حسرت کودکانه فرزندانم در گفتن «بابا» فدای دختر دردانه امام حسین(ع)/تاکید شهید محمودی بر حجاب و نماز اول وقت


زهرا و ابوالفضل کودکان خردسال شهید ستار محمودی هستند که با هر بار شنیدن کلمه «بابا» از زبان دوستانشان بند دلشان پاره می‌شود و رنگ از رخسار کودکانه‌شان می‌پرد اما مادر همه اینها را فدای دردانه امام حسین(ع) کرده تا راه شهید محمودی ادامه یابد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از شیراز، در گوشه‌ای از سالن بوفه‌ای است که هرچند ماهیتش برای نگهداری اشیا لوکس است اما در خانه شهید محمودی اشیایی بسیار گرانبها را در خود جای داده، انگشتر، مهر، تسبیح، عطر، سجاده، لباس نظامی و سربندی که یادآور فداکاری برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)است.

اشیایی که حالا دیگر خاطرات همسری صبور و فرزندانی است که با هر بار شنیدن کلمه «بابا» از زبان دوستانشان بند دلشان پاره می‌شود و رنگ از رخسار کودکانه‌شان می‌پرد.

کبری حیاتی، همسر شهید ستار محمودی که تنها 14 بهار را با همسرش زیر یک سقف زندگی کرده از علاقه شهید به حضرت ابوالفضل (ع) می‌گوید علاقه‌ای که بر نام پسر کوچک خانواده نشسته و همین علاقه یک هفته قبل از اربعین سال 94 ستار محمودی را راهی سوریه می‌کند.

اولین آشنایی‌ کبری با ستار به سال 75 بازمی‌گردد زمانی که هنوز دوست برادرش بود و در روستای مهرنجون نورآباد ساکن بودند. روزی که برای خواستگاری آمد و پدر به دلیل اخلاق و منش خانواده و خود ستار حاضر می‌شود دختر 15 ساله‌اش را به نامزدی ستار محمودی درآورد.

پس از 5 سال با 14 سکه و یک جلد قرآن به عقد ستار محمودی در می‌آید. 14 ماه ابتدایی زندگی را در اتاقی با خانواده ستار زندگی می‌کند. گرفتاری‌های شغلی سبب می‌شود که هر 40 روز یکبار تنها چند روز کوتاه با همسرش باشد اما همین چند روز کوتاه آنقدر مهربانی می‌بیند که بتواند درد فراق را تحمل کند.

پس از مدتی راهی بندرعباس می‌شود تا با همسرش در زیر یک سقف زندگی کند پس از 10 ماه که از رفتنش به بندرعباس گذشته، خدا فرشته کوچکی را به آنها می‌دهد که به خواست ستار نامش را زهرا می‌گذارند. کبری حیاتی دفتر خاطراتش را ورق می‌زند و به زمان تولد زهرا می‌رسد روزی که ستار با پیراهنی سفید و یک دسته گل زیبا وارد بیمارستان می‌شود.

برق نگاه ستار زمانی که برای نخستین بار دخترش را در آغوش می‌کشد هنوز برای کبری حیاتی زنده است و لبخند را گوشه لبش می‌آورد. علاقه ستار به تحصیل سبب شد که با وجود سختی کار در 10 ماهگی زهرا کارشناسی ارشد رشته MBA قشم قبول شود و با وجود مشغله تحصیل و کار باز هم وقت کمی را که داشت صرف خانواده و بازی با زهرای کوچکش کند. در تولد سه سالگی زهرا با ورود ابوالفضل جمع خانوادگیشان چهار نفره شد.

همسر شهید محمودی می‌گوید: شهادت حرف همیشه ستار محمودی بود تا اینکه از سال 89 به طور جدی‌تر مطرح می‌کرد حتی زمانی که مهمان به خانه می‌آمد زمانی که سفره غذا پهن می‌شد می‌گفت دعا کنید سفره شهادتم پهن شود. از زمانی که اعزام‌ها به سوریه شروع شد مدام حرف رفتن می‌زد و حاضر بود از سپاه خارج شود و به عنوان بسیجی به منطقه اعزام شود».

محمد برادر ستار در سپاه دوستانی داشت. ستار بارها به برادر اصرار می‌کند که به واسطه دوستانش کاری کند که به سوریه برود اما مهر برادری مانع می‌شود و محمد هیچ گاه به این درخواست ستار توجهی نمی‌کند.

سال 94 اربعین حسینی نزدیک می‌شود و ستار عاشق و واله امام حسین (ع) مدام نوحه‌های مربوط به پیاده‌روی اربعین را با خود زمزمه و گریه می‌کند، اما وصال برای ستار در جایی دیگر رقم خورده است، جایی نزدیک دمشق در جوار خواهر حضرت امام حسین(ع).

همسر شهید می‌گوید: « یک هفته قبل از اینکه راهی سوریه شود، ما نمی‌دانستیم اما خودش اطلاع داشت، اردویی از طرف مدرسه زهرا به مشهد گذاشته بودند که خیلی اصرار کرد که برویم. چهار روز مشهد بودیم یک روز قبل از اینکه برگردیم 15 بار به گوشی من زنگ زده بود و قصد داشت که موضوع رفتنش را اعلام کند اما وقتی شادی من و بچه‌ها را دید حرف نزد تا شبی که به خانه رسیدیم».

کبری و بچه‌ها ساعت 9 و نیم شب به خانه می‌رسند، ستار خود شام بچه‌ها را می‌دهد و آنها را می‌خواباند. باید مطلب مهمی را به کبری بگوید چندین بار گوشی همراهش زنگ می‌خورد و ستار برای گفتن حرفی دست دست می‌کند تا اینکه حرف دلش را می‌زند « من فردادعازم هستم یا به کربلا می‌روم یا سوریه».

کبری که انتظار چنین صحبتی را ندارد ته دلش خالی می‌شود اما به روی خود نمی‌آورد و می‌گوید: « شما که قرار بود یک هفته دیگر بروید». ستار می‌گوید که برای زیارت نمی‌روند. همسر شهید از اینجای صحبت بغضش می‌ترکد و ادامه صحبت‌هایش نمناک از اشکی است که روی صورتش می‌غلطد.

« منم هیچی نگفتم انگار خدا می‌خواست که با سکوتم با تصمیم شهید مخالفت نکنم و موجب ناراحتی وی نشوم فقط گفتم من خسته هستم و می‌خواهم بخواهم. ساعت 5 صبح برای نماز بیدارم کرد. دیدم آماده و مرتب ساکش را بسته بود. مقداری خشکبار در کیسه ریختم و اصرار کردم که با خودش ببرد».

ستار که همیشه اولویت نخستش خانواده است بی‌خداحافظی از بچه‌ها نمی‌رود، آنها را بیدار می‌کند و بعد از خداحافظی‌ای که در میان اشک کبری رقم می‌خورد، سفری 20 روزه‌اش را به سوریه آغاز می‌کند.

یک هفته بی‌خبری برای کبری حیاتی سخت می‌گذرد تا اینکه بعد از یک هفته تماس برقرار می‌شود و در چند دقیقه فقط گریه‌های کبری است که به گوش ستار می‌رسد. ستار دوباره تماس می‌گیرد و این بار کبری آرام‌تر شده « در تماس دوم با هم احوالپرسی کردیم. از او پرسیدم که کی برمی‌گردد گفت به آمدن من فکر نکن برای پیروزی دعا کن».

روزها می‌گذرد تا اینکه 14 آذرماه 94 ساعت 4 بعدازظهر دوباره ستار زنگ می‌زند و این آخرین تماس است. همسر شهید می‌گوید: « با هم حرف زدیم و نخستین تماسی بود که بیشتر از 5 دقیقه طول کشید. احوال بچه‌ها و پدر و مادرشان را پرسیدند. سفارش حجاب زهرا و نماز اول وقت بچه‌ها را به من کردند. گفتم از همکارانتان شنیدم که حکمتان 25 روزه شده، چه زمانی برمی‌گردین، خندید و گفت توکل بر خدا دعا کن پیروز شویم».

دوشنبه 16 آذرماه ستار محمودی در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت می‌رسد. ایام شهادت امام رضا(ع) است و نورآبادی‌هایی که با ستار همکار هستند و وظیفه گفتن این پیغام را برعهده دارند، از همسرش می‌خواهند که با آنها راهی نورآباد شود.

همسر شهید محمودی می‌گوید: « گفتند آقای محمودی گفته خودش می‌آید و ما شما را ببریم اما من قبول نمی‌کردم و گفتم چرا خودش زنگ نزده است. گفتند نمی‌تواند تا اینکه چند بار رفتند و آمدند و در آخر گفتند اگر شما قبول نکنید آقای محمودی از دست ما ناراحت می‌شود. دیگر قبول کردم و اصلا نگرانی نداشتم و احتمال شهادت نمی‌دادم».

« من با پسرعمویم و خانمش و بچه‌ها در یک ماشین بودیم و آقای حیدری همکار ستار با خانواده‌اش در ماشین دیگری که از بندرعباس به سمت نورآباد حرکت کردیم. در راه پسر عمویم گوشی من را گرفت و دور از چشم من آن را روی حالت سکوت گذاشت».

« ساعت 4 بعدازظهر به پارسیان رسیدیم که برای نماز نگه داشتند. آن موقع بود که گوشی تلفنم را برداشتم و دیدم نزدیک به 30 تماس داشتم که بیشترش مادر شوهرم و بردار خودم بود. به مادر شوهرم زنگ زدم صدایش خیلی گرفته بود احوال پرسی کردیم احوال ستار را پرسید گفتم که دو روز قبل زنگ زده چیزی نگفت. به برادرم زنگ زدم. صدایش گرفته بود و تنها گفت ستار چی شده؟»

کبری حیاتی این جمله را که می‌شنود. دلش از رخدادی بد گواهی می‌دهد و بی‌طاقت و گریان نزد پسر عمو و همکار ستار می‌رود و از آنها می‌خواهد که حقیقت را به وی بگویند اما آن دو از گفتن حقیقت سر باز می‌زنند و تنها از کبری می‌خواهند که آرام باشد.

کبری اما دلش آرام نمی‌گیرد به فرماندهی منطقه زنگ می‌زند و وی قسم می‌خورد که ستار زخمی شده و در تهران بستری است. می‌گوید شما بروید شیراز از آنجا به تهران منتقلتان می‌کنم.

هنگام نماز مغرب در حسینیه‌ای بین راه توقف می‌کنند. کبری برای نماز خواندن می‌رود. شب شهادت امام رضا(ع) است و مداحی و روضه از بلندگوهای حسینیه پخش می‌شود. خانم حیاتی می‌گوید: «خیلی گریه کردم خطاب به حضرت زینب (س) گفتم خانم نذارید که کم بیارم».

سخت‌ترین شرایط زندگی کبری در همان 8 ساعت فاصله پارسیان تا نورآباد رقم می‌خورد. ساعت یک بامداد به نورآباد می‌رسند. کبری تا صبح پلک بر هم نمی‌گذارد بعد از اینکه از طریق‌های مختلف با مسئولان منطقه در بندرعباس صحبت می‌کند و نتیجه‌ای نمی‌یابد. بغض 8 ساعته‌اش می‌ترکد و بلند بلند گریه می‌کند تا اینکه خانواده‌اش خبر شهادت ستار را می‌دهند و بعد از آن کبری خود را روی تخت بیمارستان می‌بیند.

بعد از سه روز پیکر شهید محمودی را به زادگاهش می‌آورند. کبری توان راه رفتن ندارد و با کمک خواهرهایش کشان کشان بر سر تابوت می‌آید. درباره آن لحظات می‌گوید: « اول اجازه ندادند که صورت شهید را ببینم. لحظه‌ای که سرم را روی تابوت گذاشتم. فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم به پا خیزم و از حال رفتم. مرا به خانه آوردند. مسئول اطلاعات منطقه 5 به دیدار ما آمدند و من اصرار کردم که می‌خواهم چهره شهید را ببینم تا اینکه ساعت یک شب قبول کردند. نمی‌توانستم راه بروم با کمک خواهرم من را بردند. با شهید خلوت کردم و آنجا که بود که فهمیدم حضرت زینب در کربلا چه کشیدند با آن همه داغ».

« چهره شهید در نظرم زیباتر از همیشه آمد. معنای ما رایت الا جمیلا را آن موقع درک کردم. کنار پیکر شهید نشستم و شروع کردم با ستار درد دل کردن. گفتم به آرزوی خودت رسیدی اما من را با دو امانت تنها گذاشتی. از شهید خواستم خودش کمکم کند تا شرمنده‌اش نشوم و روز قیامت همدیگر را ببینیم».

« پس از آن انگار نیرویی در من به زانوانم قوت داد و منی که کشان کشان وارد شده بودم خود با پای خودم خارج شدم. صحبت با شهید دلم را آرام کرده بود و از حضرت زینب(س) خجالت می‌کشیدم که گریه کنم». 

بعد از تشییع جنازه و خاک سپاری ستار است که ماموریت کبری شروع شد. باید امانت‌های ستار را مطابق خواسته وی بزرگ کند اما ابوالفضل 5 ساله پدرش را می‌خواهد و بهانه‌گیر شده به اندازه‌ای که گاه طاقت کبری تمام می‌شود. زهرا اما مانند مادر صبور است و پا به پای مادر کمک می‌کند.

چهارماه می‌گذرد. کبری در خواب شهید محمودی را می‌بیند که با چادری سفید می‌گوید « ستار به دنبالت آمده». کبری چادر را می‌گیرد و بر سر می‌اندازد و از خواب بیدار می‌شود. متوجه گفت‌وگوی زهرا با تلفن می‌شود گویا از تهران تماس گرفتند و قرار است خانواده شهید را به سوریه ببرند.

شروع سفر به سوریه  با آرامش ابوالفضل همراه است و در طول سفر و بعد از آن ابوالفضل دیگر بی‌تابی نمی‌کند و بهانه پدرش را نمی‌گیرد. کبری حیاتی این را عنایت حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) می‌داند و در حرم حضرت زینب (س) کودکانش را فدایی دختر دردانه امام حسین(ع) می‌کند.

« آنجا بود که فهمیدم باید این اتفاقات می‌افتاد تا من ایمانم محکم شود تا بگویم فدای حضرت رقیه اگر کودکانم بابا ندارند و وقتی بچه‌ای بابایش را صدا می‌زند بند دل کوچکشان پاره می‌شود و رنگ از رخسار کودکانه‌شان می‌پرد، همه اینها فدای امام حسین و دختر دردانه‌اش».

گفت‌وگو از حلیمه زارع

انتهای پیام/