سه روایت یک نویسنده از شهید آوینی

کلا ۴ بار او را دیدم. بار اول فقط سلام وعلیک بود و بس. بار دوم آن خاطره‌ی تلخ پیش آمد. بار سوم هم، چندروز قبل از شهادتش، توفیقی شد با او هم‌نشین و هم‌صحبت شوم .

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، حمید داودآبادی یک از نویسندگان حوزه دفاع مقدس و انقلاب اسلامی در کانال تلگرامی خود به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت سید مرتضی آوینی نوشت:
نترسید، هنوز آن‌قدر کم نیاوردم که به "خاطره‌سازی" روی بیاورم. نه با شهید آوینی رفیق بودم، نه دوست، نه هم‌کار و هم‌رزم، که مثل ماه‌های آخر حیاتش، به او ظلم کنم و اشکش را دربیاورم!
من‌هم مثل اکثر شما، فقط او را از صدای دل‌نشین و نَفَس حقّش می‌شناختم، وگرنه او که اصلا مرا نمی‌شناخت.

کلا 4 بار او را دیدم. بار اول فقط سلام وعلیک بود و بس. بار دوم آن خاطره‌ی تلخ پیش آمد. بار سوم هم، چندروز قبل از شهادتش، توفیقی شد با او هم‌نشین و هم‌صحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم با پیرمردی که ...
بار آخر هم زیر تابوتش بود و حضور آقا ...

خاطره‌ی اول: مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دل‌نشین و آرام‌بخش بود. به‌قول آن عزیز دل:
"حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده‌ برنامه می‌ساخت و سخن می‌گفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقه‌ی خود احساس می‌کردیم."

خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم.
فکر کنم پاییز 1371 بود، ولی هنوز آتش حمله‌ها، آن‌چنان پرحجم نشده بود.
هنوز حاج‌آقا "زم" ـ رئیس آن روز پالایشگاه و حوزه‌ی هنری و میلیاردر و قهوه‌خانه‌دار و ... امروز ـ آوینی را از حوزه‌ی هنری اخراج نکرده بود.
هنوز روزنامه‌ی "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزنامه‌ی جمهوری اسلامی ـ دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار ویک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمی‌کرد.
هنوز قهرمان رالی کامیون‌رانی کانادا، "محمد هاشمی‌رفسنجانی‌بهرمانی" رئیس وقت جعبه‌ی جادو، دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح و به‌خصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود.

دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تخت‌های حیات حوزه‌ی هنری نشسته بودیم و چای سر می‌کشیدیم.
از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که می‌دیدمش. چندروز قبل، همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش.
جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال‌پرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستی‌ام اما، همچنان دودسیگار از همه‌ی سوراخ‌هایش بیرون می‌زد، برنخاست و در برابر سیدمرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بی‌اهمیتی فقط دست داد، ولی رویش را برگرداند.

سید، چندقدمی دور نشده بود که مثلا دوست ما، شروع کرد به هَتّاکی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج می‌شد، نثار سید کرد. هر چه گفتم:
ـ مرد مومن، اگه حرف‌ها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چی‌کار داری.
که او وقتی دید من ناراحت شده‌ام، لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد.

وقتی فروردین 1372 سیدمرتضی در بیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سیدمرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و درباره‌ی وَجَنات و حَسَنات سید منبر می‌رود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.

خاطره‌ی دوم: از قاچاقچی تا بلدچی
همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" (مقابل مسجد دانشگاه تهران که بچه‌های لشکر 27 زمان جنگ، همه‌ی قرارها و دیدارشان آن‌جا بود. ) می‌دیدمش.
صدای گرمش در روایت‌فتح، آن‌قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.

روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در سال‌های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.

خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبه‌ی باغچه نشست.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه‌ی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبه‌ی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجاده‌اش را کنار سجاده‌ی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه‌ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی‌هیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجی‌وار و لبخندی زیبا، جوابم را داد.

نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنه‌تر بودند؛ و گوش‌هایش هم. همه را می‌پایید.
وقتی گفتم:
ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت:
ـ ما که کاری نکردیم ...

 هر که را با دست نشان می‌دادم و از رشادت‌هایش در جنگ می‌گفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط می‌کند. خوب می‌شد از چهره‌اش خواند با هر نگاه، برنامه‌ای از روایت‌فتح در ذهنش نقش می‌بندد.
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 می‌خورد.
با همّتی که داشت، شاید که می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه‌ی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمی‌داد و همان بود که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
ـ آقاسید، حواست‌رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف‌مون، خوب بهش دقت کن.
ـ مگه چی‌یه؟
ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من می‌گم.

آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلک‌هایی نزدیک به‌هم، به‌زور آدم را نگاه می‌کردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفته‌اش برد و به هر کدام‌مان یک شکلات داد. با همان لهجه‌ی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین‌کار را انجام بدهد، که داد.

وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می‌خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون کی بود؟
و گفتم:
ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
 وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
ـ واقعا خوراک یه برنامه‌ی خوبه. چه‌طوری می‌شه اون ‌رو پیداش کرد؟
ـ همین‌جا. هر هفته همین‌جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ...

سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دل‌شکسته از روزگار، در گوشه‌ای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
ـ حاجی، تو کی بودی؟

 و این، همه‌ی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم:
 
از قاچاقچی تا بلدچی
من نمی‌دونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ... این بچه‌ها راست می‌گن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر می‌کنید چی به‌هم می‌گفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط می‌کنی در مورد من این‌جوری حرف می‌زنی ...
ـ خجالت نمی‌کشی با من‌ که هم‌سن پدرتم، این‌جوری حرف می‌زنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چی‌کاره بودم؟
ـ بودم که بودم ... امروز مثل همه‌ی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت می‌شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟
ـ ...

 خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافه‌ش تابلو بود. موهای حنا زده‌ی‌ ژولیده، چهره‌ی سیه‌چرده، سبیل‌های سیخ‌سیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه‌ِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همه‌اش خال‌کوبی بود.
رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه می‌شد یه شاهنامه‌ی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...

 آخ گفتم وضو ...
آره ... وضو هم می‌گرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه‌به‌شونه‌ی بچه‌ها، نماز هم می‌خوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم می‌اومد، یه گوشه می‌نشست و با دستمال‌یزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک می‌کرد ...
 ولی خب، خیلی بو می‌داد. اصلا انگار خود کارخونه‌ی دخانیات نشسته بغلت. نمی‌شد تحملش کرد. مخصوصا وقتی می‌خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می‌خندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اون‌قدر سیاه و لت‌وپار بودند که دلت نمی‌اومد صورتش رو ببوسی.

 می‌گفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راه‌های سخت و پر پیچ وخم کوهستان‌های غرب کشور به‌خصوص قله‌ی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق می‌آورده و می‌برده.
جنگ که شد، مثل همه‌ی مردم، همه‌ی اون‌چه رو ناشایست می‌پنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچه‌های اطلاعات و عملیات گیر می‌کردند، او بود که راه گشاشون می‌شد و اونارو تا پشت خطوط عراق می‌برد و می‌آورد.
 در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچه‌ها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل می‌شدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام می‌دادند، محترمانه به ایران بازگردانده می‌شدند و عراقی‌ها به او می‌گفتند:
ـ حاجی جون، بیا امانتی‌هات رو تحویل بگیر.

خاطره‌ی سوم: آقا که آمد ...
حوزه شلوغ شده بود.
حوزه‌ی علمیه نه، حوزه‌ی هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما، زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
می‌خواند و گریه می‌کرد. می‌خواند و اشک درمی‌آورد.

گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشم‌مان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین‌انداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.

همه ناله می‌زدند. همه می‌گریستند. کسی به دیگری نمی‌نگریست.
من اما ...
آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود.

سردار پاستوریزه‌ی جبهه ندیده‌ی بسیج، برای این‌که از فشار برهد، گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی به‌فکر خویشه ...

همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
به‌یاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ می‌زدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند.
شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند.
هرچه که بود و هرکه می‌آمد، عطر شهادت در شهر می‌پراکند.

از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطه‌ی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزه‌ی هنری وارد حیاط شد.
بر شانه‌ی داوود که زدم، دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمی‌شدیم. داشتیم می‌رسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافه‌ی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یک‌باره همه‌ی ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ... هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا.
همه شنیدند. داد زدم. از ته دل.
می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد:
ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد.
زدم بر شانه‌ی داوود:
ـ داوود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ...

خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم. داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی.
من اما، رعد و برق شدم.
دلم می‌سوخت.
تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ... اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد. من‌هم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ...

خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمی‌آمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامه‌ی جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان، بخش و ده‌داری و روستا، علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد.
و همچنان داداش کوچیکه‌ی حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبه‌ی جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد.
اگر آقا نمی‌آمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشک‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!

آوینی که رفت، آنهایی که سال‌های جنگ از قم آن‌طرف‌تر را ندیدند، تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که می‌گفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش‌ها روانند، از این‌سوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه‌بندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه، چه خبرهاست هنوز!؟

انتهای پیام/