برشی از خاطرات رزمندگان دفاع مقدس/ روایت‌ شهیدی که برای شهادتش نذر کرد‌‌ + تصاویر

شب والفجر ۸، سر به سر همه می‌گذاشت. می‌گفت و می‌خندید. از همیشه سرزنده‌تر و خوشحال‌تر. حال و هوایش جور دیگری بود. می‌خندید. شادابی خاصی در وجودش موج می‌زد.

به گزارش  خبرگزاری تسنیم از  دزفول‌، روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ ما رواج پیدا کند. این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در 27 بهمن ماه سال 1393 در خصوص اهمیت نام و یاد شهداست.

به مناسبت هفته دفاع مقدس روایت‌هایی از   «شهید حمید گیمدیلی»   از شهدای هشت سال دفاع مقدس شهرستان دزفول، شهرستانی که  در جنگ تحمیلی در 2700 روز مقاومت و 2600 شهید تقدیم اسلام کرد را ملاحظه می‌کنید.

 آن پای عاشق 

حمید از همان دوران کودکی، یک پایش معلولیت داشت، اما آن معلولیت، هیچ وقت پای دلش را لنگ نکرد و همیشه شتابان تر از دیگران جزو «السابقون»بود. برای عملیات طریق القدس اعزامش نکردند و مجبور شد در واحد پشتیبانی و تدارکات فعالیت کند، اما در فتح‌المبین عل‌یرغم مخالفت فرماندهان به دلیل معلولیت پایش، در عملیات حاضر شد و در کیلومترها پیشروی حضور یافت. حمید بعدها در عملیات‌های بیت‌المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، خیبر، بدر، و والفجر 8  هم شرکت کرد.

 اذان حمید 

صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. اذان که می‌گفت‌، همه جاسکوت محض می‌شد و همه انگار اذانش را جرعه جرعه سر می‌کشیدند. آرامش عجیبی داشت آن جملاتِ قصارِ آسمانی وقتی از حنجره‌ی حمید منتشر می‌شدند. آرامشی که همه را تشنه اذان حمید کرده بود.

 بمب روحیه 

علی‌رغم حس و حال معنوی بی‌نظیرش، بمب روحیه بود. می‌خندید و می‌خنداند. جایی که حمید بود، کِرِختی و سستی و دلتنگی و افسردگی معنی نداشت. وجودش، طراوت باران می‌کرد منطقه را و هر جا که او بود، انگیزه و انرژی موج می‌زد.حتی همان روزهای آخر. بعد از والفجر8. همان روزهایی که اوج سوز و گداز حمید از فراق یارانش بود. آن ثانیه‌ها هم دست از این سرزندگی ها و شوخ طبعی هایش برنمی‌داشت.

 آن دلِ آیینه وار 

از سال 61 با هم بودیم و حمید جزء کادر گروهان بود. رفاقت خاصی باهم داشتیم. حالات معنوی عجیبی داشت. گاهی وقتی از یک ماموریت برمی‌گشتیم،  حمید می‌آمد و تمام آنچه را که بر من گذشته بود روایت می‌کرد. تمام ماجرای شناسایی یا ماموریت را مو به مو تعریف می‌کرد، بدون اینکه کسی به او گفته باشد.  انگار با ما بوده باشد و همه چیز را دیده و ادراک کرده باشد. حمید وصل بود. وصلی از جنس « وإذا وَصَلُوا اتَّصَلوا ، وإذَا اتَّصَلوا لا فَرقَ بَینَهُم وبَینَ حَبیبِهِم»

 خادم بی‌نام و نشان 

در مناطق مختلفی که با هم بودیم همیشه یک اتفاق تکراری وجود داشت. اینکه پوتین‌ها بدون اطلاع صاحبشان واکس زده می شد و بشکه های 20 لیتری آب ، اول صبح پر بودند و کنار چادر قرار داشتند. هیچ کس نمی‌دید چه کسی این کارها را می‌کند، اما من به تجربه می‌دانستم کار «مرتضی سعیدی» و «حمید گیمدیلی» است.

حالا حمید با آن وضعیت پایش چطور بشکه‌ 20 لیتری را می‌برد و از چشمه یا رودخانه پر می‌کرد و در سرما و گرما می‌آورد کنار چادر‌، فقط خدا می‌دانست!

 این بار نوبت من است 

شب والفجر 8، سر به سر همه می‌گذاشت. می‌گفت و می‌خندید. از همیشه سرزنده‌تر و  خوشحال‌تر. حال و هوایش جور دیگری بود. می‌خندید. شادابی خاصی در وجودش موج می‌زد. قرآن را گرفته بود تا بچه‌ها از زیر آن رد شوند و به خط بزنند. به حمید گفتم: «چه خبره حمید! خیر باشه؟!» گفت: «این بار دیگر نوبت من است! ان شاالله دیگر در این عملیات شهید می‌شم!»

آن گریه‌های مداوم

شب عملیات والفجر8 کنارم ایستاده بود و مثل یک بچه چند ساله گریه می‌کرد. التماس می‌کرد که اجازه بدهم با قایق‌ها آن سوی اروند بیاید. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. فقط سعی کردم آرامش کنم، اما آرام شدنی نبود. هیچ ترفندی جواب نمی‌داد.به حمید گفتم:«ببین! امشب نیا اما یک قولی بهت می‌دهم! قول می‌دهم فردا با اولین قایق آن طرف بیارمت !»با این قول کوتاه آمد و آرام شد.

بعد از آن نبرد نفس‌گیر و درگیری سخت غواص‌ها و شکستن خط و مسلط شدن بر ساحل دشمن، اول صبح حمید را دیدم که خودش را انداخت در بغلم و تشکر کرد.من کلاً بی‌خبر بودم. به هیچ کس نگفته بودم حمید را بیاورد. نمی‌دانم چطور آمده بود. با اولین قایق خودش را به ساحل عراق رسانده بود. در مقابل شور و اشتیاق و انگیزه ‌او همه کم می‌آوردند. طوری شد که عصر همان روز برای شناسایی حیمد را با خودم بردم.

 با دیدن حمید جرأت گرفتیم 

پاتک 27 بهمن یکی از سخت‌ترین پاتک‌های عراق بود. پاتکی که خیالش هم تن آدم را می‌لرزاند. پاتکی که بچه‌های خوب و بی‌نظیری مثل حمید کیانی، عظیم مسعودی ، علیرضا چوبتراش، عبدالصمد بلبلی جولا، امیر خادمعلی و .‌.‌.  را از ما گرفت.

ظرف یک ساعت از خاکریز ما چیزی نمانده بود. همه‌اش با گلوله مستقیم تانک صاف شده بود. حمید کیانی، محمدرضا شاه حیدر‌، حسین غیاثی‌، مرتضی سعیدی و .‌.‌.  مثل شیر بلند می‌شدند و آرپی‌جی می‌زدند. در فضایی که آدم جرأت نداشت سرش را قدری بالا بیاورد.

این وسط حمید را می دیدم که مدام این طرف و آن طرف می‌دود و به بچه‌ها مهمات می‌رساند. انگار نه انگار پایش مشکل دارد. از یک آدم سالم و سر حال بهتر می‌دوید. حیران فقط نگاهش می‌کردم. می‌دوید و به بچه ها روحیه می داد با آن  شعارهای خاص خودش...حمید آن روز کولاک کرد. بچه ها حمید را با آن حال که دیدند، جرأت بیشتری پیدا کردند و روحیه گرفتند.

پاتک 27 بهمن با اینکه توسط رده بالاترین ژنرال های عراق هدایت شد، اما با مقاومت بی‌نظیر بچه‌های دزفول ، شکست خورد. با جنگاوری و رزم بچه هایی مثل حمید گیمدیلی.

 آن شب غریب 

شبی با بچه‌های گردان شهید صالح نژاد، حوالی شوشتر مستقر بودیم. شهید صالح‌نژاد مثل همیشه و طبق عادتی که داشت، گاهی شب‌ها بیدار می‌شد و از چادر می‌رفت بیرون و قدم می‌زد و تفکر می‌کرد. دست‌هایش را می‌گذاشت پشت سرش و آرام آرام راه می‌رفت و هر از چندگاهی هم به آسمان نگاه می‌کرد.

نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم. از چادر بیرون آمدم. دیدم حمید صالح‌نژاد بیرون چادر مشغول قدم زدن است. چند قدمی از چادر دور شده بودم که ناگهان در تاریکی دیدم که شخصی به سرعت در حال دویدن است و این دویدن با قدری لنگیدن همراه است.

شک نداشتم حمید است. می‌‌دوید و فریاد می‌زد. صدای التماسش را می‌شنیدم. حیرت زده از تصویری که می‌دیدم ، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که بروم دنبال حمید ببینم چه اتفاقی رخ داده است و خدای نکرده بلایی سرش نیاید.عجیب بود که با آن همه موانع متعددی که سر راه بود و از طرفی مشکل لنگیدن پایش، می‌دوید ، اما زمین نمی‌خورد و فقط التماس می‌کرد.

پابرهنه دنبالش دویدم، اما با چنان سرعتی می دوید که من با پای سالم به او نمی‌رسیدم. رفت لابلای درخت‌ها و فقط داشت به یک آقایی التماس می‌کرد که چرا شهید نمی‌شود؟ می‌گفت: «آقا».  اما من هیچ کس را نمی‌دیدم و او داشت با چه کسی حرف می‌زد و التماسش می‌کرد، فقط خدا می‌داند.بالاخره به حیمد رسیدم و در آغوشش گرفتم، اما هنوز در حال و هوای خودش بود و داشت حرف می‌زد و التماس می‌کرد و قسم می‌داد.

حمید مدت‌ها بود که به شدت از عدم شهادتش نگران و پریشان بود. مدت‌ها بود که تنها درگیری ذهنی و آشفتگی‌اش این بود که چرا شهید نمی‌شود؟ با اینکه سال‌ها بود خودش را وقف جبهه و جنگ کرده بود و حالا انگار تمام آن آشفتگی‌هایش را داشت فریاد می‌زد با کسی که من نمی‌دیدم.

در آغوشش گرفتم و گفتم: «چت شده حمید! حمید! حمید! منو ببین!» یکدفعه به خود آمد. صدای نفس‌هایش که تند تند بالا و پایین می رفت، فضا را پر کرده بود. چشمانم را گره زدم توی چشمانش و بازوانش را محکم فشردم!« حمید! چته؟! با کی حرف می زنی؟ چی شده؟ آروم باش! حمید! »قدری که به خود آمد، تازه متوجه حضور من شد. سرش را انداخت پایین و گفت: «احمد! تا زنده‌ام از این ماجرا به کسی چیزی نگو!» قول دادم. قدری آرام‌تر شد. دستش را گرفتم و آرام آرام برگشتیم سمت چادرها!

اینکه چه اتفاقی برای حمید افتاده بود را فقط حمید می‌داند و خدای حمید! من حتی بعد از شهادتش هم این ماجرا را تعریف نکردم و حالا پس از قریب چهل سال برای اولین بار پرده از این راز حمید بر می دارم!

 نذر آقا سبزقبا 

حتی روزهای آخر هم دست از شیطنت و شوخی بر نمی‌داشت. بعد از والفجر8 و قبل از اینکه ماجرای اتوبوس و شهادت حمید رقم بخورد، یکی از رفقا به او گفته بود: «تو که گفتی من حتماً در این عملیات شهید می‌شوم! پس چی شد؟! هنوز که هستی؟! »حمید هم در نهایت تواضع و با آرامش و لبخند گفته بود: «مقصر مادربزرگمه!»

چرا تقصیر مادربزرگت ؟« آخه مادربزرگم «آقا سبزقبا» رفته (چهارمین حرم اهل بیت(ع) در ایران آستان محمدی حضرت محمدابن موسی الکاظم(ع) ملقب به سبزقبا) 20 تومان نذر کرده من زنده برگردم! اما من درستش کردم.رفتم سبزقبا! 40 تومان نذرکردم! گفتم آقا با 20 تومانش نذر مادربزرگم رو صفر کن،20 تومانش هم نذر شهادتم!» دیگه همه چی حله! و شد آنچه حمید گفت.

حمید‌، بعد از پایان والفجر هشت‌، وقتی برای بازگرداندن تجهیزات گردان بلال با نیروهای گردان به منطقه روستای خضر در حوالی بهمنشیر می‌روند، اتوبوسشان مورد اصابت راکت هواپیمای رژیم بعث قرار می‌گیرد و به همراه 33 نفر دیگر از یاورانش آسمانی می‌شود و همان می‌شود که خودش شب والفجر8 وعده داده بود.

  راویان: حاج احمد آل کجباف و غلامرضا کرامت‌زاده 

به گزارش تسنیم، شهید حمید گیمدیلی متولد 1342 در مورخ 5 اسفندماه 1364 در عملیات والفجر8 و در منطقه روستای خضر آبادان در اتوبوس آسمانی گردان بلال به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

به پاس ایستادگی مردم دزفول در هشت جنگ تحمیلی این شهر به عنوان پایتخت مقاومت ایران اسلامی نامگذاری شد. چهارم خرداد در تقویم رسمی کشور روز مقاومت و پایداری روز دزفول نامگذاری شده است.

مردم دزفول در هشت سال دفاع مقدس و با منطق اسلامی و انقلابی خود از ارزش‌های اعتقادی ما دفاع و نامی ماندگار از خود در این عرصه به یادگار گذاشتند و این مردم ولایت‌مدار دردوران دفاع مقدس و دیگر عرصه‌های انقلابی بیش از2600 شهید والا مقام و نه شهید سرافراز مدافع حرم تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده‌اند.

شهر دزفول در هشت سال جنگ تحمیلی مورد اصابت 176 موشک دور برد فراگ و اسکادبی قرار گرفت، هواپیماهای دشمن 489 بمب و راکت بر سر مردم بی‌دفاع شهر دزفول فروریختند و پنج هزار و 821 گلوله توپ به نقاط مختلف این شهر اصابت کرد. در این هشت سال 19 هزار و 500 واحد مسکونی، تجاری، آموزشی و مذهبی بین 20 تا 100 درصد در دزفول خسارت دید. مردم دزفول در هشت سال جنگ نابرابر 2 هزار و 600 شهید، 400 جانباز، 452 آزاده و147 جاویدالاثر تقدیم کردند.

انتهای پیام/735/.

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط