روزی که پایان رابطه مصدق و کاشانی بود


روزنامه جوان

خبرگزاری تسنیم : نوه دختری آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی از فعالان و شاهدان زنده و تحلیلگر رویداد‌های نهضت ملی است. او روایت متفاوتی از واقعه نهم اسفند۱۳۳۱، و زمینه‌ها و پیامدهای آن دارد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم ، دکتر محمدحسن سالمی نوه دختری آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی –که نامش با نامه تاریخی 27مرداد1332پیوند خورده ـ از فعالان و شاهدان زنده و تحلیلگر رویداد‌های نهضت ملی است. او در گفت و شنودی که در پی می‌آید روایت متفاوتی از واقعه نهم اسفند1331، و زمینه‌ها و پیامدهای آن به دست می‌دهد. تفاوتی که می‌تواند مواضع کاستی تاریخ‌نگاری رسمی از این واقعه را نمایان سازد. امید آنکه مقبول افتد.

*با تشکر از جنابعالی به لحاظ شرکت در این گفت‌وشنود، قاعدتاً برای رجوع به ریشه‌های واقعه 9 اسفند1331 باید به روزهای پس از واقعه 30 تیر13331و انتخاب آیت‌الله کاشانی به ریاست مجلس رجوع کرد. از دیدگاه شما این انتخاب در چه فرآیندی انجام شد؟

به نام خدا. در پاسخ به شماباید عرض کنم که دکتر مصدق باطناً مایل نبود آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس شود. روزی که دکتر معظمی رئیس مجلس شد، شب همان روز هیئت دولت رفتند به او تبریک گفتند، اما موقعی که آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس شد، دکتر مصدق چند ماه طول داد و آخر سر، موقعی که موسم حج بود، در نامه‌ای به پدربزرگم نوشتند: «ریاست مجلس را به شما تبریک می‌گویم». این کاغذ را در سال‌های اخیر به آقای خازنی ـ که در دفتر دکترمصدق کار می‌کرد ـ نشان دادم و گفتم: «ببینید! این نامه نه شماره دارد، نه تاریخ».

به من ایراد می‌گیرند که مدرکت شماره و تاریخ ندارد و رسمی نیست. دکتر مصدق با همه زرنگی‌اش و با وجودی که مخصوصاً کاغذ بدون شماره و تاریخ نوشته این اشتباه را کرده که در فرا رسیدن موسم حج تبریک گفته است. آن سال حجاج خانه خدا سه ماه بعد از انتخاب شدن پدربزرگم به ریاست مجلس باید راهی مکه می‌شدند. تأخیر سه ماهه دکتر مصدق نشان می‌دهد که از ریاست آیت‌الله کاشانی بر مجلس راضی نبود و فکر می‌کرد با درج نکردن تاریخ و شماره می‌تواند مدعی شود فردای ریاست آقای کاشانی به ایشان تبریک گفته است.

کما اینکه در تجدید انتخابات یاران دکتر مصدق آن‌قدر زد و بند کردند که آیت‌الله کاشانی با آنکه 37 رأی آورده بود، رئیس مجلس نشد و دکتر معظمی به ریاست رسید. همین کارها سبب ایجاد تفرقه بین نماینده‌های جبهه ملی و نهضت ملی شده بود. این نکته‌ها را مردم عادی نمی‌دانند و اگر هم بشنوند باور نمی‌کنند.

*آقای دکتر می‌دانید که واقعه نهم اسفند 1331، شکاف‌ها را عمیق‌تر کرد و اختلافات دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی چنان اوج گرفت که تقریباً برگشت‌ناپذیر شد. ارزیابی شما از زمینه‌ها و ماهیت این واقعه چیست؟

بعد از سی‌ام تیر ماه، دکتر مصدق به تصور اینکه می‌تواند از غربی‌ها امتیاز بگیرد، به حزب توده پر و بال داد و دستشان را باز گذاشت.

*شاید می‌خواست از غربی‌ها زهر چشم بگیرد که اگر از من حمایت نکنید، تود‌ه‌ای‌ها قدرت می‌گیرند و ایران کمونیستی می‌شود.

همین‌طور است. توده‌ای‌ها از خداخواسته رشد بی‌نظیری کردند. تشکیلاتشان را در تمام شهرستان‌ها گسترش دادند و در سطحی وسیع نشریات و بیانیه‌هایشان را پخش می‌کردند. اینجا بود که ما دلمان شور زد نکند توده‌ای‌ها در ظرف چند روز کلک دکتر مصدق و شاه را بکنند و مملکت را قبضه کنند. آیت‌الله کاشانی در اصل مخالف شاه بود، چون بارها به دستور او حبس و تبعید شده بود، اما به این نتیجه رسیده بود که چنانچه ناگزیر از انتخاب بین حزب توده یا شاه بشویم، باید دفع افسد را به فاسد کرد. شب قبل از نهم اسفندماه ساعت یک بعد از نصف شب، برادر دکتر مصدق، حشمت‌الدوله والاتبار به آیت‌الله کاشانی تلفن کرد و گفت:«شاه می‌خواهد فردا از ایران برود».

آقای کاشانی گفت:«خوب، من چه کار کنم؟» حشمت‌الله گفت:«شاه از شما حرف‌شنوی دارد. اگر جلوی سفرش را نگیرید، توده‌ای‌ها زمام امور را به دست می‌گیرند». فردای آن روز، آقای کاشانی معاونین مجلس را صدا زد که با هم راجع به سفر شاه تصمیم بگیرند. نواب مجلس رفتند با هم مشورت کنند و آقای کاشانی هم رفت به منزل دامادش، آقای گرامی. سران بازار ـ ‌قاسمیه، حریری، شمشیری، مانیان، لباسچی‌ـ همه آمدند منزل گرامی و از پدربزرگم خواستند واسطه شود تا شاه تصمیمش را عوض کند. آیت‌الله کاشانی هم یک پیغام کتبی برای شاه فرستادند که:«در شرایط کنونی، از ترک ایران صرف‌نظر و سفرتان را به آینده موکول کنید!»

*شما در مجلس گفت‌وگوی بازرگانان معتبر بازار با پدربزرگتان شرکت داشتید؟

بله، من هم بودم. موقعی که آقای کاشانی در حال امضای پیغام کتبی خطاب به شاه بودند، به تجاری که در منزل آقای گرامی بودند، گفتند:«به جدم قسم، این قلم مثل این ستون به دستم سنگینی می‌کند.»

*یعنی قلباً راضی نبودند.‌.‌.

از این بابت رضایت خاطر نداشتند و فقط به خاطر مصلحت کشور، به شاه نامه دادند. در این فاصله هیئت رئیسه مجلس هم یادداشت خودشان را به شاه نوشتند و به امضای آیت‌الله کاشانی رساندند و آن را به دربار بردند. یادداشتی را که آقای کاشانی به تقاضای بازاری‌ها نوشته بودند، به پسرشان آقاسیدمصطفی دادند تا به دربار ببرد. آقاسیدمصطفی مرا به کاخ شاه در خیابان کاخ برد.

*روز نهم اسفند؟

بله، ملکه ثریا مثل ابر بهار گریه می‌کرد. شاه به دایی‌ام گفت: «اُزگُلی! اگر من نروم، پدرت از تاج و تختم دفاع می‌کند؟» دایی مصطفی در اُزگُل خانه داشت و شاه به همین دلیل به شوخی به او می‌گفت:«اُزگُلی». دایی‌ام هم خیلی خودمانی گفت:«خودت باید بمانی و از تاج و تختت دفاع کنی!» بعد هم آیت‌الله بهبهانی و کسانی دیگر به دربار آمدند و از شاه خواستند در ایران بماند.

دکتر مصدق که خبرها به گوشش می‌رسید، خود را شکست‌خورده می‌پنداشت. با شاه قرار و مدار گذاشته بود که قضیه رفتن شاه محرمانه بماند. از شاه خواسته بود با طیاره سفر نکند و برای اینکه کسی متوجه نشود، با اتومبیل برود. مدارکی که امروز منتشر شده‌اند، نشان می‌دهد رفتن شاه نقشه دکتر مصدق بوده است تا باز هم بلوایی به وجود بیاید و او بتواند قهرمانانه کناره‌گیری کند.

*پس این ادعای دکتر مصدق که گفته است در روز نهم اسفند قصد داشته‌اند او را بکشند، چه می‌شوند؟

دکتر مصدق ادعا می‌‌کرد روز نهم اسفند توطئه‌ای از قبل طراحی شده بود و می‌خواستند او را به قتل برسانند. نخست‌وزیری که موظف بود حافظ جان و مال مردم باشد، به مجلس شورای ملی رفت و گفت امنیت ندارد!

*مظلوم‌نمایی کرد...

مثل ضعف کردن و بی‌هوش شدنش. یک نخست‌وزیری چهل روز در امریکا اقامت می‌کند، یک بار حالش به هم نمی‌خورد. در حین فرار از دست مردم از سه چهار تا دیوار می‌گذرد و سرش گیج نمی‌رود، اما در حالت عادی هی حالش بد می‌شود و نقشه‌ها را به هم می‌زند. روز نهم اسفند، ساعت سه و چهار بعد از ظهر، با دکتر بقایی جلوی دربار رفتیم. اینکه گفته‌اند به جز افسرهای بازنشسته و رجال مرتجع وابسته به دربار و خانم اعتضادی کسی در آنجا نبود، حقیقت ندارد و خیابان کاخ از همه جور آدمی پر بود. سخنرانی‌های مختلفی شد و بالاخره شاه پذیرفت که به سفر نرود. در این مورد دکتر مصدق صحنه را به خودش اختصاص داد و با پیژاما رفت مجلس!

*با پیژاما رفت مجلس؟

بله، روز نهم اسفند با پیژاما به مجلس رفت و حمله شدیدی به شاه کرد. نماینده‌های مجلس مرعوب دکتر مصدق شدند و مردم فریب او را خوردند. همان بازاری‌هایی که صبح زود با اصرار از آیت‌الله کاشانی امضا گرفته بودند کاری کند که شاه در مملکت بماند، حرفشان را عوض کردند. مرحوم پدربزرگم در نامه‌ای به من نوشتند و گفتند:«تجاری که صبح از من دست خط گرفتند، شب به مصدق پیوستند». ساعت پنج بعدازظهر که خدمت آقا رفتم، فرمودند:«کل حسن! آقاجان! زیر پا له و لورده شد». گفتم: «خدا نکند! چرا؟» گفت:«روزنامه‌ها نوشته‌اند که من شاهی‌ام!».

*نصرت‌الله معینیان که بعد از بیست و هشتم مرداد در روزنامه «آتش» مقاله می‌نوشت، در کتابی به نام «قیام در راه سلطنت» می‌گوید: «آیت‌الله کاشانی به شاه پیغام داد مگر از روی نعش من رد شوید تا بتوانید از کشور بیرون بروید». شما چنین یپغامی را تأیید می‌کنید؟

از این حرف‌ها زیاد زده‌اند. آقای شعبان جعفری هم به خانم سرشار گفته است:«آیت‌الله کاشانی گفت: اگر شاه برود، عمامه ما هم می‌رود». همسر من در رادیوی اینترنتی دکتر علی‌زاده گفت:«آقای جعفری! در آن ایام عمامه کاشانی به سرش محکم‌تر از تاج پادشاهی به سر محمدرضاشاه بود». آیت‌الله کاشانی دنبال حفظ تاج شاهی محمدرضاشاه نبودند. می‌دانستند دکتر مصدق می‌خواهد به وجهی آبرومندانه و قهرمانانه کنار برود. می‌دانستند در صورت تحقق چنین امری، حزب توده یکه‌تاز خواهد شد.

*شما هنگام سنگ‌باران، در منزل آقای کاشانی حضور داشتید؟

بله، برخلاف تمام موازین شرعی و عرفی وسایل تبلیغی را از ما گرفته بودند. رادیو به ما مجال گفت‌وگو نمی‌داد. اجازه تجمع و تظاهرات نداشتیم. آقای کاشانی در منزل بعد از نماز مغرب و عشا سخنرانی می‌کرد و به مردم می‌گفت:«بستن مجلس و انجام رفراندوم غیرقانونی سم مهلک است. به‌خصوص در مملکتی که از لحاظ دموکراسی و آزادی‌های سیاسی و اجتماعی پیشرفت نکرده چه تضمینی است که دولتمداران آتی به بهانه اینکه دکتر مصدق مرتکب چنین خلافی شده است، آنها هم مرتکب نشوند؟»

*بله، دیگر باب می‌شود...

همان‌طور که شاه از آقای مصدق یاد گرفت و انقلاب سفید را با رفراندوم انجام داد...

*سنگ‌باران منزل آقای کاشانی چگونه انجام شد؟

از دو طرف ما را سنگ‌باران کردند. یکی از خیابانی که آسفالت بود و نباید در آن سنگ وجود داشته باشد، یکی هم از روی پشت‌بام خانه‌ای که به خانه ما نزدیک بود. سنگ‌ها روی سر مردم بی‌پناهی که برای نماز و شنیدن سخنرانی می‌آمدند، افتادند و خون و خونریزی راه انداختند. شهربانی هم مانع مهاجمان نمی‌شد.

مرحوم حدادزاده، تاجر آهن که سالیان سال مرید آقای کاشانی بود و نمازش را به ایشان اقتدا می‌کرد، از خانه بیرون رفت و گفت:«مردم! آمده‌اید صاحب زمان را بکشید؟» به آقای حدادزاده حمله کردند و با چاقو به جانش افتادند. شانزده ضربه چاقو خورد که اولین ضربه را هم مرحوم فروهر زد و ما از پشت‌بام شاهد بودیم. دست خالی بودیم و نمی‌توانستیم با آنها مقابله کنیم. شانسی که آوردیم، این بود که یکی از دوستان برادرم که قبلاً افسر بود و یک هفت‌تیر داشت، اسلحه‌اش را به برادرم داد و برادرم از روی پشت‌بام چند تیر هوایی شلیک کرد. جماعت مهاجم پا به فرار گذاشتند. اوضاع نسبتاً آرام شد. آیت‌الله کاشانی را به شمیرانات بردند تا جانش از گزند حوادث مصون بماند. آقای عبدالصاحب صفایی، نماینده مجلس به دکتر مصدق تلفن کرد و سنگ‌باران خانه آقای کاشانی را اطلاع داد. آقای دکتر مصدق نه متعجب شد و نه ابراز تأسف کرد. به آقای صفایی گفت:«آقا ملت، آقا ملت، جلوی ملت را که نمی‌شود گرفت».

اوضاع از تب و تاب که افتاد، ساعت از دوازده شب هم گذشته بود. ما هم به خانواده گفتیم برویم به خانه‌مان. به محض اینکه وارد خیابان شدیم، چند مأمور شهربانی ما را دوره کردند و به پسرخاله‌ام که سرش را پانسمان کرده بودند، گفتند:«تشریف بیاورید کلانتری! آقای رئیس با شما کار دارد». من گفتم:«ایشان را تنها نمی‌گذارم». ما را هم دستگیر کردند و سوار وانت شدیم. یک عالم چوب و چماق و آچار و زنجیر و از این چیزها بار وانت کردند.

*به‌جز شما چه کسانی دستگیر شدند؟

گفتم یکی دیگر از نوه‌های آیت‌الله کاشانی، پسرخاله‌ام مهدی نیکمراد و سه چهار دانشجو. ما را به کلانتری بردند. خبری از رئیس کلانتری نبود. دوباره ما را راهی کردند. پرسیدیم:«پس رئیس کلانتری کجا بود؟» پاسخی ندادند و بعد از مدتی رسیدیم به باغ شاه. حالا ساعت چهار بعد از نیمه شب بود و اقوام و دوستانمان نمی‌دانستند کجا هستیم. ما را بردند بازجویی و سؤال کردند، چه گفتید، چه نگفتید. چه کردید، چه نکردید.

همان شب به ما گفتند:«شما قاتل حدادزاده‌اید!» من در ورقه بازجویی نوشتم:«قاتل حدادزاده کسی نیست جز شخص دکتر مصدق» و توضیح دادم که عده‌ای از مهاجمان شعار می‌دادند:«با پان‌ایرانیست هر که در افتاد، ور افتاد». عده دیگری شعار می‌دادند:«مصدق، مظهر نیروی سوم». گفتم که چطور به ما حمله کردند و مرحوم حدادزاده را با چاقو زدند.

