جواب میدهد.
پس شما زمان نوشتن اصلا به سن مخاطبان آثارتان توجه ندارید؟
اصلا، من معتقد نیستم که برای بچهها مینویسم. من روحیه پاک، صادق و معصوم بچهها را دوست دارم، درون خود من کودکی زندگی میکند که هنوز بزرگ نشده، به اصطلاح کفشهای کودکی هنوز به پایم تنگ نشده است. همه اینها قبول دارم، ولی اینکه بیایم چیزی بنویسم که فقط به درد بچهها بخورد، حقیقتش اصلا دوست ندارم و وقت نوشتن اصلا به فکرش نیستم. خود نثر و داستان طوری است که تقریبا جاهایی ساده است، کتابی فرهنگستان درآورده با عنوان «نشستن واژه در قصه»، در این کتاب فقط «قصههای مجید» را با کمک من بررسی کردهاند و بیش از سه هزار واژه عامیانه از کرمان و تهران درآوردهاند که دیگران از آنها استفاده نمیکنند، جای دیگر فقط در ترجمههای شاملو دیدهام. در کارهای من شما حتی یک واژه پیدا نمیکنید که بوی ترجمه بدهد. مثلا شما در جملات من هرگز «در حالی که» پیدا نمیکنید. این نثر روان، حاصل خواندنها و شنیدنهای فراوان است، حاصل سالها یادداشت برداشتن و گوش دادن است. من برای واژه سرعت، ١ واژه جایگزین دارم که از آنها استفاده میکنم، سعی میکنم واژههای تکراری به کار نبرم. نثر من برآمده از کوچه و بازار است و نیز خواندنها و یادداشت برداشتنهای مکرر. این نثر ساده نیست، هر کسی نمیتواند سراغ این نثر برود. من معتقدم زبان فارسی دارد لاغر میشود، واژهای مثل کادو، جای چشم روشنی، سوغاتی و... آمده است، امکان ندارد شما در داستانهای من به واژه کادو بر بخورید. این نثر به سادگی به دست نیامده، ٥ سال است که من دارم واژه جمع میکنم، نمیشود ابزار زبان فارسی را کنار گذاشت، نمیشود از این زبان به صورت دم دستی و تکراری استفاده کرد. داستانهای امروز جوانان را بگذارید در برابر دو صفحه از داستانهای صادق چوبک، ببینید چه قدر از نظر واژه فقیر شدهاند، ببینید چقدر از واژههای بیخود استفاده میکنند. نسل امروز، یک نسل آش شله قلمکاری شده که هر واژهاش از یکجا آمده و آن فارسی شیوا و شیرین را انگار از یاد برده است...
میان این حرفها، به نکته کاملا مهمی اشاره کردید، اینکهنویسنده-خودتان همواره این طور بودهاید-کارش فقط نوشتن نیست،نویسنده باید میان مردم باشد و با آنها حرف بزند، در کوچه و خیابان، ایده پیدا میشود. یکی از آسیبهای نویسندگان امروز ما است...
نویسنده جوان ما در آپارتمان به دنیا میآید، به بازار و میان مردم نمیرود، یک فرهنگ خاصی را فقط میبیند. در اوج داستانهایش یک پیرمرد یا پیرزنی پیدا شود و آشی میپزد و میآورد در خانه همسایه. این اوج فرآورینویسندههای جوان ما است! نکته بعدی زبان مادری است که قبل از اینکه از مادر یا مادربزرگ یا از راه لالایی یاد بگیرد، از تلویزیون یاد میگیرد، تازه در تلویزیون هم کسی نشسته که خودش از نسل همین بچههاست و بنابراین او هم تقصیر ندارد، او هم نمیتواند واژهها و اصطلاحات زیادی را به کار ببرد، او هم نمیتواند بگوید مثلا «شصتم خبردار شد». اما زبان ما از این اصطلاحات تشکیل شده، زبان مردم زبان داستان است، نمیتوان برای داستان از زبان دانشگاهی و علمی استفاده کرد. هنوز که هنوز است بهترین داستانی که میتوان در این باره از آن یاد کرد همان «فارسی شکر است» جمالزاده است که نخستین داستان به شکل امروزی بود. جوانی که فارسی را از طریق تلویزیون یاد میگیرد، زبانش ناقص است، فقر واژه دارد. زبان فارسی به سرعت دارد لاغر میشود و داستانها جلوهای را که داشتند از دست میدهند. ابزارنویسنده واژه است، بچههای امروزی از اساس فارسی را اینطور ناقص یاد میگیرند، بیرون نمیروند، با مردم سر و کله نمیزنند، روابطشان از طریق زبان نیست، تجربه زبانی ندارند، باز هم تکرار میکنم، زبان تلویزیون زبانی نیست که بشود از طریقش داستان نوشت.
مساله دیگری درباره کارهای شما وجود دارد و آن هم این است که داستانهای شما بهشدت ایرانی هستند، شخصیتها و فضاهایی که خلق میکنید. از سویی دیگر جهانیتریننویسنده ایران هستید، این دو چطور کنار هم قرار میگیرند؟
نمی توان موضوع و آدمهای ایرانی و بومی را از داستانهای من گرفت، من این طور مینویسم و فکر میکنم تنها راه جهانی شدن هم بومی نوشتن است. آدمهایی که جوانان امروز میسازند انگار فرنگی هستند، بن مایههای ایرانی ندارند و این خیلی تلخ است.
در «ته خیار» با وجود تمام سادگی روایت، انگار وجه فلسفی کارتان بیشتر شده است، این طور نیست؟
مسلما هر موضوعی پیچیدگی خاص خودش را دارد. من کودک بودم که نخستین بار یک ساز دهنی خریدم و چند روزی زدم، بعد دیدم که دوست دارم بدانم داخلش چیست، بازش کردم و دیدم که خیلی پیچیدهتر از آن است که من فکر میکردم... دقیقا مرگ هم همین طور است، به ظاهر ساده میآید اما وقتی در ذهنت برمیگردانی و نگاهش میکنی، وقتی برایت اتفاق میافتد، پیچیدگی خاص خودش را نشان میدهد. در داستان هم زبان پیچیده و موقعیت داستانی پیچیدهتری را طلب میکند، هر موضوعی هم ساختمان خاص خودش را دارد.
تلخی مرگ با طنزی که شما تزریق کردهاید، موقعیتهای جالبی را میآفریند...
بله، سعی کردم این طور باشد، آن طنز انگار روی دیگر مرگ است. اگر من آن ایدههایی را که در ذهنم بود جمع نکرده بودم، نمیتوانستم این داستانها را که هیچ ربطی به هم ندارند، بنویسم. نخواستم تعدادشان بیشتر از این بشود تا آب ببندم به کارها، نخواستم زیر بار چیزی بروم که خیلی دوستش ندارم. ٥ سال است که مینویسم، ١٦ کتاب دارم که هیچ شباهتی به همدیگر ندارند، این دستاورد حاصل همین وسواس است، خیلی راحت چیزی را به دست چاپ نمیدهم، حساب شده کار میکنم، حتی مینویسم و پاره میکنم، نگران خوانندگانی هستم که از پول نان و آب و کرایه ماشین میزنند و میروند کارهای مرا میخرند، من این مردم را خیلی دوست دارم و ارزش زیادی برایشان قایلم، حتی بیشتر از منتقدان. نکته دیگری که برای من خیلی مهم است و نگرانم میکند این است که روز به روز دارد از جذابیت داستان و فیلمهای ایرانی کم میشود، بهطور سادهتر، جنبه سرگرمی آثار دارد کمتر و کمتر میشود، پر از شعار شدهاند، آن قدر نصیحت میریزند توی آثارشان که جذابیتشان را کم میکنند، نیچه میگوید اگر هنر نبود انسان خیلی بیشتر عذاب میکشید. نمیخواهم بگویم داستان عامهپسند بنویسم، اما به نظرم میآید امروزه جنبههای سرگرمی آثار هنری دارد از بین میرود. بعضیها از من میپرسند تو در فلان اثرت چه میخواستی بگویی؟ میگویم هیچ، فقط میخواستم شما را سرگرم کنم، البته نمیخواستم به شما کلک بزنم و دروغ بگویم، اعتقادم بر این است که از هر چیزی باید سرگرم شد، من معتقدم اگر کسی از مردن لذت نبرد، خیلی آدم بدبختی است. به هر حال مرگ هم یکی از حالتهای زندگی است که برای همه انسانها اتفاق میافتد.
خستهتان کردم آقای مرادی، راستی امسال جشنواره فیلم فجر را چطور دیدید؟
دو، سه فیلم بیشتر ندیدم، اجازه بدهید که درباره این مساله صحبت نکنم، به هر حال من عضو هیات امنای سازمان سینمایی فارابی هستم و هر حرفی بزنم ممکن است برداشت خاصی بشود.
داستان چطور؟ چه کتابهایی میخوانید این روزها؟
اخیرا کتاب زیاد خواندهام؛ یک جوان کرمانی را کشف کردهام، به نام «منصور علیمرادی» که دیگر شناخته شده است، مجموعه داستانهای کوتاهش را خواندم که خیلی خوب بود، رمانش «تاریک ماه» هم الان روبه روی من است و دارم میخوانمش و کتابهای دیگر. سفرنامه تخیلی شاملو را که تازه چاپ شده تمام کردم، به هر حال بدون کتاب نمیمانم. «کشتن موش در یکشنبه» را هم در دست خواندن دارم.
شعر چطور؟ رابطهتان با شعر چگونه است؟
شعر خیلی میخوانم؛ اتفاقا یکی از سوالهایی که کمتر از من میپرسند درباره همین مساله است. داستانهای من با شعر خیلی پیوند دارند. مخصوصا با دوبیتیهای محلی، در جای جای «شما که غریبه نیستید»، «خمره» و... از شعر استفاده کردهام. حتی از هایکوی ژاپنی. یکی از فرمهای گذشته ایرانی این بود که مثلا نویسنده وسط نثر را قطع میکرد، شعری مینوشت و بعد دوباره نثرش را ادامه میداد، امیر ارسلان و حسین کرد شبستری همین گونهاند. اکثر داستاننویسان ما داستان منظوم نوشتهاند، فردوسی و نظامی نمونههای بارز این مسالهاند. آنهایی هم که نثر نوشتند برای اینکه جابهجا حرفشان را بزنند، وسط داستان به مناسبتی شعر هم میآورند، من سعی کردهام این طور باشم، فرم خاصی از داستاننویسی ایرانی که بدون شعر کارش نمیگذرد، مثل نقالها. چاشنی نثر و نقل ایرانی شعر است، هر جا که آدم خوش صحبتی را میبینید وسط حرفش شعری هم میخواند، من به این مساله فوقالعاده اهمیت میدهم و به همین دلیل هم شعر زیاد میخوانم.
سوال آخر اینکه شما هم مانند بسیاری ازنویسندگان بزرگ جهان فکر میکنید نوشتن بازنشستگی ندارد؟
من معتقدم یک جایی، یک روزی، درون آدمی کسی میگوید که دیگر نباید بنویسی. منتها انسان از آنجایی که موجود حریصی است، میگوید من این کتاب را مینویسم و بعدنویسندگی را میگذارم کنار. همین مساله باعث میشود که مدام خودش را تکرار کند و هرچه هم جلوتر میرود کارهایش ضعیفتر میشوند، به قول معروف خودش را مدام تکرار میکند. امیدوارم من این کار را نکنم، نمیدانم چقدر میتوانم بر این حرص ذاتی آدمی غلبه کنم. من سالها کارمند بهداری بودم، در بخش تنظیم خانواده ما توصیهای داشتیم و میگفتیم که زایمانهای پشتسر هم مادر را ضعیف میکند و بچه کم جانی تحویل میدهد، فاصله بین زایمانها باید زیاد باشد، در مورد امر نوشتن هم همین طور است. بین هر کتاب من زمان زیادی وجود دارد، هیچوقت پشت سر هم کتاب ارایه ندادهام، این اواخر و ترجمههای مکرر از کارهایم مرا کمی لوس کرده و خودم باور کردهام که انگار کارهای خوبی کردهام، پشیمان نیستم و دوستشان دارم. از مردم هم جواب گرفتم، هیچوقت برای به دست آوردن مقام و منصب نمینویسم، برای دلم مینویسم که مردم هم جزیی از دل من هستند، چاپهای مکرر کتاب هایم هم حاکی از همین مساله است. از کسانی که مرا میشناسند و کارهایم را دنبال میکنند متشکرم. مردم مزد مرا با خواندن و خریدن کتابهایم میدهند.
منبع: اعتماد
انتهای پیام/