رئالیسم ایرانی در مسیر انحطاط

رئالیسم ایرانی در مسیر انحطاط

«شیو» با وجود شوخ‌طبعی در کلام و تیپ‌های کمیکش در مسیر انحطاط رئالیسم است، رئالیسمی که صرفاً ممکن‌های نامحتمل را رقم می‌زند و در یک نظام دیالکتیکی پایانش محصولی تقابل تز و آنتی‌تز موجود در متن نیست.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

دهه نود در تئاتر ایران یک بازگشت بود، بازگشت به شکلی از تئاتر رئالیستی با محوریت خانواده، زبان محاوره و اجرا در دکورهای نزدیک به واقعیت. اگرچه برخی از آثار جامعه هدف خود را طبقه متوسط قرار می‌داد؛ اما در نهایت جامعه هدف این آثار طبقه فرودست جامعه بود. طبقه‌ای که با مشکلات مالی-اقتصادی، فقدان ثبات اندیشه و مهمتر از همه معضلات اجتماعی چون سرقت و اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کرد.

گل سرسبد این آثار نیز «قصه عصر جمعه» به کارگردانی محمد مساوات در تالار قشقایی بود. نمایش مبدل به نقطه عطفی بر ژانر از خواب خفته رئالیسم اجتماعی بود و پس از آن با سقوط مواجه شد. ژانری که توسط بخشی از دانشجویان آن روزهای تئاتر احیا شده بود، موفق شده بود گونه محبوب ترجمه‌ای با نمونه مشهورش، «خدای کشتار» را کنار نهد یا اینکه نگاه ابزورد نسلی از فارغ‌التحصیلان به گونه ثانویه بدل شود.

بیشتر بخوانید: قصه یک اجتماع در اتاق پدر با مفهوم ریاضیاتی اجتماع

با اینکه مساوات حتی در «یافت‌آباد» هم به گذشته به‌یادماندنیش بازنگشت؛ اما در شیب منفی منحنی رئالیسم اجتماعی تکثری از آثار روی صحنه آمدند که نشان می‌داد این گونه تئاتری برای جمعی از جوانان دهه شصت و هفتاد جذاب است و به نظر هر از گاهی عده‌ای به سویش می‌روند و از آن بهره می‌برند. برخلاف جهان سینمای ایران که دربست در اختیار رئالیسم منحط اجتماعی است.

«شیو» به کارگردانی حسین دیردار و نویسندگی  علی دل‌پیشه در مسیر همان شیب منفی رئالیسم اجتماعی است. نمایش از سه پرده مجزا تشکیل شده است که قرار است به لحاظ فرمی به یکدیگر مرتبط شوند. این ارتباط نیز برآمده از شرایط صحنه است، یک موتور نقطه ثقلی برای حفظ کلیت اثر می‌شود. سه پرده در خرمشهر و آبادان روایت می‌شود. روایت نخست داستان سقوط خرمشهر و گریز یک خانواده از شهر است. داستان دوم قصه تلاش دو دختر برای ورود به ورزشگاه نفت آبادان است و داستان سوم رفتن یک برگزیده شورای شهر برای نخستین بار به جلسه است.

نمایش حسین دیردار به شدت وابسته به موقعیت‌هایی است که در نمایش شکل می‌گیرد و اصولاً این موقعیت‌ها نه به واسطه کنشگری؛ که ناشی از دیالوگ‌هاست. با توجه به برگزیدن جغرافیای خوزستان و البته وجوه رئالیستی کار، بازیگران تلاش می‌کنند لحنی متعلق به مردمان خرمشهر و آبادان داشته باشند. این مهم در کنار دعواهای کودکانه شخصیت‌ها و شوخی‌های متن، لحظات کمیکی را رقم می‌زند که با تیپ‌سازی بازیگران تشدید هم می‌شود.

هر داستان مستقل از دیگری و حتی زمان و مکان‌هایشان با یکدیگر متفاوت است. در این نقد به هیچ عنوان قرار نیست داستان‌ها را یک‌به‌یک بررسی کنیم؛ بلکه تلاش می‌شود ساختار کلی پرده‌ها ارزیابی شود، ساختاری که عیناً در هر سه تکرار می‌شود. این ساختار شامل یک شوخ‌طبعی ابتدایی میان دو رکاب‌سوار است. آنان آرام آرام برحسب یک رویداد یا یک حرف با یکدیگر درگیر می‌شوند. درگیری آنان باعث توقف موتور می‌شود و دعوا بالا می‌گیرد. ناگهان راکب موتور به جنونی دست می‌یابد و دیگری را به سوی مرگ یا دستگیری سوق می‌دهد.

نکته نخست درباره شیوه روایت «شیو» آن است که عموماً شخصیت‌ها بدون شناسنامه‌اند و این بی‌هویتی کمک می‌کند نویسنده همانند مرغ سرگشته‌ای از شاخه‌ای به شاخه دیگر پرواز کند. هیچ خط مستقیمی برای روایت داستان وجود ندارد. شخصیت‌ها مدام رنگ و رو عوض می‌کنند و بدون آنکه دقت شود در گذشته چه گفته یا چه کرده‌اند، پیرنگی جدید رقم می‌زنند. به عبارتی پیرنگ اصلی پرده‌های فاقد انسجام است. این فقدان انسجام موجب می‌شود با یک بی‌منطقی عمومی روبه‌رو باشیم. اینکه کنش‌ها و انگیزش‌های قهرمانان شرایط دراماتیک را فراهم نمی‌کند؛ بلکه این نویسنده است که چون خدایان المپ هر بار چیزی به شخصیت تحمیل می‌کند. برای مثال عبور بی‌دلیل موتور در پرده دوم و تصادف و تعقیب پلیس.