*فروهر راجع به کشتن مرحوم حدادزاده بازجویی شد؟

بله، به خاطر همین قضیه دستگیرش کردند. من تا روز 26 مرداد زندانی بودم. اول موهای سرم را تراشیدند و بعد از این شماره‌های مخصوص زندانی‌ها به سینه‌هایمان آویزان کردند و عکس گرفتند. سه چهار بار بازجویی شدیم که یکی دو بارش بازجوها بی‌تربیتی کردند تا ما را بترسانند، ولیکن ماه واهمه‌ای نداشتیم و همان حرف‌هایی را می‌زدیم که روز اول گفته بودیم. هر بار هم بازجوها زیر ورقه بازجویی از دادستان می‌خواستند دستور توقیف ما را بدهد. دکتر سنجابی که با ما خویشاوندی پدری داشت، نتوانست کاری بکند و پیغام داد در باره من با دکتر مصدق صحبت کرده است، ولی او گفته بود:«این جوان را حتماً باید نگه داشت، چون خیلی در دل پدربزرگش جا دارد». آقای نادعلی کریمی و مهندس رضوی این در و آن در زدند تا مرا آزاد کنند، به آنها گفتند:«15 هزار تومان وجه‌الضمان بدهید تا آزاد شود!» 15 هزار تومان را جور کردند، اما زیر حرفشان زدند و گفتند 25 هزار تومان بیاورید. همین‌طور تصاعدی وجه‌الضمان را به 40 هزار تومان و عاقبت به 50 هزار تومان آن هم در سال 1332 رساندند. پدر دامادمان مرحوم حاج محمدعلی گرامی، چندین قباله خانه آورد و روی میز دادستان انداخت و گفت:«هر چه می‌خواهید بردارید». به این ترتیب از زندان آزاد شدم. آقای برهان در «بیراهه» نوشته بود که من در 27 مرداد زندان بودم، ولی مدرک آزادی‌ام پاسخ گویایی است.

*روز 26 مرداد 1332؟

صبح زود. از زندان یک‌راست رفتم خدمت آیت‌الله کاشانی. قبل از آنکه از زندان بیرون بیایم، آقای کاشانی دو هزار تومان پول برایم فرستادند و نوشتند:«تو عزیز من هستی و چون فعلاً نمی‌توانم کاری برایت بکنم، انتظار دارم مقاومت کنی». طیب و شعبان جعفری و حسین رمضان یخی و یک افسر ارشد که متهم بود در سررشته‌داری ارتش اخاذی کرده است، هم‌بندهای من بودند. در زندان عمومی هم مرحوم عشقی، مرحوم محرر و عده کثیری از مریدان آقای کاشانی ـ‌که ده سال بعد، در پانزدهم خرداد 1342 به هواخواهی مرحوم امام خمینی به زندان افتادندـ وجود داشتند.

پولی را که پدربزرگم فرستاده بود، گذاشتم جلوی آقای جعفری و گفتم:«اول شما بردارید!» گفت:«نه، آقای سالمی! من پول نمی‌خواهم، ولی از جانمازتان خوشم آمده است». جانمازم را که ترمه مرغوبی بود به او دادم و دو هزار تومان را بین دانشجویانی که بعضی‌هایشان شهرستانی بودند و استطاعت مالی نداشتند، تقسیم کردم.

*ولی شنیده بودیم زندان‌های دوره دکتر مصدق خالی از زندانی بودند.

زندان شهربانی، بیش از ظرفیتش زندانی داشت. زمانی که من وارد زندان شدم، برای سلامتی آیت‌الله کاشانی صلوات فرستادند و صدای صلوات از زندان بیرون رفت.

*همه سیاسی بودند؟

نه، زندانی‌های عادی هم بودند.

*چند نفر ظرفیت داشت؟

700 نفر که آن سال 1400 نفر در آن حبس بودند.

*امکانات رفاهی زندان در چه حدی بود؟

روزی که دستگیر شدیم، ظهر غذا نخورده بودیم. شب هم در کلانتری بدون شام ماندیم. گفتم:«ما گرسنه‌ایم». گفتند:«پول بدهید برایتان از رستوران غذا بیاورند!» پول دادیم و برایمان قورمه‌سبزی آوردند. بازداشتگاه تاریک بود و چیزی را درست نمی‌دیدیم. اولین قاشق را که به دهانم گذاشتم، به‌جای لوبیا قرمز سوسک وارد دهانم شد. از خیر غذا گذشتم. در باغ شاه هم چیزی ندادند که بخوریم. روز دوم قادر نبودیم از گرسنگی سرپا بایستیم. سربازی که مراقبم بود، داشت نان و پنیر و انگور می‌خورد و جوری آب دهانم راه افتاده بود که انگار دارد خورش فسنجان با سینه بوقلمون می‌خورد.

جوان بامعرفت و باتربیتی بود. متوجه نگاه‌های حریصانه‌ام شد. بقیه غذایش را به من بخشید و گفت:«برو پشت درخت‌ها که کسی نبیندت!» دوباره ساعت چهار صبح ما را بردند بازجویی و آزادمان که نکردند هیچ، فرستادندمان زندان شهربانی. ساعت پنج صبح ما را به شهربانی تحویل دادند. مرا به زندان مجردی بردند. زندان عمومی پر بود از هواداران آقای کاشانی. زندان مجرد، یک اتاقک یک و نیم متر در دو متر بود که زمینش را تا کمر ساروج کرده بودند و چراغی بر سقفش بود که نورش کم‌سوتر از یک شمع بود. من روی زمین سفت و سخت جوری ولو شدم که انگار روی پر قو خوابیده‌ام. دو روز تمام خواب و استراحت را بر من حرام کرده بودند.

صبح زود مرا برای عکسبرداری و تراشیدن موهایم بردند. موقع عکسبرداری آمدم ژست بگیرم. زدند توی ذوقم و فحشم دادند. یکی از دوستانمان که طبیب شهربانی بود، وقتی متوجه شد باید روی زمین ساروجی بخوابم، مرا معاینه کرد و گفت:«مریض است و باید برود بهداری». بهداری شهربانی، هر چه بود از زندان انفرادی تمیزتر و راحت‌تر بود و تختخواب هم داشت. از منزل آقای گرامی برایم غذا آوردند. حسین رمضان یخی می‌گفت از چلوکبابی نایب، برای او و طیب و شعبان جعفری و کله گنده‌های دیگر چلوکباب می‌آورند. «بگو شب‌ها برایت غذا بیاورند! ظهرها تو با ما چلوکباب بخور! چلوکباب را نمی‌شود از ظهر برای شب نگه داشت». ظاهراً مأمورها نباید اجازه می‌دادند از بیرون غذا وارد زندان شود، ولی زورشان به حسین رمضان یخی و طیب و اینها نمی‌رسید.

*طیب به چه جرمی زندان بود؟

جرمش همکاری با آیت‌الله بهبهانی در روز نهم اسفند و مخالفت با سفر شاه به خارج از ایران بود. اکثر زندانی‌هایی که پیش از ما به زندان افتاده بودند، از نهم اسفند بازداشت شده بودند و عده‌ای را هم به خاطر مخالفت آنها با رفراندوم و بستن مجلس به زندان آوردند.

دکتر مصدق و دکتر صدیقی و دکتر شایگان و غیره آن همه الم شنگه کرده بودند که با قانون انتخابات جدید، مجلس بسته نمی‌شود. آن وقت خودشان مجلس را بستند و عده‌ای را به زندان انداختند. دکتر مصدق بهانه می‌آورد که وکلا با من کار نمی‌کنند. دکتر بقایی و زُهَری از طرف حزب زحمتکشان اعلام کردند:«به شرطی که رفراندوم انجام نشود و مجلس را نبندند حاضریم با پای خودمان به زندان دکتر مصدق برویم».

زندانی‌های مخالف رفراندوم زیاد بودند و دکتر مصدق به قول خودش اراذل و اوباش را حبس کرده بود. در صورتی که همین به اصطلاح اراذل و اوباش کسانی بودند که در روز سی‌ام تیر برای بازگشت دکتر مصدق در خیابان‌ها جان‌فشانی کرده و همان‌ها بودند که می‌توانستند مردم را به میدان بیاورند.

همان ایام عکسی چاپ شد که ظاهراً گواهی می‌داد دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی با هم آشتی کرده‌اند. اگر اشتباه نکنم، آشتی‌کنان روز هفتم بهمن 1331 در منزل آقای گلبرگی انجام شده بود.
آقای گلبرگی از مریدان آیت‌الله کاشانی بود.

*شما در آن مجلس آشتی‌کنان حضور داشتید؟

خبرش را داشتم، اما چون یک کاری در مدرسه داشتم، در آن جلسه نبودم. قبلش دکتر فاطمی آمد منزل ما و به‌شدت گریه کرد. رفتم پیش آقای کاشانی و گفتم:«دکتر فاطمی آمده است و دارد گریه می‌کند». آیت‌الله کاشانی آمد و از دکتر فاطمی سؤال کرد:«چرا گریه می‌کنی سید؟» دکتر فاطمی گفت:«دلم گرفته آقا! این مرد خیلی یک‌دنده و لجباز است.»

*لجبازی دکتر مصدق را می‌گفت؟

بله، آقای کاشانی گفت:«از من چه کاری برمی‌آید؟» دکتر فاطمی گفت:«بیایید آشتی کنید!» قهر سر قضیه اختیارات بود. پدربزرگم گفت:«من حاضر نیستم تنهایی با ایشان ملاقات کنم. چند نفر از همفکرانتان را بیاورید». خسرو قشقایی، مکی، مهندس رضوی، شمس قنات‌آبادی، دایی مصطفی و یک عده دیگر جمع شدند و مصدق با مکی به دزاشیب منزل آقای گلبرگی از مریدان آیت‌الله کاشانی آمدند.

*معظمی و حسیبی هم بودند؟

نه، در آن جلسه، آقای کاشانی تمام انتقادهایشان را بیان کردند، ولی دکتر مصدق تنها یک جمله جواب داد:«من نجاری هستم که فقط با این اسباب و ابزار می‌توانم کار کنم». آقای کاشانی گفت:«بحثی نیست که اگر اسباب و ابزار بهتری داشته باشید، بهتر هم می‌توانید کار کنید».

دکتر مصدق جواب نداد و از آشتی‌کنان هم نتیجه‌ای گرفته نشد، ولی حفظ ظاهر کردند و اعلامیه دادند ما با هم رفیقیم و اختلافی نداریم. آقای کاشانی توهین‌ها و جسارت‌های هواداران مصدق و نشریاتشان را زیرسبیلی رد می‌کرد تا نهضت ملی صدمه نبیند. برعکس دکتر مصدق یک ذره هم در خواسته‌هایش تخفیف نمی‌داد.

*یک هفته قبل از آشتی‌کنان آیت‌الله کاشانی، در مقام رئیس مجلس شورای ملی، نامه‌ای به دکتر مصدق داد و او را از طرح کردن اختیارات قانونی دولت بر حذر داشته بود. بنابراین برگزار کردن جلسه آشتی‌کنان به نظر بی‌حاصل بود. آیا دوستان مصدق می‌خواستند نظرات آقای کاشانی را تعدیل کنند یا برعکس آشتی‌کنان بعد از تصویب اختیارات بود؟

با وجود مخالفت یاران قدیمی دکتر مصدق. او با ارعاب مجلس از نمایندگان اختیارات مطلوبش را گرفت. با تمام این اوصاف بعضی از دوستان دکتر مصدق و آقای کاشانی خواستند نقار و نفرت از بین برود، ولیکن آقای دکتر مصدق به هیچ عنوان از ایده‌ها و افکارش دست برنمی‌داشت. البته به قول زیرک‌زاده:«مصدق نقشه‌های خود را داشت!»

*با تشکر از جنابعالی به لحاظ شرکت در این گفت‌وگو.

برقرار باشید.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

خبرگزاری تسنیم : انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon