برگ برنده نصرالله در جنگ لبنان چگونه ساماندهی میشد؟
خبرگزاری تسنیم: دبیرکل حزبالله لبنان در سخنرانی چهارشنبه شب خود از برگه برنده ارتباط میان ردههای مختلف فرماندهی و مبارزان مقاومت در طول جنگ به عنوان نقطه قوت حزبالله نام برد، آنچه میخوانید داستانی از مأموران اصلی برقراری این هماهنگیهاست.
به گزارش تسنیم به نقل از المنار، در نبرد جولای 2006 حسن به سرعت از پناهگاهش بیرون آمد... وی چندین بار این کار را انجام داده بود ... هدف وی فریب هواپیمای بدون سرنشین دشمن بود. این در حالی بود که هواپیمای شناسایی به نزدیکی تپه العرقوب رسیده بود. صدایی مهیب از سمت شمال به گوش میرسید. با توجه به بعد مسافت، به نظر میرسید حادثه بزرگی رخ داده باشد... پیش خود گفت: آیا ممکن است تمامی پلها را منهدم کرده باشند؟ خود را به یک حفره بزرگ در زیر یک درخت زیتون بر روی یکی از تپههای شهرک "دبّین" رساند و از دو رزمنده به نامهای حسین و جمال که در آنجا بودند، پرسید که آیا چیزی را مشاهده کردهاند. یکی از آندو با اشاره انگشت به سمت تانکهایی که در سمت راست "المطله" قرار داشت، اشاره کرد.
حسین پرسید: آیا اسرائیلیها از دشت حمله میکنند؟ بعد از آن به سرعت از آن حفره بیرون آمد، با بیلچه کوچکش شروع به کندن زمین کرد و یک کیف کوچک بیرون آورد و آن را به سمت حسن پرتاب کرد که محل ادوات را جویا شده بود. حسن با دیدن محتویات آن گفت: از همین جا شروع میکنیم. مأموریت حسن احیای خطوط ارتباطی بود که در پی بمباران قطع شده بود. دشمن
از طرح رزمندگان مقاومت مبنی بر قرار دادن شبکه کابلی در زیر زمین با هدف جلوگیری از شنود و پارازیت دشمن با خبر بود، ولی درباره تجهیزات الکترونیکی که رزمندگان در تونلها و پناهگاهها مخفی کرده بودند، چیزی نمیدانست. دشمن نمیدانست که رزمندگان مقاومت، لیست اسامی افسران عالیرتبه و یگانهای آنها و پایگاههایشان را در اختیار دارد. حسن به سمت درختی در مسیر نیروگاه برق واقع در بخش شرقی شهرک مرجعیون خزید و سه ساعت بعد، خطوط ارتباطی در منطقه مورد هدف را سروسامان داد. او میدانست که نیروهای آشنا به امور خطوط ارتباطی، در جاهای دیگر مشغول سامان دادن به خطوط ارتباطی هستند. این عملیات بشکل مستمر در زیر بمباران هوایی و توپخانهای دشمن ادامه داشت. حسن از اهمیت استراتزیک تپه "دبین" ( مشرف بر دشت الخیام) که عامل ارتباط بین حسین و جمال با دیگر رزمندگان مستقر در بالای این تپه پوشیده از درختان زیتون به شمار می رفت، باخبر بود.
عصر باید به تپه دبین بازمیگشت. با اینکه جنگندههای دشمن، به طور پیاپی "خیام" و منطقه پیرامون آن را بمباران میکردند، اما وی این مسیر تاریک و ناهموار را در نیم ساعت پیمود. به محض رسیدن به آنجا، رزمندگان مستقر در آنجا، مقداری بیسکویت و کنسرو به وی دادند و گفتند که موشکهای دوربرد همزمان به حیفا، صفد و کفرگلعاد اصابت کرده است. وی با بیان اینکه در آن زمان خواب بوده، وضعیت تانکهای دشمن را جویا شد. به وی گفتند از جای خود حرکت نکردهاند، اما دشمن استحکامات بیشتری در آنجا مستقر کرده است.
یکی از رزمندگان جوان به نام بسّام گفت: فردا روز پر کاری در پیش داریم... فکر کنم دشمن به زودی بخواهد از اینجا عبور کند. حسن در حالی که لقمهای در دهان داشت با صدای بلند گفت: نیروی پیاده دشمن با مشکلات بسیاری روبرو هستند. آنها وارد عملیات زمینی نمیشوند... میدانید در عیتا الشعب چه گذشت؟
مرتضی یکی از جوانان گروه موشکی پرسید: کسی میداند در عیتاالشعب چه گذشت؟ حسن با همان حالت تناول غذا گفت: چه گذشت؟ ترسیدند و فرار کردند و رزمندگان تا لب مرز تعقیبشان کردند... داد می زدند... دوستان نوار صوتی آن را دارند. در همین حال حسن یک لحظه از صحبت کردن و خوردن غذا دست کشید ... با نگاهی به تاریکی، به صدایی که شنیده بود گوش فرا داد و گفت: صدای تانکها را از دور میشنوم. آنها هرگز در شب حمله نمیکنند... حسین گفت قبلاً نیز همینطور عمل کردهاند چرا که بیپروایی و تکیه بر نیروی هوائیشان آنها را به اشتباه میاندازد.
حسن گفت: شاید آنها به خاطر رفع ترس خود، موتور تانکهایشان را روشن نگه میدارند. آنها معتقدند سر و صدا رزمندگان مقاومت را دور نگه میدارد. این کار نوعی عملیات روانی است. میخواست چیز دیگری هم بگوید که ناگهان جنگندهها شروع به بمباران کردند... رزمندگان بر روی زمین دراز کشیدند و آرامش خود را حفظ کردند. چرا که به این حملات ناگهانی عادت کرده بودند.
با پایان بمباران، صدایی در بخش جنوبی به گوش رسید. حسین دوربین را برداشت و با اشاره به سمت دشت گفت: دارند از مرز عبور میکنند. رزمندگان بلند شدند و این در حالی بود که از دور صدای پرتاب بمب و شلیک پراکنده گلوله آتشبارها به گوش میرسید. حسین در حالی که به منبع صدا گوش میداد، گوشی را برداشت و قبل از گفتن به امید خدا... به امید خدا... دوبار پیام مهم "کفتار وارد قفس شد" را مخابره کرد . وی در حالی که کمربند بلند خود را که نارنجک و خنجری بلند با غلاف قهوهای از آن آویزان بود به دور کمر میبست، گفت: صبر میکنیم و در زمان و مکان مناسب به آنها حمله میکنیم.
حسین با تکان دادن یک تنه بزرگ درخت که محل پرتاب موشک را پوشش میداد، گفت: حتماً دشمن غافلگیر خواهد شد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک گلوله توپ به محل نگهداری سوخت در نزدیکی مواضع آنها اصابت کرد. با اصابت این گلوله به محل مذکور که کاملاً از سوخت خالی نشده بود، ناگهان خط تلفن قطع شد. حسین باید فوراً برای بررسی وضعیت خطوط ارتباطی نزدیک جایگاه سوخت راهی می شد. از همین رو با برداشتن کیف دستی کوچک و سلاح خودکار و خشابش به سمت محل مذکور رفت.
یک جنگنده اسرائیلی حد فاصل بین جایگاه سوخت و تپه دبین را بمباران میکرد. حسن در نزدیکی یک درخت زیتون کوچک، بر روی زمین دراز کشید و شروع به رصد حرکات هواپیمای شناسایی دشمن نمود. کمی منتظر ماند تا آن هواپیما دور شد اما در همین حال یک گلوله تانک در مسیر کنار وی به زمین خورد و آسفالت جاده را به هوا پرتاب کرد. وی محکم خود را به زمین چسپاند و هیچ
حرکتی از خود نشان نداد... احساس کرد پهلویش درد میکند... معلوم شد دلیل آن فشار تفنگش بوده که محکم خود را به آن چسپانده بود. در همین حال، جمال به گزارشهای رادیویی به منظور اطلاع از وضعیت دشمن گوش فرا میداد... گزارشها حاکی از آن بود که خبرنگاران نظامی دشمن دستپاچه شدهاند.
با به پرواز در آمدن هواپیماهای شناسایی و بمباران چندین باره مرجعیون و تپه دبین، رزمندگان بیش از هر زمان دیگر احساس خطر کردند ولی تا قبل از دریافت دستورات، هیچ کاری نکردند.
گروه سردرگم شده بود از همین رو بسام با حالت اعتراض آمیز گفت: اگر حالابه آنها حمله نکنیم زمان را از دست خواهیم داد. حسین جواب داد اگر دستوری نیامد طبق نقشه "ب" عمل خواهیم کرد.
در ساعت هفت و ربع تانکها به نزدیکی درداره رسیدند... از درداره تا تپه دبین حدود سه مایل فاصله بود. تیم موشکی، با بررسی موشکهای ضد زره، منتظر دستورات حسین شدند. این در حالی بود که حسین حرکات تانکهای مرکاوا را رصد میکرد و منتظر به صدا در آمدن تلفن بود.
حسین نگران بود و اهمیت دستور فرماندهان مبنی بر توجه به طرح "الف" قبل از ورود به طرح"ب" یعنی تصمیمگیری بر اساس شرایط نبرد را درک میکرد.
ناگهان گوشی به صدا در آمد. حسین قبل از گذاشتن گوشی گفت: حسن: چه چیزی تو را ترسانده ! یکی از فرماندهان مقاومت پشت خط بود. همه رزمندگان به حسین چشم دوخته بودند که میگفت: خب ما آمادهایم. گوشی را گذاشت و گفت تا چند لحظه دیگر دستورات صادر میشود. باید همزمان شلیک کنید.
غافلگیرشان میکنیم. طولی نکشید که دستور حمله فرا رسید. رزمندگان به یکباره سه موشک به سمت تانکهای وسط دشت شلیک کردند. حسین که با دوربین وضعیت را رصد میکرد فریاد زد: پنج تانک را منهدم کردیم... دوربین را از چشم جدا کرد و به رزمندگان دستور داد همه موضع بگیرند... به محض اینکه رزمندگان پراکنده شدند، هواپیماهای إف- 16 حجم عظیمی بمب و موشک بر مواضع آنها و محیط پیرامون آن سرازیر کردند که حجم عظیمی آتش و دود به راه انداخت. با وجود بمباران شدید و آتش سوزی زیاد اما خطوط همچنان فعال بود. کم کم از شدت بمباران کاسته شد و تنها در فواصل دور صدای هواپیماها به گوش میرسید.
از آنجا که حسن مهمترین مأموریت را برعهده داشت، حسین جویای وی شد... نمی دانست هنوز زنده است یا نه...در هر لحظه به یاد او بود، چرا که قرار بود حسن در آخر تابستان با خواهرش (زینب) ازدواج کند. حسن فارغالتحصیل رشته مخابرات بود و در شهرک بلاط که پدر و مادرش در آن زندگی میکردند، ساخت یک خانه را شروع کرده بود.
حسین به خویشتنداری و صبوری معروف بود. از همین رو فرماندهان مسئولیتهای مهم در مناطق حساس را به وی واگذار میکردند. با این وجود هرکس وی را میدید فکر میکرد فردی معمولی است . این بار بر خلاف گذشته بسیار نگران شد چرا که خواهرش در لحظه خداحافظی از وی خواسته بود از حسن محافظت کند.
حسن زمانی که برای رفتن به محل سوخت راهی سمت پایین تپه شد، به دلیل بمباران، بیش از نیم ساعت منتظر ماند. اطراف خیام و مرجعیون به شدت بمبارن میشد. خطوط اتصال در غرب جایگاه سوخت قطع شده بود... وی خطوط را به حالت اول برگرداند و وقتی خواست برگردد، مسیر برگشت به شدت بمباران شد به طوری که در هر دقیقه دو راکت به زمین اصابت میکرد. بیش از یک ساعت منتظر ماند و به دلیل حضور زیاد جنگندهها و هواپیماهای شناسایی دشمن، تصمیم گرفت راهی مرجعیون شود. در ابتدای مرجعیون وارد یک کوچه فرعی شد... جمعی از رزمندگان کاملاً مسلح به فرماندهی حاج جواد در زیر بالکن خانهها مستقر شده بودند. حاج جواد به محض دیدن وی پرسید: چطور به اینجا آمدی؟ اوضاع خیلی آشفته است.
حسن که خستگی از سر و رویش میبارید، جواب داد: باید خطوط قطع شده را اصلاح میکردم. فکر میکنم صهیونیستها از مسیر شهرک قلعیة میآیند... درست میگویم؟ شیخ جواد گفت: کاملاً برعکس است. این یک نیرنگ قدیمی است. نگران نباش کنترل اوضاع را به دست خواهیم گرفت. چهرهات خونین شده است؟ حسن جواب داد: چیزی نیست. اولین بار نیست که زخمی میشوم. خب از کجا وارد میشوند؟ حاج جواد جواب داد: از دو محور، باب الثنیه – الدردارة و التلّ – مرجعیون. مسیر ورود دو تانک به شهرک را رصد کردهایم. ناگهان حسن چون کسی که افعی او را گزیده باشد برخاست و گفت چگونه فهمیدید؟ حاج جواد لبخندی زد و یک راکت پرتاب کن به وی داد و گفت : میتوانی از آن استفاده کنی؟ وی در حالی که آن سلاح ضد زره را بررسی می کرد گفت: احساس میکنم کشتاری در راه باشد!
چند دقیقهای از آمدن حسن نگذشته بود که حالت آمادهباش اعلام شد. گروهی از رزمندگان در ورودی میدان اصلی مرجعیون که به سنگهای خاکستری رنگش معروف بود و اهالی از زمان استقلال، آن را نشانه متمایز این میدان میشناختند، متمرکز شدند. در آنجا در 22 نوامبر هر سال، رژه ارتش و نیروهای پیشگام برگزار میشد.
بعد از چند لحظه تانک مرکاوا در خیابانی که نهاد دولت در آن قرار داشت، ظاهر شد. رزمندگان نفسی چاق کردند و منتظر دستورات حاج جواد شدند. همینکه دومین تانک زرهی پیدا شد موشکهای مقاومت شلیک شد و در چند ثانیه هر دو را با نیروهای اسرائیلی درون آن نابود کرد. همزمان با این حمله، تانکهای اسرائیلی موجود در خیام نیز مورد هدف قرار گرفت. علت موفقیت این طرح که به طرح "الف" معروف بود، هماهنگی تلفنی بین نیروهای مقاومت بود. با این حمله، دشمن اعصابش به هم ریخت و دریافت که گروههای مقاومت علیرغم تلاش ارتش صهیونیستی برای از بین بردن ارتباط بین آنها، از آزادی عمل و هماهنگی برخوردار است. بعد از این حمله، جنگندههای دشمن در ارتفاعی پایین شروع به پرواز کردند.
همزمان نیز نیروهای بیشتری وارد دشت شدند و دشمن مشغول بیرون کشیدن تجهیزات و تلفات خود از میدان شد.
حسین هنوز از حسن خبر نداشت از همین رو زمزمهکنان با خود میگفت: کجایی حسن؟ طولی نکشید که تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشت. صدایی میگفت: تبریک... شکستشان دادیم. حسین گوشی را برداشت و در حالیکه اشک شوق در چشمانش جمع شده بود بسان کسی که هدیهای به وی داده باشند با صدای بلند گفت: حسن پشت خط است!
انتهای پیام/