آنچه «شیو» از آن رنج می‌برد همان چیزی است که اساس رئالیسم دهه نود بر آن پی‌ریزی شده است و آن هم اتفاقاتی است که در غیب رقم می‌خورد. این غیب‌بودگی در لفافه حرافی شخصیت‌ها گم می‌شود. آنان از همه چیز سخن می‌گویند به جز نکاتی که می‌تواند میانه و پایان نمایش را رقم زند. برای روشن شدن مسئله قصد دارم نمونه‌ای از متن پینتر را مثال آورم. در نمایش «فاسق» ادوارد، شخصیت مرد نمایشنامه حرفش را این گونه آغاز می‌کند:

ریچارد: (با خوش­رویی) فاسقت امشب میاد؟

جمله آغازین نمایشنامه زمانی مهم می‌شود که مورد خطاب زنی است به نام سارا که در ادامه می‌فهمیم همسر ریچارد است. همین تک جمله آرام آرام مبدل به کلیت اثر می‌شود. در واقع با یک آغاز خوب، بنای نمایشنامه پی خوبی نصیبش می‌شود. این مهم امری تازه و بدیع متعلق به قرن بیستم نیست. کافی است به متون آیسخلوس رجوع کنید. در نمایشنامه «آگاممنون» در همان ابتدا دیده‌بان آرگوسی سخنانی به زبان می‌آورد که کلیت اثر را رقم می‌زند. او اطلاعات اولیه مناسبی ارائه می‌کند که پایان نمایش ماحصل تز بودگی آن است. در واقع ماوقع نمایش پس از آن در نقش آنتی‌تز عمل می‌کند تا پایان‌بندی به سنتز بدل شود.

لب کلام آنکه درام‌های شاخص از یک نظام دیالکتیکی در داستان‌گویی بهره می‌بردند که در «شیو» ردپایی نیز از آن نیست. شما می‌توانید مدام از سر و ته نمایش بکاهید بدون آنکه به آن خدشه‌ای وارد شود. پس با دقت بسیار متوجه می‌شوید که خرده پیرنگ‌های نمایش نیز بی‌خود و بی‌جهت هستند و عمدتاً محصول تیپ‌سازی بازیگران است. چرا که هیچ یک از آنان مبدل به شخصیت نمی‌شود. مثلاً انگیزه زن در پرده اول برای بازگشت به خرمشهر چیست؟ نمی‌دانیم. او صرفاً می‌گوید برویم و این پافشاری حتی از شخصیت‌پردازی لجوج او نیز نشئت نگرفته است.

این آسیب از جایی رقم می‌خورد که اصولاً رئالیسم ایرانی دراماتیک نیست. واقعی نشان دادن یک رویداد به معنای دراماتیزه کردن نیست. مشکل زمانی است که نویسندگان این متون به این گفته ارسطو توجه نمی‌کنند. اینکه ناممکن محتمل بر ممکن نامحتمل ارجحیت دارد و همانا ناممکن محتمل تعریفی ساده از دراماتیزه کردن است. به هملت و روح پدرش بیاندیشید که کلیتش ناممکن است؛ اما شکسپیر آن را محتمل کرده است. اکنون در «شیو» چه چیزی محتمل است؟ اینکه سه نفر، سه نفر دیگر را به سوی مرگ سوق می‌دهند؟ این سوق جنون‌آور از کجا آمده است؟ حتی یکی از شخصیت‌ها مبتلا به جنون نیست؟ این مالیخولیای نهایی ناشی از چیست؟

درام‌نویسان ایرانی فراموش می‌کنند که در نوشتار مقام زئوسی به آنان محول نشده است. آنچه مهم است خلق منطق اثر است و این منطق به معنای منطق جبری نیست؛ بلکه مهیا کردن دستگاه و نظامی است که یا برآمده از نشانه‌شناسی باشد یا پدیدارشناسی. «شیو» هیچ یک را ندارد. پس محدود می‌شود به چند دیالوگ و بس. داستانش چیست؟ اهمیتی ندارد و بی‌اهمیتی نه از خواست گروه هنری که ناشی از ضعف اثر است.

نکته قابل تأمل آن است که متونی همانند «شیو» در وهله اول قدرت خلاقه کارگردان را می‌کشد. موتور متصل به پایه چرخان یک خلاقیت نیست. حتی با کمی دقت می‌توان درک کرد بازیگران نمی‌دانند چه زمانی در حرکتند و چه زمانی در ایست به سرمی‌برند و این مشکل رئالیسم است که می‌خواهد زورکی واقعی به نظر رسد. این زورکی بود همان ممکن نامحتمل است. دست حسین دیردار برای خلق موقعیت دراماتیک در اثر به واسطه انتخاب متن بسته شده است و او خود را به یک جسم صلب محدود کرده است.

========================

عکس از محمد بستان و قاسم مرادی

========================

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران