خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۴|فرماندهانی که اعتقادی به حرف‌هایشان نداشتند

پس از گذشت چند ماه، اوضاع عادی شده بود. انگار سال‌هاست که در این کوه و کمر زیسته‌ام. نکته‌ای که تحت‌فشار قرارم می‌داد، قالب‌های خشک به‌ اصطلاح ایدئولوژیک بودند. برایم قبول کردن آن همه رفتار دیکته شده سخت بود.

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، سعید مرادی در اولین گام در دوره آموزش و تقسیم وظایف متوجه می‌شود که اولاً وارد یک تشکیلات کاملاً خشک نظامی شده و ثانیاً این تشکیلات رفتارهای خاص و آزاردهنده‌ای با افراد دارد که گام اول آن تخریب شخصیت آنهاست. اما کم‌کم در می‌یابد که این سیستم اداره گروهک پ.ک.ک در واقع شیوه مدیریت یک فرقه است و او بدون آنکه خود متوجه باشد، اکنون در اختیار یک فرقه قرار گرفته است.

***

من به‌ عنوان یک تحصیل‌کرده در طبقه‌ خُرده‌ بورژوا قرار گرفته و روانه‌ بخش نظامی شدم. به مکان دیگر که چند ساعت از مکان اولیه دورتر بود رفتیم. چندین ماه را با برنامه‌های تکراری گذراندیم تا اینکه فصل سرما و زمستان شروع شد.

 آن روز را که نزدیک ظهر بود، به تنظیم نشان اسلحه گذراندیم. شب هم در کنار آتش بلوط‌ها که فروکش کرده و تکه‌های بزرگ زغال را تشکیل داده بودند، به صبح رساندیم. سرپناهی وجود نداشت و در واقع ما برای ساخت سرپناه به آنجا رفته بودیم. تصورش چندان هم آسان نیست، شب‌هایی که صبح را کنار آتش صبح کنی و هیچ سرپناهی نداشته باشی.

روز بعد که هنوز هوا گرگ میش بود، بیدار و بعد از اجتماع صبحگاهی مشغول کار شدیم. هر گروه موظف به ساخت مکانی برای گذراندن زمستان بود. دو نفر از نیروها به‌ عنوان آشپز آن روز، مسئولیت پخت را بر عهده داشتند و دو نفر هم نگهبانی می‌دادند که هردو ساعت یک‌بار پست‌ها عوض می‌شد.

بیشتر بخوانید

خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-3|اعتراف‌های جمعی و خالی کردن شخصیت افراد

بقیه هم مشغول ساخت‌وساز بودند. گروهی درختان را با تبرهای تیز و برنده قطع و به زمین می‌انداختند. گروهی با پتک سنگ‌ها را خُرد و طراحی می‌کردند و ... .

پس از چند روز کار سخت و طاقت‌فرسا، بنا کردن و ساخت‌وساز به پایان رسید. خانه‌های مختص به گروه‌ها، آشپزخانه، انبار آذوقه و مهمات، توالت و حمام‌های مجزا و ... به پایان رسید و بچه‌ها نفس راحتی کشیدند.

بعد از اتمام کلیه‌ کارها، برنامه‌ آموزشی زمستان از جانب مدیریت تعیین شد و مشغول آموزش در کلاس شدیم. بیشتر آموزش‌ها تکرار همان آموزش‌های دوره‌ پیش بودند. منتهی کمی ژرف‌تر توضیح داده می‌شد. چند روزی از زمستان نگذشته بود که برف همه‌جا را سفیدپوش کرد. هر روز ساعت 4 و نیم بیدار می‌شدیم، به صبحگاه می‌رفتیم، بعد از آن ورزش صبحگاهی و در نهایت آوردن هیزم برای نانوایی و آشپزخانه. این کارها معمولاً تا قبل از ساعت 7 صبح باید صورت می‌گرفت، برنامه به این شکل بود:

7 تا 7.30 صرف صبحانه

7:30 تا 11:30 آموزش فکری ـ سیاسی

12 تا 12:30 صرف نهار

13 تا 16 آموزش نظامی

16 تا 18 وقت آزاد

18 صرف شام

شب‌ها هم وقت آزاد بود، البته به‌جز سه شب در هفته که باید هر تیم در خصوص موضوعی بحثی منسجم و گروهی را به نتیجه می‌رساند. در ضمن نان پختن، آشپزی و نگهبانی، به‌ نوبت بود. نگهبانی که هر شب داشتیم.

گروه ما که یک تابور (گردان) بود، زمستان را با این منوال به بهار رساندیم. پشت سر گذاشتن زمستان سخت و سرد با کمترین امکانات، برای افراد به مثابه‌ پیروزی به‌ حساب می‌آمد چون معتقد بودند که برف‌ها در واقع کاتالیزور نابودی‌شان هستند، چراکه در این برف‌های چند متریِ انباشته‌ شده‌، کاری از دست هیچ‌کس ساخته نیست و اگر حمله‌ای از جانب دشمن صورت بگیرد؛ مساوی با نابودی کامل است. برای همین هم ذوب شدن برف‌ها و پا گذاشتن روی زمین، سرشار از ذوق و خوشی بود.

بهار و جشن نوروز و شکفتن گل‌ها دست‌به‌دست هم داده بودند تا افراد احساساتی مثل من را خوشحال کنند. اما جو حاکم بر محیط، اغلب این احساسات را می‌گرفتند. انگار تنها بودن و فیض بردن از خوشی‌های طبیعت، جرم است. جوی در محیط حاکم شده بود که اگر کسی به‌تنهایی جایی می‌نشست و یا با خود فکر می‌کرد، بلافاصله افکار منفی اطرافیان را به همراه داشت و با این سؤال و گمانه‌زنی‌ها شروع می‌شد که حتماً از آمدن به اینجا و ماندن در این مکان پشیمان شده است و فکر فرار در سر دارد.

نمایش روزافزون زنجیره‌های فرقه‌گرایی

با آمدن بهار و ذوب برف‌ها، مرحله‌ عملی شروع می‌شود، شمال عراق و کوهستان‌های قندیل، برای گروه، به‌ عنوان پشت جبهه محسوب می‌شد. در اینجا افراد آموزش می‌بینند و برای انجام کارهای مختلف در ترکیه، ایران، سوریه، عراق و دیگر نقاط منطقه اعزام می‌‌شوند.

هر روز قبل از صرف شام یا بعد از آن، گزارش کار شفاهی از کلیه‌ افراد خواسته می‌شد. اصطلاحاً به این روند (تکمیل) می‌گفتند. در تکمیل‌ها که روزانه بود، هرکس هر انتقادی از خود و یا از دیگران داشت، بیان می‌کرد.

خلاصه‌ این نکات هم به مدیریت انتقال داده می‌شد. اعضای مدیریت روزانه جلسه نداشتند؛ بلکه هر دو روز یک‌بار جمع می‌شدند و در مورد نکات مطرح‌شده بحث و اظهارنظر می‌کردند و در نتیجه تصمیم نهایی اخذ می‌شد. هر گروه ماهانه جلسات عمومی را برگزار می‌کرد، این جلسات یکسان و تکراری بیشتر برای رفع مشکلات داخلی بود.

پس از گذشت چند ماه، اوضاع عادی شده بود. انگار سال‌هاست که در این کوه و کمر زیسته‌ام. نکته‌ای که تحت‌فشار قرارم می‌داد، قالب‌های خشک به‌ اصطلاح ایدئولوژیک بودند. برایم قبول کردن آن همه رفتار و کردار دیکته شده سخت بود. به موی سر، خط ریش، قیافه و لباس پوشیدن و ... ایراد می‌گرفتند.

در اوایل سعی می‌کردند با روش نرم و گفت‌وگو به فرد حالی کنند، اما اگر برایشان جا نمی‌افتاد، راهکارهای دیگر را پیش می‌گرفتند. مقاومت در چنین مواردی با ترور شخصیت مساوی بود.

از همان اوایل هم با این رفتارهایشان مخالف بودم. آن‌ها معتقدند که شخصیتی سالم و انقلابی باید ازنظر شکل و ظاهر هم ساده باشد؛ ولی مسئله این بود که تعریف سادگی و انقلابی بودن را هرکس طبق افکار و شخصیت خود تحمیل می‌کرد. برای من جای سؤال بود که چرا این رفتار و کردارها باید به انسان‌ها دیکته و تحمیل شود؟ آیا واقعاً لازم و ضروری بود؟ آیا این تحمیلات با تعریف آزادی و حقوق بشر متناقض نیست؟ اصلاً چطور امکان دارد که با تحمیل و دیکته شخصیتی آزاد را آفرید؟ و ... .

این‌ها سؤال‌هایی بودند که از همان اوایل فکر من را به خود مشغول کرده بودند. با هرکسی هم که در این‌ باره بحث می‌کردی، بر این فکر استوار بود که این‌ها نکات کوچک و هیچ و پوچ هستند و فکر کردن در مورد آن‌ها لازم نیست.

البته این نظر همه‌ آن‌ها نبود، بلکه دیدگاه فرماندهان و مدیران عالی‌رتبه بود که شاید خود آن‌ها هم هیچ اعتقادی به این فرمول‌ها نداشتند. در نحوه‌ صحبت و چهره‌ خیلی از آن‌ها می‌شد این دوگانگی عقاید و شخصیتی را دید، اما چرا؟ این هم یکی دیگر از آن سؤال‌ها بود که خیلی وقت‌ها فکرم را به خود مشغول می‌کرد. البته تا حدودی توانستم جواب سؤال‌هایم را پیدا کنم، اما در ازای از دست دادن چند سال از عمر و جوانی گران‌مایه‌ام.

حال باگذشت سال‌ها از این واقعه، با خودم فکر می‌کنم که اگر من در چنین محیط و شرایطی قرار نمی‌گرفتم، آیا چنین سؤال‌هایی برایم پیش می‌آمد؟ آیا توانایی پیدا کردن جوابشان را داشتم؟ در واقع این‌ یک فرمول نسبی در طبیعت است که برای به دست آوردن و یا گرفتن جواب سؤال، باید بدلی داده شود. حالا بستگی دارد که سؤال و یا خواسته چه باشد و مستلزم چه نوع بدلی.

یک روز بهاری و باطراوات، کنار چشمه‌ آب نشسته و منتظر پر شدن دبه‌ 4 لیتری آب بودم، یکی از دخترخانم‌ها هم با یک چهار لیتری در دست آمد. رفیق بِریوان اهل کردستان ترکیه بود. دختر خانمی با 19-20 سال سن، آمد و کنارم نشست. بحث از فرم موهایش شروع شد. روزهای نخست که به کوه آمده بود، موهای خیلی قشنگی داشت، اما آن روز که آمد چشمه تا آب ببرد، موهایش را خیلی ناهمگون کوتاه کرده بودند. قیافه‌اش خیلی تغییر کرده بود.

ضمن اینکه خیلی ناراحت و غمگین بود. وقتی پرسیدم چرا ناراحتی؟ در جواب چند فحش و ناسزا تحویل گروهک داد. من هم گفتم: خوبیت ندارد خانم ناسزا برای چه؟ خیلی مظلومانه و بادلی پر از اندوه و گلویی پر از بغض گفت: «نمی‌بینی چه بر سر موهایم آورده‌اند؟» گفتم: آن‌ها چرا؟ حتماً خودت این‌گونه خواسته‌ای؟ نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و همزمان با جاری شدن سیل اشک‌ها از رخسارش، جواب داد: «شما که خودتان می‌دانی این‌ها چقدر مخالف تیپ و قیافه‌ آدم‌ها هستند، می‌بینی که این هم کار آن‌هاست، عمداً این‌طوری کوتاه کردند. تازه بازور و فشار هم این کار را انجام دادند من که اصلاً رضایت ندادم، چراکه موهایم را به‌اندازه‌ ملک سلیمان دوست دارم و ...»

این نوع بحث‌ها در چنین محیط‌هایی نشدنی و غیرقانونی هستند و پیامدهای ناخوشی را به دنبال دارند. من خیلی ترسیده بودم که مبادا کسی ما را دیده باشد و نزد دیگران بازگو کند. برای همین هم چهار لیتری آب را برداشتم و با چند جمله‌ سریع و فشرده، بریوان را دلداری دادم و از او و چشمه دور شدم. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کردم تا ببینم کسی ما را دیده است یا نه. ترس ازیک‌طرف، غم و اندوه دختر از طرف دیگر، دوباره وارد گردباد افکار متناقضم شد.

چرا باید چنین رفتاری با یک دختر داشته باشند؟ وقتی بریوان داشت از موهایش می‌گفت و گریه می‌کرد، برای من خیلی بی‌معنی بود چراکه چند تار مو این‌همه زاری و گریه نمی‌خواهد. ولی بعدها که خود را جای بریوان گذاشتم، درک می‌کردم که چقدر سخت و زجرآور بوده است. در چنین سن و سالی طبیعی است که چنین خواست و رفتارهایی داشته باشد، آن هم یک دختر و در اوج دوران جوانی و غرور. از طرف دیگر هم خود دختر را مقصر می‌دانستم که چرا عضو شده؟ نمی‌آمد؟

 اما دوباره یادم می‌آمد که قبل از آمدن، هیچ‌کس بحثی در این مورد نمی‌کند، در واقع همه‌ چیز را قشنگ و ممتاز جلوه می‌دهند. وقتی با خودم صحبت می‌کردم، خنده‌ام گرفت، از خود پرسیدم مگر تو هم گول این حرف‌های خوش‌وبش را نخوردی؟ شما که خودتان را عقل کل می‌پنداشتی؟ آرام‌آرام صدای خنده‌ام بلندتر می‌شد.

به خودم که آمدم و اطرافمان را پاییدم که مبادا کسی دیده باشد و فکر کند که دیوانه شده‌ام. بعد دوباره شروع می‌کردم با خودم صحبت کردن، گناه این بچه‌ها چیه؟ چرا باید اینجا باشند؟ هم سن و سال‌های آن‌ها اکنون در پارک‌ها مشغول بازی هستند؟ درس می‌خوانند، سینما می‌روند و ... اما این‌ها اینجا اسباب‌بازی، تفریح و سرگرمی‌شان شده کلاشینکف.

بهار و تابستان، طبق روال معمول و همیشگی سپری شد. بعضی روزها از ساعت اولیه‌ صبح سنگر می‌گرفتیم و تا چند ساعت پس از بالاآمدن خورشید، حق نداشتیم از سنگرهایمان بیرون بیاییم. هدف از این کارها به نحوی آموزش عملی افراد در برابر حملات هوایی بود.

بعضاً بمب‌افکن‌های ترکیه با صوت شکن، راکت و بمب‌هایشان، سکوت منطقه را به فضایی مملو از ترس و وحشت بدل می‌ساختند و ما هم تنها تماشاچی بودیم. کاری از دستمان ساخته نبود. پدافندهای ما آن‌ها را زیر آتش می‌گرفتند، اما طی این مدت که من آنجا بودم و این موضوع بارها تکرار شد، نه دیدم و نه شنیدم که جنگنده‌ای مورد اصابت قرار گرفته باشد. در چنین مواقعی نظریات ارائه‌شده در آموزش‌ها وارد فاز عمل می‌شد. برخی روزها هم ساعت‌ها یا در برف و سرمای طاقت‌فرسای کوهستان و یا زیر آفتاب گرم و سوزان بهار و تابستان، انتظار آمدن هواپیماهای جنگی را که بچه‌ها به آن‌ها (اچاک) می‌گفتند؛ می‌کشیدیم.

در چنین روزهایی که آماده‌باش یا به قول بچه‌ها (انتشار عمومی) اعلام می‌شد. هرکس موظف بود در مکان‌های از پیش تعیین‌شده‌ خود، پنهان‌شده و بی‌حرکت بماند تا از بالا دستور برسد. دو سه نفر از بچه‌ها نان و غذای دیگران را آماده می‌کردند. این افراد در نقطه‌ مشخص و قبلی گروه می‌ماندند و این کارها را انجام می‌دادند.

ادامه دارد...

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط