همه چیز از مجلس ترحیم دکتر رهنمون آغاز شد
پرستارها منبع الهام داستانهایی هستند که برای ما و شما ناشناخته است. جهانی مملو از غم و شادی، هراس و آرامش و خاطرات با رفتنشان جان میدهند. این نوشتار تلاشی است برای جان بخشیدن به خاطرات یک پرستار.
بهار 1363، هنوز بارانهای فصلی تداوم داشت. در آن کش و قوسهای جنگ، برانکارد خالی میرفت و پر میآمد. ساعت استراحت شاید به وقت اذان. آسمان به حالمان میگریست و شکوایه تن، به سبزی و طراوت فصل جبران میشد. هر دم غنیمتی بود برای همنیشنی با خود.
اتاق کار سکوت میبلعید و ضرب نبض دست بیمار نجوا میکرد. سه ساعت روی پا، کمی در جا زدن، کمی شل کردن عضلات و باز هم پاهای خواب رفته و تلاش برای ماندن.
در تلاطم این بودم کجا میشود دمی با سکوت خلوت کنم. صدای اذان بلندگوهای بیمارستان را تسخیر کرد. راه نمازخانه بیمارستان را با کوفتگی پاهایم در پیش گرفتم. جایی برای نشستن یافتم. تازه به یادم افتاد وضو نگرفتم. به هر زحمتی بود برخاستم. شیرآبی خالی یافتم و صفای آب به صورتم هدیه کردم. وضو ساختم و به کعبه آمالم رجعت کردم. نماز ساختم، یک رکعت، دو رکعت، ...، هشت رکعت.
آرام گرفتم و روی فرش نازک تنهایی نمازخانه در خیالات جوانیم غرق شدم. نوای آرام چند زخمه بر سازی کوک در گوشم طنینانداز شد. خلسه از خستگی، خیالآور شده بود. آرزی سفری که نشد، عیدی که به بیمارستان ختم شد، مرخصیهایی که از برگه تقاضایشان پریدند و این منم تنها روی فرش نازک نمازخانه.
تنهایی دوامی نداشت. به طرفه العینی نمازخانه مجلس ترحیمی شد، برای دکتر رهنمون. دکتر یزدی ما، عید 29 زندگیش را ندید. طلاییه، بیمارستان صحرایی، بمب، انفجار، شهادت. مجلس ترحیم به سادگی خود محمدعلی. روضهای کوتاه، قرائت چند ایه از قرآن و مدحی در باب شخصیتش. یاد 25 سالگیم افتادم، یاد رفاقتم، یاد آنکه میشد امروز، این ساعت، او بود که به مدحی از من گوش میداد. مدح چه چیزم؟ گریزم یا خستگیم؟
در این اندیشه بودم که زحمتی لختلختکنان به سمتم میآمد. از همان ورودی چشمم به جمالش روشن شد. مرد به زحمت انداختن بود. زحمتی که میآمد یعنی شنیدن این جمله که «یه زحمتی واست دارم». زحمتی به زحمت، از میان جماعت عزادار خودش را به من رساند. چهار زانویم را دو زانو کردم تا کنارم بنشیند و زحمتش را بگوید و من جوابش دهم «اینا همهاش رحمته».
زحمتی در گوشم نجوا کرد:
«یه زحمتی واست دارم. وسایلت رو جمع کن. نامه زدن که باید بری یه جای دیگه. نمیتونم تو جمع واست تعریف کنم. محرمانه است. انتخاب شدی. ببخش دارم میاندازمت تو زحمت.»
جوابش دادم تو رحمتی و بلند شدم. کسی چندان به ما نگاه نمیکرد. اصلاً کسی حواسش به ما نبود. یک پرستار و یک کارمند، دو موجود جز در بیمارستانی بزرگ. تمام حواسها به سمتِ رهنمون بود، مدیر بیمارستان صحرایی طلاییه.
نامه را به دستم دادند. جایی بود در شمال تهران و من جایی بودم در میانه تهران. بدون هیچ تصویری. بدون هیچ پیشینهای. برای من تهران همین انقلاب و جمهوری بود. برای یک بچه شهرستانی جوان، در ترافیک کاری روزهای جنگ و خون، تهران قفسی بود محصور میان چند خیابان. فراسویش کوهی بود دستنیافتنی و فروسویش دشتی که برای دلباز کردن، برایم وقت نداشت.
کیف به دست، در این اندیشه، بهارستان بودم و رویم به سوی دروازه شمیران. اتوبوس دوطبقه قرمز رنگی را سوار شدم تا به دست سیال آن اتول، چشمانم به جمال شمال تهران روشن شود. کمی ذوق داشتم از آن جایی که مرا فراخوانده است و اندکی هراس؛ هراس از آنکه چه چیز مرا خوانده است و آنجا چیزی نبود جز فضای کوچک، ساده و به نحوی مخفی. من بودم و چند پزشک.
سخنان درگوشی و آماده شدن برای بودن، برای پذیرفتن. فضا را شناختم، وظایف را تفهیم شدم و نامهای در دستانم دیدم برای آموزش دیدن. انتخابم با برنامه بود. سفر به بیمارستان شهید رجایی و چند صباحی آموزش تا من پرستاری با تخصص قلب و عروق شوم.
***
همه چیز به اوایل سال 1362 بازمیگشت. اعضای تیم پزشکی و تنها بازمانده پسر به فکر ساختن یک مجموعه مراقبت پزشکی بودند. میدانستند مخالفت میکند. باید همه چیز مخفیانه صورت میگرفت. باب میلشان نبود؛ باب میل هیچ کس نبود. پیرمردِ قصه مخالف می کرد.
================================
ادامه دارد...
================================
انتهای پیام/