ویژه سوم خرداد- اصفهان| از عشق انقلابی تا همراهی دکتر چمران
- اخبار استانها
- 02 خرداد 1397 - 11:53
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، سالها از روزگاری که طبل جنگ در کوچه و خیابانهای ایران نواخته شد و جوانان بسیاری برخاستند تا برای دفاع از آرمانها و مرزها و انقلاب اسلامی به جبهه بروند میگذرد.
روزگارانی که مادران پشت سر فرزندان خود آب ریختند و زیر لب "اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادَّکَ اِلی مَعاد فَااللهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ" را زمزمه کردند.
اما هر چه صفحات تاریخ ورق میخورد، جنگ هم برای ما پررنگتر میشود، هر روز بیشتر از روزگار گذشته رخ نشان میدهد و هر بار چهرهای جدید از خود نمایان میکند و پرده از راز یکی از رزمندگان دلیرش برمیدارد.
در میان رزمندگانی که راهی میدان نبرد شدند، به وفور میتوان افرادی را یافت که در عین سادگی به درجات عالی رسیدند و فرمانده شدند اما هیچکس از این ترفیع درجات خبری نداشت و به عشق مهمانی خدا دنبال شهادت بودند.
و اکنون که جوانان نسل چهارم انقلاب و جنگ، جشن پیروزی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر را بنا گذاشتهاند، قرعه به نام یکی از فرماندهان گمنام اصفهانی افتاد.
فرماندهای که تا در جنگ حضور داشت خانوادهاش نمیدانستند در چه جایگاهی است، حتی اوایل اعزامش نمیدانستند به جنوب رفته و به خیال تهران او را روانه سفر کرده بودند.
شهید عباس فنایی از آن دست شهدایی است که زندگی وارستهاش برای بسیاری از ما الگوست، از آن مردانی که خواندن بیت بیت رفتار و کردارش میتواند برای ما شاه بیتی باشد تا آن را مطلع مسیرمان قرار دهیم.
متولد اصفهان است و از همان دوران نوجوانی که بحبوحه انقلاب بوده، وارد فعالیتهای سیاسی و انقلابی شده و پس از گذراندن دوران خدمت سربازی عزم جبهه میکند؛ کمی بعد در جبهه به عنوان فرمانده گروهان و بعدترها در سمت فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) لشکر 14 امام حسین(ع) به دلیل اصابت گلوله تک تیرانداز عراقی به شهادت میرسد.
برای آشنایی بیشتر با زندگی این شهید با «عزت پروینیان» مادر شهید به گفتوگو نشستیم که متن آن را در زیر میخوانید.
تسنیم: از کودکیهای فرزند شهیدتان بگویید؟
پروینیان: عباس برای ما خیلی عزیز دردانه بود چون قبل از او 3 تا از پسرانم را از دست داده بودم و برای به دنیا آمدن این فرزندم نذر و نیاز بسیاری کرده بودم و سراغ دکترهای زیادی رفته بودم.
بعد از بهدنیا آمدنش هم بسیار بسیار برای ما عزیز شده بود و آنقدر سر او میترسیدم که خدا میداند، حتی میترسیدم زمانی که باد میآید به او بخورد و مبادا مریض شود.
زمانی که عباس 2 ساله شد راه افتاده بود و حرف هم میزد اما گویی این بچه از هیچ چیز ترسی نداشت و بسیار شجاع و باهوش بود.
کمی هم که بزرگتر شد بلندنظری و ایمان قوی در رفتار و عقاید او به وضوح مشخص بود به نحوی که کاملاً او را از دیگران جدا میگرد؛ انگار که عباس تافته جدا بافته بود.
همین طور شجاع و با ایمان و قوی بزرگ شد و دوران مدرسه را طی کرد، عباس علاوه بر اخلاق نیکو در درسهای مدرسهاش هم موفق بود و هیچوقت نمره کمی نگرفت یا تجدید نشد.
برای دوران دبیرستان به مدرسه هراتی رفت، چندباری پیش آمد که با او کار داشته باشم و مجبور شدم به مدرسهاش بروم وقتی او را میخواستم عوامل مدرسه جوری او را صدا میزدند که گویی دارند یک سرهنگ را صدا میکنند.
تسنیم: چطور عزم جبهه کرد؟
پروینیان: دیپلم که گرفت به سربازی رفت. مکان سربازیاش سرپل ذهاب بود و زمان خدمت عباس در آنجا درگیری بوجود آمد که عباس هم حضور داشت. آن زمان صدای درگیریها تاحدودی بلند شده بود و برای جبهه اعزام میکردند.
همان زمانها بود که من مشغول ادا کردن نذرهای کودکیاش بودم، از سربازی برگشت و چند روز بعد سراغ ساک مسافرتیاش را از من گرفت. از او پرسیدم «ساکت را برای چه میخواهی؟» که جواب داد «میخواهم بروم برای جبهه آموزش ببینم.»
خلاصه که هر آموزشی لازم داشت و دید و برای رفتن به جبهه آماده شد منها به من نگفته بود که به کدام نقطه جنوب کشور ازجمله اهواز، آبادان و خرمشهر و غیره میرود و فقط گفت محل خدمتم تهران است.
یکبار به طور اتفاقی متوجه شدم که پسرم در تهران نیست و در خط مقدم جبهه و جنوب کشور درحال دفاع از میهن است.
نامهای که پرده از راز پسر برای مادر برداشت
تسنیم: با وجود اینهمه عزیز بودن پسرتان، چطور با رفتن او مخالفت نکردید؟
پروینیان: من مخالف رفتن عباس نبودم اما بسیار سر او میترسیدم.
من قبل از عباس 3 پسر دیگرم را در سنین کودکی 8 ماهه و 9 ماهه و یک ساله از دست داده بودم برای همین نگرانی و استرس و ترس زیادی برای عباس داشتم.
برای همین زمان اعزامش گفتم «عباس مادر من هنوز دارم نذرهای بدنیا آمدن تو را ادا میکنم» که پاسخ داد «نَه مامان، به حضور ما احتیاج دارند».
در ابتدا هم به من نگفته بود که به جبهه جنوب میرود و میروم تهران، روی همین حساب به خواهرم میگفتم «آجی عباس خیلی میوه دوست دارد برایش میوه بخر تا تقویت شود» و او هم گوش میداد.
تا اینکه یک روز برایمان نامهای فرستاد تا به دست خواهرش برسد از قضا نامه به دست من افتاد و بردم که همسایهمان برایم نامه را بخواند وسطهای نامه که رسید دیدم صورتش قرمز شد و شروع کرد به اشک ریختن.
او را قسم دادم که هرچه در نامه نوشته شده را برایم بخواند، قسمش دادم که هیچ اتفاقی برای من نخواهد افتاد پس هرچه نوشته را بخوان که شروع کردن به خواندن نامه؛ پسرم نوشته بود در نزدیکی یکی از مرزها برای دیده بانی رفته بوده که در مسیر بازگشت گم شده و چند روزی آواره و سردرگم در بیابانها بوده و برای تغذیهاش از علفها و آب لجن استفاده میکرده است.
آن لحظه اشکم درآمد و تازه متوجه شدم که پسرم در جبهه جنوب است و تهران نیست.
همراهی با شهید چمران در لحظه شهادت
تسنیم: در مدتی که فرزندتان جبهه بود زخمی هم شد؟
پروینیان: بله یک بار زمانی که در دارخوین درگیری بوجود آمده بود، عباس بهمراه دکتر چمران برای دفاع به آن منطقه رفته بود که همانجا زمانی که دکتر چمران شهید شد فرزند من ترکش خورد و از ناحیه پا مجروح شد.
تسنیم: میدانید چگونه جذب گروه دکتر چمران شدند؟ فرزندتان درباره خاطرات جبهه و جنوب با شما صحبت میکرد؟
پروینیان: عباس اصلاً درباره جبهه با من صحبت نمیکرد و هیچ حرفی از اوضاع و احوال جنگ و جنوب و حتی کارهای خودش نمیزد.
تنها چیزی که درباره آن با من حرف میزد برمیگشت به خاطرات کودکیاش که اکثر مواقع برای او شیرکاکائو درست میکردم و عباس هم به من میگفت «مامان در جبهه هم شیرکاکائو میخورم».
غافل از اینکه فرزندم چه مصیبتها تحمل میکرده و من از هیچکدامشان خبر نداشتم.
زمانی هم که به مرخصی میآمد به غیر از اینکه سراغ دوست و فامیل و آشنا برود و بگو و بخند داشته باشد، کار دیگری انجام نمیداد.
مرخصیهای 10 روزه را 8 روزه تمام میکرد
هربار هم به مرخصی میآمد میگفت 10 روز میماند اما 8 روز بیشتر نمیماند و سریعاً به جبهه بازمیگشت، من اعتراض میکردم که گفتی 10 روز میمانی و پسرم جواب میداد نمیتوانم بیشتر بمانم و به من احتیاج دارند.
تسنیم: گفتید پسرتان یک بار مجروح شد چگونه از این اتفاق خبردار شدید؟
پروینیان: زمانی که فرزندم مجروح شده بود او را به بیمارستان سرخه حصار بستری شد و چون ترکش به پشتش خورده بود به روی شکم روی تخت خوابیده بود.
چند روزی بود من دلم شور میزد و از عباس هم خبری نداشتم تا اینکه در محله شهید آوردند و دلشوره من بیشتر شد و فکر میکردم اتفاقی برای بچه من افتاده است.
سراغ شوهرخواهرم رفتم از او خواستم از عباس خبری بگیرد و به من بدهد که او هم گفت عباس زخمی شده و در بیمارستان بستری است. همراه خواهر و شوهرخواهرم رفتیم بیمارستان سرخه حصار به دیدن عباس اما چون او میبایست در بیمارستان بستری میماند و من هم بچه کوچک داشتم خواستم که به بیمارستانهای اصفهان منتقلش کنند.
پس از مدتی عباس به بیمارستان دکتر چمران منتقل شد و مدت 3 ماه هم در این بیمارستان بستری بود و تمام مدت به شکم روی تخت خوابیده بود و غذا میخورد و حرف میزد و نماز میخواند.
روزی که از بیمارستان مرخص شد با هم به نماز جمعه رفتیم و به خانه برگشتیم، چند روزی هم در خانه بود و دوباره سراغ ساکش را از من من گرفت.
هنوز زخم بدنش کامل خوب نشده بود و چرک و خون میآمد برای همین به او گفتم «ساکت را برای چه میخواهی تو هنوز زخمت خوب نشده و از آن چرک و خون میآید» که جواب داد «مردم دست و پا ندارند و به جبهه میروند من که دست و پا دارم و باید بروم».
به جبهه رفت و تا عملیات فتح المبین که نزدیک عید بود به مرخصی آمد، طبق معمول قرار بود 10 روز بماند اما سر 8 روز به جبهه برگشت. رفت تا حمله بیت المقدس که شد برای من خبر شهادتش را آوردند.
به دلم افتاده بود عباس شهید میشود
تسنیم: چه کسی خبر شهادت فرزندتان را به شما داد؟
پروینیان: در آن زمان هم مجدد به دلم افتاد و آگاه شده بودم که در این عملیات فرزندم شهید میشود و حتی خواب اقدام فوت شده خودم را دیدم که به خانه ما آمدند و از ما خوراکی گرفتند و خوردند و رفتند و چون تعبیر چنین خوابهایی که مرده از شما چیزی بگیرد این است ک یک نفر میمیرد برای همین به دلم افتاد که عباس شهید میشود.
یک روز در خانه نشسته بودم و فرزند خردسالم بغلم بود که زنگ در خانه را زدند به دخترم گفتم زهرا در را باز کن، در را باز کرد و گفت «مامان 2 نفر آقا آمدند با شما کار دارند».
وقتی دم در خانه رفتم دیدم 2 نفر که یکی لباس شخصی داشت و دیگری هم لباس ارتشی به تن داشت به من گفتند عباس مجروح شده و باید به بنیاد شهید مراجعه کنم. وقتی این حرف را به من زدند گفتم «نمیخواهد بگویید عباس زخمی شده، من میدانم عباس شهید شده است».
آن دو نفر دیگر حرفی نزدند و رفتند. من بلافاصله رفتم مغازه پدرش و باهم به سمت بنیاد شهید رفتیم، زمانی که آنجا رسیدیم متوجه حضور اقوام در آنجا شدیم که با لباس مشکی دم بنیاد شهید جمع شده بودند و گریه میکردند که با دیدن آنها دیگر مطمئن شدیم فرزندمان شهید شده است.
3 روز بعد از شهادت عباس پیکرش به دست ما رسید و همراه با 230 شهید در سال 61 تشییع شد.
نخستین بار در مراسم درگذشت فرزندم شنیدم فرمانده گردان بوده
تسنیم: شما در طول دوران خدمت فرزندتان در جبهه، از فعالیتهای او خبر داشتید؟
پروینیان: نَه من اصلا درباره اینکه فرزندم در جبهه چه کاری انجام میدهد هیچ اطلاعی نداشتم و خودش هم در اینباره با من صحبت نمیکرد.
بعد از شهادتش در مراسم هفتمین روز خاکسپاریاش از دوستانش و بنیاد شهید برای سخنرانی در مراسم آمده بودند، آنجا بود که برای اولین بار از دهان دوستانش شنیدم فرمانده بوده و اسمش را با عنوان سردار ذکر کردند.
این درحالی بود که ما اصلاً خبر نداشتیم عباس در جبهه چه سمتی دارد و سردار شده است.
عباس علاقهای نداشت درباره کارهای خودش حرف بزند و تبیلغ کند. در مدت 4 سالی که در جبهه بود هیچوقت قبول نکرد حقوق بگیرد و اعتقاد داشت برای رضای خدا رفته و برای ریاکاری نرفته است.
یک روز به او گفتم «مامان بیا تو هم جلوی دوربین و مصاحبه کن که من در تلویزیون تصویرت را ببینم و صدایت را بشنوم» که جواب داد «من برای خدا رفتم نَه برای ریا».
برای همین نسبت به دیگر شهدا عکسهای کمتری از دوران جنگ و حضوری در جبهه موجود است.
یکبار هم پدرش به من گفت «حاج خانم غصه نخور که چرا عکسهای عباس را نداری، او خودش نمیخواست و یادت نرود همیشه میگفت برای خدا رفتم نَه برای ریاکاری برای همین خودش نمیخواهد عکسهایش نمایان شود».
ماجرای یادداشتهای اعتقادی شهید پشت جلد قرآن
تسنیم: از تربیت شهید بگویید، شما و پدرشان چقدر روی مسائل اعتقادی ایشان تاکید داشتید و خود فرزندتان چقدر به مسائل اعتقادی و دینی پایبند بود؟
پروینیان: عباس روی مسائل دینی و اعتقادی تاکید زیادی داشت، یک برادر داشت که روزی که شهید شد 15 سال بیشتر نداشت در زمان زنده بودنش امر و نهی بسیاری با او داشت.
برای هرکدام از اعضای خانواده ازجمله من، خواهرانش و برادر 15 سالهاش جداگانه وصیتنامه نوشته بود. تمام مسائل احکام و اخلاق را بلد بود، پشت تمام کتابهای قرآن و مفاتیحها احکام نماز شب و ختمهای بسیاری را نوشته بود و به آنها عمل میکرد.
عباس برای خودش نابغه بود. در تظاهرات که شرکت میکردیم به من میگفت از خدا خواستهام یک بردار شبیه خودم به شما بدهد تا یادبودم باشد از اتفاق زمانی که برادرش بدنیا آمد شباهت بسیاری به او داشت.
عباس با انقلاب عجین شده بود
تسنیم: شما میخواستید که عباس همراهتان به تظاهرات بیاید یا خودش علاقه داشت؟
پروینیان: عباس خودش علاقه داشت و حتی خودش من را راهی تظاهرات میکرد. من چون بچه کودک داشتم و برادرش 3 ساله بود نمیتوانستم شرکت کنم اما عباس میگفت مامان برویم هوانیروز راهپیمایی است و زمانی که من گله میکردم میگفت «وجعلنا بخوانید و بیایید برویم»، در راهپیمایی بودیم که شلوغ شد و عباس همراه پسرخالهاش به ما میگفتند نکند متفرق شوید و همینجا که هستید بمانید.
یکبار هم در خیابان مسجد سید یکی از پدران شهدا سخنرانی داشت و قرار بود راهپیمایی شود که به ما گفت بیایید برویم، خیابانهای اطراف کاملاً بسته شده بود، به سخنرانی رفتیم وقتی برمیگشتیم دیدیم که وسط خیابان زن و مرد تحصن کردهاند.
چند نفر هم زخمی و شهید شده بودند و پیکرهایشان آنجا افتاده بود که عباس بهمراه دیگر جوانان آنها را به بیمارستان کاشانی رسانده بودند، وقتی برگشت خانه دیدم تمام لباسهایش خونی است اول فکر کردم زخمی شده بعد خودش گفت زخمیها را به بیمارستان رسانده و اینها خون زخمیهاست.
عباس در همان سنین جوانی با انقلاب بسیار عجین شده بود، یک روز در سبزه میدان مجسمه شاه را میخواستند پایین بکشند، ما در خیابانهای بالاشهر رفته بودیم تظاهرات وقتی برگشتیم و به سبزه میدان رسیدیم متوجه این حرکت جوانها شدیم.
ما زنان را از زیر زمین داخل خانهها میبردند و جوانان تظاهرات راه انداخته بودند و شلوغ میکردند و شعار میدادند، عباس هم عکسهای رهبر و انقلابیون را روی چوب دستی مقابل در خانه پدربزرگش که همانجا بود گذاشت.
پدربزرگش رفت این عکسها را بردارد که ناگهان عباس عصبانی شد و اجازه نداد و گفت بگذارید همانجا باشد درصورتی که تا آن لحظه اصلاً با هیچ بزرگتری تند صحبت نکرده بود و همیشه احترام همه را حفظ میکرد.
عباس برای این انقلاب سر از پا نمیشناخت، پدربزرگش در اعتراض به وجود عکسها گفت میریزند در خانه و ما را میگیرند که عباس جواب داد «با شما کاری ندارند و ما را میکشند، شما بعد از مرگ مصدق ترسیدید که این روزها بپا شد» البته بعد از این اتفاق هم از پدربزرگش عذرخواهی کرد.
تهیه لباس مشکی برای شهادت باهنر و رجایی
تسنیم: سبک تربیتی شما در منزل چگونه بود که عباس را این چنین مشتاق انقلاب کرده بود؟
پروینیان: عباس خودش علاقه وافری به انقلاب پیدا کرده بود هرچند از کودکی همراه پدرش به مسجد میرفت و پسری باخدا و مظلوم بود اما شرکت در فعالیتهای انقلابی علاقه خودش بود.
روزی که کاخ نیاوران را گرفته بودند عباس برای شرکت در تظاهرات به تهران رفته بود و منزل خالهاش سکونت داشت که سبب ترس او شده بود. عباس از شدت علاقه دیوانه فعالیتهای انقلابی شده بود و سر از پا نمیشناخت.
حتی یک روز بعد از حادثه تروریستی انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت رجایی و باهنر رفته بود منزل خالهاش و لباس مشکی برده بود که خالهاش به او گفته بود «مگر میدانستی اینها شهید شدند که لباس مشکی آوردهای؟» و عباس جواب داده بود «در هر صورتی انسان باید برای همه چیز آماده باشد».
بگذار با شهادت، مهمان خدا شوم
تسنیم: شما هیچوقت با رفتن پسرتان به جبهه مخالفت نکردید؟
پروینیان: روزی که میخواست به جبهه برود من مخالفت کردم و گفتم مصیبتهای زیادی کشیدم تا به اینجا رسیدی اما او جواب داد «مگر شما سید نیستی؟ روز قیامت میخواهی بگویی عباس من عزیزتر از علی اکبر حسین(ع) بود؟» که دیگر من هیچ جوابی نداشتم بدهم.
حتی زمانهایی که متوجه گریه کردن من میشد میگفت «مامان فکر کن من بمانم اینجا غذا بخورم، زن بگیرم، معصیت کنم، آخر وقتی بمیرم مرا خاک میکنند اما چرا نروم مهمان خدا شوم که سر انگشتها جنازهام را ببرند؟»
همین اتفاق هم برایش افتاد و روزی که 230 شهید را به اصفهان آورده بودند پیکر عباس هم روی سر و دست مردم قرار داشت.
در همان زمان که من بابت ترس از دست دادنش گله میکردم، پدرش به او گفت «عباس بابا خودت میدانی، هر راهی که میخواهی بروی خودت میدانی و تو دیگر قیم خودت هستی و صغیر نیستی، هرچند مادرت حق دارد اما خودت میدانی چه مسیری انتخاب کنی» و اینگونه برای رفتن او اجازه داد.
عباس برای جلب رضایت من صحبتهای بسیاری میکرد و داستان و روایتهای متعددی تعریف میکرد، در صحبتهایش از مسئله و حدیث استفاده میکرد تا من را آماده کند.
تسنیم: قبل از شهادتشان هم پیش آمده بود با شما درباره شهادت صحبت کند؟
پروینیان: بله، عباس به من میگفت «مادر شما سید هستی فقط دعا کن من اسیر و معلول نشوم و به محض تیر خوردن شهید شوم».
همین اتفاق هم افتاد و در حمله خرمشهر صبح برای دیدبانی رفته بود که تیر به شقیقه خود برخورد کرده بود و در فاصله زمانی که او را به بیمارستان رساندند شهید شده بود.
عاشقانهای که با مجروحیت آغاز و به جبهه ختم شد
تسنیم: فرزندتان در زمان اعزام به جبهه و خدمت ازدواج کردند؟
پروینیان: در موقع خدمت جبهه چندباری صحبت ازدواجش پیش آمد اما مخالفت میکرد و میگفت «من اگر زن بگیرم علاوه بر غصه خودم باید غصه زن و بچهام را هم بخورید برای همین تا جنگ است زن نمیگیرم».
زمانی که زخمی شده بود و در بیمارستان بستری بود یکی از همین خواهران امدادگر در بیمارستان به او آمپول میزد، یک روز قرار شد آمپولی به او بزنند و امتحان کنند که من گله کردم، وقتی از بیمارستان خارج شدیم عباس به من گفت «نظرت درباره همین خواهری که آمد به من آمپول بزند چطور بود؟ من از ایمان و اخلاق او خوشم آمد» که جواب دادم «هرکس را تو دوست بداری، من هم دوستش دارم».
به من شماره دختری که پسندیده بود را داد که تماس بگیرم اما از او خواستم خودش این کار را انجام دهد، بعد از اینکه تماس گرفت دیدم کمی ناراحت است از او پرسیدم چه شد که جواب داد بدلیل اینکه دختر مورد نظرش، خواهر بزرگتر و یک برادر مفقود الاثر دارد مادرش اجازه نمیدهد.
بعد از همین اتفاق بود که دیگر قید زن گرفتن را زد و گفت میخواهد به جبهه برود، در همان زمان هن آقای سالک پیغام داده بودند که بگویید عباس فنایی برگردد و او هم راهی جبهه شد.
تسنیم: ایشان در جوانی به جز فعالیتهای انقلابی و مذهبی، فعالیتهای دیگری هم انجام میدادند؟
پروینیان: در دبیرستان عضو گروه پیشاهنگان مدرسه بود و عکسهای آن زمان با درجاتش موجود است. فعالیتهای ورزشی هم داشت.
حرف از امام(ره) و انقلاب و شهدا، نقل مجلس بود
تسنیم: در دورانی که مرخصی میآمد، جوانان را تشویق میکرد که به جبهه بروند یا خواهرانش را که در پشت جبه فعالیت کنند؟
پروینیان: بله بسیار زیاد، جوانان را جمع و آنها را نصیحت میکرد، همیشه میگفت امام(ره) را تنها نگذارید و به سراغ خانواده شهدا بروید و از فرزندان شهدا دلجویی کنید.
هرکجا مینشست نقل مجلسش حرف از امام(ره) و انقلاب و شهدا بود.
یک روز آمد برای مرخصی که رفتیم مسجد ولیعصر هیئت عمویش، همانجا گفت «این بنی صدر رئیس جمهور شده و به شما خیانت خواهد کرد» که من گفتم «این حرفها چیه میزنی» و گفت «حالا نمیفهمید و بعد از ما میفهمید که چه خیانتهایی به شما کرده است».
همانطور هم شد ما بعدها متوجه شدیم که چه خیانتهایی کرده و درنهایت هم با لباس زنانه از ایران فرار کرد.
خودش که حرفی نمیزد اما بعدها از دوستانش شنیدم که چه ظلمهایی در حق رزمندگان شده بود و اجازه نمیداد نیروی جدیدو غذا به آنها برسد و در چه وضعیت بدی آنها سر میکردند.
تسنیم: سالگرد آزادسازی خرمشهر و عملیات بیت المقدس همان عملیاتی که فرزند شما در آن شهید شد نزدیک است، آخرین صحبتی شما چیست؟
پروینیان: از خدا میخواهم آخر و عاقبت همه ما را ختم بخیر کند و ایمان قوی را نصیب همه کند تا پیش شهدا شرمنده نباشیم، شهدا ناز و خوب و گل هستند و فاصله ما با آنها زیاد است، باید تلاش کنیم به آنها برسیم.
انتهای پیام/ح