کاظمی: رهبری فرمودند "علاقه من به مردم افغانستان از امروز و دیروز نیست"

کاظمی: رهبری فرمودند "علاقه من به مردم افغانستان از امروز و دیروز نیست"

محمدکاظم کاظمی با اشاره به دیدار شب گذشته با رهبر معظم انقلاب گفت: من در این جلسه از ایشان برای توجه ویژه‌شان به مسئله مدارس کودکان افغانستانی تشکر کردم و ایشان هم فرمودند که "علاقه من به مردم افغانستان از امروز و دیروز نیست".

محمدکاظم کاظمی، شاعر افغانستان، در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، با اشاره به دیدار شب گذشته شاعران با رهبر معظم انقلاب گفت: پیش‌بینی می‌کردم که امسال هم به این دیدار دعوت خواهم شد، چون پارسال که به‌دلیل گرفتاری‌ها نتوانستم شرکت کنم، آیت‌الله خامنه‌ای در جلسه سراغ مرا گرفته بود. علاوه بر من، شاعران دیگری هم از افغانستان محمد محمدمحسن سعیدی، سرور رجایی و نصیر ندیم نیز از افغانستان در این جلسه حاضر بودند.

وی ادامه داد: امسال می‌خواستم به رهبر معظم انقلاب همان گفتنی‌ را بگویم که سال گذشته قصد گفتنش را داشتم؛ یعنی قدردانی از توجه ایشان به تحصیل دانش‌آموزان مهاجر، و هم‌چنین رویکرد مثبتی که در صحبت‌های ایشان نسبت به افغانستان در این اواخر کاملاً مشهود است. ایشان بعد از صحبت‌های بنده گفتند که "من به مردم افغانستان خیلی علاقه دارم و این علاقه از امروز و دیروز نیست".

کاظمی یادآور شد: آنچه در صحبت‌های مقام رهبری برای من حیرت‌انگیز بود، اشاره ایشان به کتاب «شوکران در ساتگین سرخ» بود که رمانی است از حسین فخری داستان‌نویس معروف افغانستان. ایشان گفتند چندی پیش با رئیس جمهور افغانستان هم دربارۀ این رمان و نویسنده‌اش صحبت کرده است. اشاره ایشان به این کتاب برایم جالب بود؛ چرا که این اثر هنوز در ایران به چاپ نرسیده است.

وی افزود: یکی دیگر از موضوعاتی که دوست داشتم با رهبر معظم انقلاب در میان بگذارم، اما فرصت این امر پیش نیامد، تقاضای دیداری با مهاجرین افغانستانی بود. ایشان همچنین بعد از نماز و افطار و در جلسه شعرخوانی، بعد از اینکه محمدمحسن سعیدی سروده‌ای را خواند، ایشان نسبت به شعر افغانستان گفتند که شعر افغانستان روز به روز با روشنی بیشتری مطرح می‌شود و حالا حضور شاعران افغانستان واقعاً جدی است.

محمدکاظم کاظمی از شاعران مهاجر افغانستان است که در جلسه شب گذشته سروده‌ای را برای کودکان سرزمینش خواند که مورد توجه حاضران قرار گرفت:

به نوجوانان کارگر هموطنم‌

دیدمت صبحدم در آخر صف‌، کوله سرنوشت در دستت‌
کوله‌باری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت‌، در دستت‌

گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر دراندازی‌
باز این فالگیر آبله‌رو طالعت را نوشت در دستت‌

بس که با سنگ و گچ عجین گشته‌، تکّه‌چوبی در آستین گشته‌
بس که با خاک و گِل به‌سر برده‌، می‌توان سبزه کشت در دستت‌

شب می‌افتد و می‌رسی از راه با غروری نگفتنی در چشم‌
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت‌

کاش می‌شد ببینمت روزی پشت‌ِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصّة سنگ و خشت‌، در دستت‌

بازی‌ات را کسی به‌هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی‌، خطّ یک سرنوشت‌، در دستت‌

انتهای پیام/*

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران