خانه امیدم دیگر جماران بود

خانه امیدم دیگر جماران بود

پرستارها منبع الهام داستانهایی هستند که برای ما و شما ناشناخته است. جهانی مملو از غم و شادی، هراس و آرامش و خاطرات با رفتنشان جان می‌دهند. این نوشتار تلاشی است برای جان بخشیدن به خاطرات یک پرستار.

سید احمد همه چیز را مهیا کرده بود. برنامه کاری مشخص، شیفتهای مرتب و گوش به زنگ بودن؛ این اصول روزانه ما بود. آن روزها عیدی برایم متصور نبود. برای چندمین سال متوالی، نوروز برایم چیزی جز سرمای نرم و لطیف شمال تهران نبود.
ششم فروردین، روی صندلی، پشت پنجره کوچکی نشسته بودم. کوچه باریک، خیس، با باریکه آبی از میانش، در برابر چشمانم بود. سکوتی با پس زمینه آوای چند گنجشک. هنوز خبری از بلبل خرماییها نبود. آرام گرفته بودم.
صدای زنگ پس از دو سال، بالاخره نواخته شد. زنگ در محوطه مرکز درمانی نصب شده بود. یک زنگ اضطراری مخصوص اتاق پزشکان. اتاقم بر حسینیه مقیم بود. از جا پریدم. مسیر پلکان را به سرعت طی کردم. خودم را در فضای باز دیدم. من و دکتر پورمقدس هر دو در محوطه، او پشت به من، خیره به آقای فراهانی. فراهانی محکم بر سر خود می‌کوبید. هراس در دلمان حکمفرما شده بود.
دست و پایم را گم کرده بودم. دکتر پورمقدس را نمی‌دیدم. تنها اشارات دست فراهانی بود که مرا به دویدن ترغیب می‌کرد.
پیرمرد روی زمین افتاده بود. دراز کشیده بود. آرام گرفته بود. یا خدای بلندی گفتم. پورمقدس پخته‌تر از من، دستانش را با ریتم تپش‌های یک پیرمرد بالا و پایین می‌داد. ماساژ قلبی، پس از دو سال.
هراسم به وظیفه تغییر کرد. پایی قرض گرفتم و از پلکان حسینیه بالا رفتم. کپسول اکسیژن یک عدد، الکتروشوک یک عدد، مانیتور یک عدد، آتروپین چند بسته، سرم یک بسته. همه را آماده به طرفه العینی از پلکان هبوط کردم. پورمقدس هنوز ماساژ می‌داد قلب ضعیف شده را. ماسک اکسیژن، اولین مرحله برای احیا. لیدهای الکتروشوک را آماده کردم. دستم بدن نحیف پیرمرد را پایش می‌کرد تا رگی بیابد. خیالم بر آن بود در این وانفسای هراس‌انگیز هوش و حواس رگ‌یابیم بر مدار صفر درجه سیر کند.
یافتم... یافتم...
هر 10 ثانیه یک ضربان پهن بر صفحه الکتروشوک ظاهر می‌شد و من آتروپین تزریق می‌کردم. ناخودآگاهم عنان ذهنم را در دستانش به حرکت درآورده بود. نوار قلب اول، وضعیت 10-6 بار در هر دقیقه بود. پرینت نوار قلب بیرون می‌جهید و دکتر نگاهی خونسردانه بر آنها می‌انداخت. من می‌‌نگریستم. ده‌ها متر نوار قلب.
وضعیت سفید. آتروپین کار خودش را کرد. ریتم قلب سینوسی بود. نود درجه برابر با یک. فقط چند ثانیه نیاز بود. پیرمرد به هوش آمد. کمی درد زیر قفسه سینه. سکته کرده بود. پورمقدس توصیه‌ای داد و من عمل کردم. تزریق پتیدین. مسکن کارش را کرد. درد التیام یافت.
دکتر بدون هیچ ابایی گفت انفارکتوس تحتانی و دوباره به نوار قلب نگاهی انداخت. کسی چیزی نمی‌فهمید. من فهمیدم، سکته قلبی. سید احمد تازه از در خانه وارد شده بود. دکتر عارفی پشت سرش. کنترلش کرد. دیگر چیزی نبود جز اضطراب یک جماعت دل‌نگران. چه می‌شود؟
سید احمد تاملی کرد. عارفی گزارش داد. سید احمد گفت: «الحمد الله». همه چیز تمام شد. این ماموریت موفقیت‌آمیز بود.
پیرمرد دیگر می‌دانست اینجا چه خبر است. چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت. برانکارد آماده در حیاط و پیرمرد با کمک من روی این بستر متحرک آرام گرفت. چیزی نمی‌گفت. کم‌حرف بود. فکر می‌کرد. دقایق ورود پیر به دیر بود.
همسرش که از در وارد شد تازه زبانش باز شد. گل از گلش شکفت. با بانو هم‌کلام شد. گفت که نمی‌داند این بساط پر دم و دستگاه چیست. و گفت روحش از اینها خبر نداشته است. پرسید نام این بیمارستان چیست. همسر گوشه چادر را کمی آزاد کرد و گفت: «نمی‌دونم.»
مشخص شد همسرش هم خبر نداشت اینجا چه خبر است. مسئول مرکز بر سر بالین آمد و سید احمد از تمام وجود تفقدی نمود. پیرمرد نجوایی زیر گوش احمد کرد. احمد لبخندی زد و گفت:«اینجا برای مردم باز باشد.»
آنجا برای مردم باز بود. دو سال بود که باز بود.
***
مدتی پیرمرد روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. یک مبل راحتی برای ساعات فراغت آماده کردیم. نوه‌هایش را بغل می‌کرد و روی مبل آرام می‌گرفت. فرستنده ثانیه به ثانیه ریتم قلبش را رصد می‌کرد و می‌گفت از آنچه در دلش می‌گذرد. ما کماکان طبقه دوم بودیم. گرمای خرداد، هرمش را چون بساط دست‌فروشان همه جا گشوده بود. ایام عید فطر بود و رمضان را با طراوت اردیبهشت افطار کردیم. پیرمرد را به خانه بردیم. بیمارستان و سیم و مانتیور کافی بود. مراقبت قطعی. همه چیز در همان خانه نقلی تحت کنترلمان بود. یک ساختمان دو طبقه قدیمی، با سقف شیروانی. طبقه اول پیرمرد بود و طبقه دوم ما. اتاق مراقبت ویژه جنب اتاق خواب پیرمرد. تجهیزات به طور کامل مستقر در طبقه دوم. دو پرستار و دو پزشک 24 ساعت روز آماده‌باش بودند. وضعیت قلبی از طریق تله‌متری کنترل می‌شد. پرستار مانیتورینگ هر سه ساعت تعویض می‌شد. خطای ناشی از خستگی جایز نبود. من مسئول برنامه‌ریزی ارائه مراقبت بودم.
دکتر عارفی و نوحی، پرسشنامه‎‌ای طرح‌ریزی کردند. آزمونی در بیمارستان رجایی برپا شد و منتخبان محک خوردند. همه نمره آوردیم. تیم پزشکی صلاحیتش را اثبات کرده بود. منزلگاهمان تا زمانی نامعلوم طبقه دوم خانه‌ای با سقف شیروانی بود.
اتاقمان محل مانتیورینگ با دو زنگ. یکی زنگ اخبار خانه بود و آن یکی زنگ خطر. اولی می‌نواخت و نواخته می‌شد و دومی کاش هیچ وقت نمی‌خورد. صدای زنگ اخبار نرم و ملایم بود. زدنش یعنی یکی آمده است و ما هستیم. زنگ خطر ممتد بود و بلند. گوش‌ را هراس می‌داد و دل را خراش. زنگ خطر در طبقه اول نیز جا خشک کرده بود.
برای مدتی که نمی‌دانستم، خانه امید من اینجا بود: جماران.

================================

ادامه دارد...

================================

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران