بدرقه کجاوه های نور/ زمزمه زیر تابوتها چیست
خبرگزاری تسنیم: خوب است کهگاه گاهی به قلبهای ما سر میزنید و روزمرگی ما را تشییع میکنید روی شانههای خود. گرچه شانههای ما لیاقت تابوت شما را ندارد. مرده ماییم و آنان که به تشییع ما آمدهاند، در قهقهه مستانهشان عند ربهم یرزقونها هستند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، هوا دلهایمان امروز بارانی است، امروز داغدار یتیمی امام زمانمان هستیم و داغدار سربازان کوچک منجی موعود. امروز گویی همه به یاد گمشدههایشان افتادهاند. یاد آخرین اشکها، آخرین بدرقهها، یاد آخرین خدا حافظی که میان اشک و لبخندها گم شد. چه کسی باور دارشت که امروز این چنین باز میگردی؟ ما برگِ از درخت پایین افتادهای هستیم که در رهگذر تاریخ گم شدهایم و شما هویت ما هستید. مگر اینکه شما به داد ما برسید.
امروز همه لحظه لحظه منتظریم تا هستی بیمقدمه در دستهایمان بیفتد و روی تمام ذرات این جهان تاریخ پر پر شدن تو را بنویسیم. هر آینه منتظریم تا فرشتهای به زمین هبوط کند و بپرسیم که نغمه داوودی تو را از چندمین آسمان بارانی میتوان شنید و سیمای مسیحاییت را در کنار کدام سیاره میتوان شاهد بود؟
یادش بخیر روزهای عاشقی، روزهای جنگ... شب عملیات به خط زدید و حالا پس از سالها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا و حسین را گرفتهاید. قمقمههای شما شعبهای بود از نهر علقمه بود، اما شما لب تشنه جان دادید.
ما غریبانه و گمنام ماندهایم در این روزگار، اما به شما ستارگانِ شهره، گمنام میگویند! خوب است کهگاه گاهی به قلبهای ما سر میزنید و روزمرگی ما را تشییع میکنید روی شانههای خود. گرچه شانههای ما لیاقت تابوت شما را ندارد. مرده ماییم و آنان که به تشییع ما آمدهاند، در قهقهه مستانهشان عند ربهم یرزقونها هستند.
شهید گمنام سلام
شما که رفتید، بهار، عشق، مردانگی و یک رنگی و خلوص هم رفت. یادش به خیر روزگاری شهر ما مجنون و ساده بود مثل تابوتهای بیریای شما. اما بار گناه چه کرده با ما، که آسمان پاک و مطهری که به ما تحویل دادید، این روزها پر از ذرات گرد و غبار گناه شده است. تابوتهای رهای شما لاله سرخی است که عطر و بوی کربلا را به ارمغان آورده است. شهید گمنام سلام و خوش آمدید، امروز تمام راههای شهرمان رو به آسمان مسدود شده است.
امروز اشک مستتر در چشم ما و بغض مستقر گلوی ما ست. یادش به خیر بدر و خیبر و.... یادش بخیر پادگان دو کوهه. شما عطر و بوی فکه و ارتفاعات الله اکبر را میدهید و هنوز بوی سوختن باروت از تابوتتان به مشام میرسد؛ از عطر تابوتهای شما میدان آستانه هم عطر بوی فا و جزیره مجنون گرفته است. یادش بخیر روزی که آنقدر عاشق شدید که از ملائک هم پیشی گرفتید و در جوار امن الهی آرام گرفتید. شما از بهشت هم زیباتر شدید و آن چنان شتابان دار فانی را وداع گفتید و فرشته مرگ را سبکبال در آغوش کشیدیی و شقایق شدید. کاش کسی هم یک بار جام ارغوانی شهادت را به ما تعارف کند.
کاش سیبی کال و گندمی زرد فریبمان نمیداد و از بهشت رانده نشده بودیم. کاش پیراهن خاکی شما را میپوشیدیم تا نشان سبز ملکوت را گم نمیکردیم. شما غزلی هستید که با بهشت هم قافیه شدید اما ما...؟ ما با این چهره سنگی و دستان ناتوان چگونه به سمت تابوتهای نورانی شما بیاییم چگونه شما را بسراییم و بنویسیم که شما گلواژه نور هستید و ما بازمانده از کاروان و غریق در آمال.
خبر آمد خبری در راه است
وقتی که گفتند میآیید و شهرمان را جلوهای از نور میدهید، تمام آینههای غم زده شهر را جلا دادیم و شمعهای خسته برا شام غریبانت بیدار کردیم و تمام کندر و اسپندها به شوق آمدنتان رو آتش میپریدند. تمام روحمان را از هوای آمدنتان سر شار کردیم و هم نوا با گلهای لاله دعای فرج خواندیم.
امروز از مسجد امام حسن عسکری (ع) تا حرم امن کریمه اهل بیت قیامتی به پا هست. مادری با سینی اسپند به استقبالتان آمده. پدری با چشمانی اشکبار و قامتی خمیده به دنبال بوی پیراهن یوسفش در میان تابوتها میچرخد.
پبر زنی روی ویلچر نشسته و به تابوتها نگاه میکند و با شکهای آرام و بیصدایش زیر لب نجوایی دارد. پیرزن که بیست و نه سال است از فرزندش بیخبر است میگوید: من سالها ست که مرتضی را در لبخند پسرکان بازیگوش میبینم، سال هاست که آزادگی پسرم را در پرواز کبوتران و کوچ پرستوها میبینم. قطرات اشک از گونههای چروکیده زن سرازیر میشود و میگوید پسرم آیا تو هم اشکهای شبانه و درد دلم را با قاب عکس روی دیوار دیدهای؟
رد نگاه زن را که دنبال میکنم روی تابوتها ثابت میشود. نوشته بود «شهید گمنام»، به راستی شهدا گمنامند یا ما؟ 4 لاله پرپر که امروز روی شانههای ما ماوا گرفتهاند، هر کدام برای خود اسم و آوازهای داشتهاند. مادری چشم انتظار و پدری قد خمیده و خواهری مضطرب، هنوز چشم به در دوختهاند که شاید جوان رعنا قامتشان باز گردد. انگار امروز عمارها از سفر برگشتهاند.
مردان و زنان امروز در تلاشند که خود را به تابوتهای شما برسانند و حتی لحظهای از تابوتهای معطرت شما تبرک بجویند. چه خوب شد آمدید صاحب نامترین گمنامها، شانههای شهر تنگ شده بود برای تابوت شما که درون حجم کوچکش 4 تکه استخوان و یک پلاک، به مساحت هویت و آزادیمان است.
لبخند بزن دلاور که گریه سهم ما است. چه خوب شد آمدید امروز! در مجاورت تابوتها که راه میروی، زمزمههای زیادی میشنوی...
گلبول های سفید من با تکه های سوخته استخوانت هم خون است
حسین مرد جوانی بود که نوزاد سه ماههاش را همراه با قاب عکسی در آغوش داشت. چشمان حسین که دانشجوی پزشکی بود بارانی است. حسین از پدر مفقودالاثرش میگوید، از اینکه هرجا شهیدی تشییع میشود حتما حاضر میشود. شاید عطر دل انگیز پدرش را از تابوتی حس کند. حسین که بیست و شش سال است پدرش را ندیده میگوید: از تابوت هر کدام از این شهدا بوی پدرم را حس میکنم. آن تابوت دوست پدرم در جزیره مجنون است، آن یکی دوست پدرم است که فاو آمده. حتم دارم پدرم در یکی از همین تابوت هاست. آنقدر مطمئن هستم که دیگر نیازی ندارد تا آزمایش دی. ان.ای دهم تا ثابت شود آن تکههای سوخته استخوان با گلبول سفید من نسبت نزدیکی دارد یا نه؟ من مطمئنم که پدرم بین همین شهداست حتی اگر از قامت رشیدش فقط چند تکه استخوان یا تکهای از یک پلاک باقی مانده باشد.
باز هم به دنبال تابوتها میروم، انگار که نیرویی از درون تابوتها مرا به سوی خودش میکشد. نگاهم که میان جمعیت میچرخد، میبینم همه آمدهاند حتی آنهایی که ظاهرشان شبیه شهدا نیست. حتی خانمهایی که موهایشان بیرون بود، حتی آن پسری که موهای سیخ شده است جلوهای خاص در بین مردم داشت.... وقتی که پرسیدم چرا آمدید؟ جوابی دادند که تحلیلش سالها فرصت میخواهد. «شهدا متعلق به همه هستند، نکند میخواهید آنها برای خودتان مصادره کنید؟ چه کسی به غیر از اینها به راحتی بذل جان میکند؟...»
پیرمردی که عکس کوچکی در دست داشت و با قامتی خمیده بین جمعیت راه میرفت، پسر جوانی که این گونه درباره شهدا سخن گفت را بوسید و گفت: رضای من سال هاست که چشم انتظارمان گذاشته است، مادرش دق کرد و مرد. اما من، من سال هاست دنبال رضا میگردم، پسرم 23 ساله بود. با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار زمزمه کرد خدا به داد دل حسین (ع) وقتی سر نعش علی اکبر رسید، برسد...
چه سبکبال روی شانه های مردم شهر چرخیدید
شما آمدید تا بدانیم وقتی یاسی جوانه میزند، وقتی پرستویی با آرامش به جوجههایش غذا میدهد مدیون خون و جوانی پر پر شده شما هستم. آه....ای کاش حرفها و واژههایم نیز خیس و تازه شوند،ای کاش تمام ذرات جهان بتوانند در شام غریبانتان شمع روشن کنند و بگویند این سالها چقدر در دلتنگی روزهای دور از شما گم شده بودند. شما گمنام نیستی شما شهره جهانی هستید و گمنام ماییم....
من دیدم چه سبکبال و رها در آغوش مردم شهرم چرخیدید. شما آیا دیدید اشک شرمندگیمان را سیلابی خروشان شده بود؟ نمیدانم این سالها بر شما چه گذشت؟ اما روزی که با لباس خاکی رفتید قدی رعنا و قامتی دلربا داشتی...
اما اکنون که آمدید قامتی کوچک و روحی بزرگ داری. چه شد آن قامت شیدا؟ چه شد قد بلندتان؟ چرا شما هم شبیه حضرت عباس (ع) شدید؟ مگر کربلا بودید؟ مگر در کربلای ایران هم حرمله بود که چنین قطعه قطعه بازگشتید؟ شما آمدید و انتظار سر رسید، چشمان اشک بار مادری آرام شد، همسری که سالها در فراق عشقش میسوخت به وصال معشوق رسید، سهم پدرتان هم یک قبر شد، سهم پسرتان از ابهت پدرانه درد دلها و اشکها شد، دختری که سهمش از داشتن پدرفقط یک عکس بود، الان تکیه گاهش در طوفانهای دوران قبری است کوچک.
همه میخواهند که تابوت شما را بو کنند و ببوسند، همه واقف هستند که دم آخر حسین شما را در آغوش کشید. راستی ما را شفاعت میکنید یا نه؟ ما جز پرچم تابوت شما جایی برای یادگاری نوشتن نداریم. چه بوی بهار میدهید لالههای پرپر شده. و چه زیباست تابوتهای شما که انگار زورقی از نور است. به راستی کدام فرشته مقرب از شهید زیباتر است؟
ببین همرزمانتان زیر تابوتهایتان زمزمه میکنند: دلم آسمان میخواهد. این شهر دیگر برای من بلد امن نیست. مرا هم با خود ببریدای پرندهتر ز مرغان هوایی. کجا میروید؟ آخر چیست رسم معرفت؟ آن سوی هستی قصه چیست؟ من مجنونم و لیلی من تمام دلم را با خود به سوی بهار میبرد. بیدل چگونه زندگی کنم در این گناه آباد؟ سلام من را به رفقا برسان …
انتهای پیام/