روایت دختری که از یک چرخ خیاطی قرضی به مروج فرزند آوری تبدیل شد
- اخبار استانها
- اخبار خراسان جنوبی
- 26 آبان 1404 - 10:31
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بیرجند، آنقدر گوگولی و زیبا هستند که هر کسی آنها را میبیند، یک دل نه صد دل عاشقشان میشود. خیلیها حتی پیش از آنکه بچهدار شوند، همان پکی را که دلشان را برده سفارش میدهند و با عشق در گوشهای از کمد یا انباریشان نگه میدارند؛ تا روزی که کوچکترین امید زندگیشان قدم به این دنیا بگذارد و با شوقی بیتوصیف، آن لباس را تن فرزند دلبندشان کنند.
او فقط یک کارآفرین نیست… یکی از مروجان فرزندآوری است؛ چون سیسمونیهایش آنقدر زیبا و دلربا هستند که حتی زوجهای جوانی که قصد بچهدار شدن نداشتند یا پدر و مادرهایی که یکی و دو فرزند دارند، ناگهان میبینند دلشان برای آوردن یک فرشته کوچک دیگر غنج میرود.
اینجا اولین ایستگاه رؤیاهاست؛ جایی که زیباترین تنپوشها دوخته میشود تا میوههای دل پدران و مادران بسیاری—و حتی آنهایی که بعد از سالها خدا دامنشان را سبز کرده—با پوشیدن این لباسها، هم شادی را به دنیای کودکان بیاورند و هم لبخند را به لب والدینشان.
صحبت از محدثه شبانی است…
دختری که از دل سختیها برخاست؛ دختری که با دستان خودش رؤیا ساخت. کسی که یک روز با یک چرخ قرضی و خانهای پر از وسایل پراکنده شروع کرد و امروز کارگاهی دارد که در آن، بوی عشق، خلاقیت و مادرانگی پیچیده است. او هر دوخت را با عشق میزند، هر برش را با دقت و هر طرح را با رویا. همانقدر که یک مادر برای تولد فرزندش ذوق دارد، او هم برای تولد هر لباس ذوق میکند.
اینجا کارگاه اوست…جایی که هر نخ، قصهای از امید مینویسد و هر لباس، شروعی است برای لبخند یک خانواده.
از یک اتاق کوچک تا کارگاهی که بوی مادرانگی میدهد
روزهایی بود که هنوز زندگیام بوی نوجوانی میداد. شانزدهساله بودم؛ دختری با رؤیاهای رنگی، که هنوز دنیای بزرگسالی را از پشت پنجره نگاه میکرد. همان سال ازدواج کردم. چهار سال بعد، در بیستسالگی، دختر اولم به دنیا آمد و من وارد مرحلهای شدم که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم.
دخترم هنوز دو سهماهه بیشتر نبود که یک روز 22 بهمن، برادرشوهرم تماس گرفت و گفت کلاس خیاطی ارزانقیمتی پیدا کرده. من علاقهای به خیاطی نداشتم؛ رشتهام کامپیوتر و طراحی بود، اما با اصرار او و همسرم در کلاس شرکت کردم.
چند جلسه رفتم، اما فهمیدم دنیای لباس اصلاً برایم ساخته نشده. نوجوانیام اجازه نمیداد راحت کنار بیایم با اینکه مشتری بیاید خانهام، لباس پرو کند، ایراد بگیرد و آدمهای غریبه مدام رفت و آمد کنند.اما همان چند جلسه، جرقهای عجیب در ذهنم روشن کرد؛ جرقهای که بعدها فهمیدم قرار است زندگیام را زیر و رو کند.
یکماه بیشتر کلاس نرفتم، اما الگوهای کامپیوتری گرانقیمتی خریده بودم، همه با پساندازی که نداشتم. تلگرام تازه راه افتاده بود؛ یک کانال و یک گروه ساختم و با اولین سفارشم روبهرو شدم: سرویس آشپزخانه. با آزمون و خطا، با تکرار و اشتباه، با خستگی و ناامیدی… اما در نهایت مشتری راضی شد و همان رضایت، اولین جرقهٔ واقعی انگیزه بود.
همسرم دستم را گرفت، مرا برد بازار بیرجند و گفت: «هر پارچهای دلت میخواد بردار.» من هم برداشتم؛ با شوق، با ترس، با رویایی که هنوز اسمش را نمیدانستم. چرخ خیاطی ما قرضی بود؛ قیمتی که آن زمان برای ما چیزی شبیه قیمت چرخ 40 میلیونی امروز بود.
خانوادهها مخالفت میکردند، میگفتند: «تمام زندگیتونو گذاشتین پای این کار!» اما ما ادامه دادیم. یک اتاق خالی کردیم و تبدیلش کردیم به کارگاه. خانهمان آنقدر پر از وسایل خیاطی شد که جای مهمان هم نبود. مبلها پاره شدند، دختر کوچکم گاهی قیچی میزد داخلشان… و ما وسط شلوغی، سعی میکردیم رؤیا بسازیم.
سیسمونیهایی که رؤیا میآفرینند
کار سرویس آشپزخانه و کاور مبل سخت بود؛ رفتوآمدهای مکرر، اندازهگیریهای پشتسرهم و دوختهای دشوار. اما من ناامید نمیشدم. یک روز، در فضای مجازی چشمم به سیسمونی نوزاد افتاد؛ چیزی که در بیرجند اصلاً نبود، انگار فقط مخصوص تهران و شهرهای بزرگ بود. عاشقش شدم. دیگر دلم نمیخواست کاور و سرویس بدوزم. دلم میخواست چیزی خلق کنم که لطیف باشد، مخصوص یک نوزاد، مخصوص یک مادر.
پارچههای مناسب پیدا نمیشد. جستوجوهای بیپایان، تماسهای بینتیجه، سرچهای روز و شب… و بالاخره یافتم. اولین تشک لبهدارم فاجعه بود، اما امیدم را از بین نبرد. با آزمون و خطا ادامه دادم.آن روزها حتی حلقهٔ ازدواجم را فروختم، گوشوارههایم را… هرچه داشتم و نداشتم را گذاشتم برای اینکه کارم بزرگتر شود.
ولی نتیجهاش امروز چهار چرخ راسته و یک چرخ گلدوزی تماماتوماتیک است؛ همان دستگاهی که بعدها تبدیل شد به قلب کارگاه من. طراحی گلدوزیها را هم خودم انجام میدادم. شبها تا نصفهشب طرح میکشیدم و دستگاه را روشن میکردم. نیروی کار گرفتم، اما اغلبشان یاد میگرفتند و میرفتند. ناراحت میشدم، اما برکتش چند برابر به کارم برمیگشت.
فروش از تلگرام شروع شد؛ بعد اینستاگرام. 8–9 سال است در اینستاگرامم. مشتریهای باردار، مادرهایی که نمیتوانند بیرون بروند، دخترانی که دنبال چیزهای خاصاند… از سراسر کشور سفارش میدادند. تنها مشکل همیشه هزینهٔ بالای متریال و پست بود، اما کیفیت کارم باعث میشد بارها و بارها سفارشهای تکراری بگیرم.
در این میان، فشار کار آنقدر زیاد بود که بارداری دومم سخت شد. یک ماه و نیم قبل از موعد، دخترم به دنیا آمد. کارگاه در خانه پدرشوهرم بود؛ هر روز چند بار پلهها را بالا و پایین میرفتم. ده روز بیمارستان بستری شدم و باز برگشتم به کار.
اما سختترین روز زندگیام 24 بهمن بود؛ روزی که برق رفت، آنتنها پرید، و من تنها در خانه ماندم… با دردهایی که لحظهبهلحظه شدیدتر میشد. برایم مثل یک کابوس است: تنها، بیکمک، بیتماس، بیصدا… و ناگهان، در میان سردرگمی و ترس، دخترم در خانه و در تنهایی دنیا آمد. همسرم وقتی رسید که همهچیز تمام شده بود. همسایه را آورد، آمبولانس دیر رسید، اما خدا کمک کرد و همهچیز بهخیر گذشت.
آن روز جان کندم، اما دوباره زنده شدم؛ برای دخترم، برای کارم، برای رؤیایی که حالا دیگر بخشی از هویتم بود.
امروز که 28 سالهام، وقتی میگویند: «فکر میکردیم 45 سالته و پشت چرخ نشستی»، لبخند میزنم. چون میدانم این 9 سال، برابر با 30 سال زندگی بوده. از شببیداریها، کمر دردها، خسارتها، استرسها… تا رشد، برکت، مشتریهای شاد، دستگاههای جدید و کارگاهی که با دستانم بزرگش کردم.
این داستان من است؛ داستان دختری که از شانزدهسالگی شروع کرد، از دل سختیها، از دل دردها، اما هیچچیز—هیچچیز—نتوانست او را متوقف کند. چون عشقش به کارش، بزرگتر از تمام دیوارهایی بود که مقابلش ساخته میشد
بازارچهای که رؤیاها را خانهدار کرد
اما نقطهای که محدثه را از یک کارگاه کوچکِ خانگی به دنیای بزرگتری برد، جایی بود که شاید هیچکس فکرش را هم نمیکرد.بازارچهای که امروز همه دربارهاش حرف میزنند؛ جایی که هر گوشهاش بوی زندگی و کار میدهد.
خالدی، رئیس اداره راهبری شغلی کمیته امداد امام خمینی (ره) در خراسان جنوبی وقتی درباره این بازارچه حرف میزند، چنان دقیق و روایتگر است که انگار خودش شاهد تمام قدمهای سخت زنان کارآفرین بوده.
او با نگاهی عمیق میگوید:«امروز اگر کسی بخواهد در این شرایط جامعه وارد بازار کار شود—even اگر سرمایه و خانواده پشتش باشد—باز هم میترسد. حالا تصور کنید یک زن سرپرست خانوار را؛ زنی که هیچکس پشتش نیست. ما فقط اسمش را میگوییم، اما زندگیاش پر از دردهایی است که ما نمیبینیم.»
و راست میگفت.زن سرپرست خانوار فقط همسرش را از دست نمیدهد؛فردای آن روز نگاهها هم عوض میشوند. کمکم حتی نزدیکان از او فاصله میگیرند. زنی که همیشه در خانه بوده و تجربه درآمدزایی نداشته، یکباره باید با دنیایی روبهرو شود که پر از ترس، بیاعتمادی و چالش است. و شروع یک کسبوکار برای او، چندین برابر سختتر از آدمهای عادی است.
خالدی ادامه میدهد: خیلیها میگویند ما اشتغال ایجاد میکنیم، اما درواقع فقط وام میدهند. اگر فرد بلد نباشد چه کند؟ میشود یک آدم بیکارِ بدهکار. اما کمیته امداد فقط وام نمیدهد؛ ما یک بسته کامل حمایت داریم.
و این بسته سه مرحله دارد: پیش از وام، هنگام وام و پس از ایجاد شغل. پیش از وام؛ اول، مشاوره شغلی؛ اینکه فرد چه استعدادی دارد و چه راهی مناسبش است.بعد مهارتآموزی؛ نه یک دوره، بلکه چند دوره—بعضی رایگان، بعضی با وام قرضالحسنه. هنگام دریافت وام؛ وام اشتغال پرداخت میشود، تولید شروع میشود و نظارت و راهنمایی ادامه دارد.
پس از ایجاد شغل؛ اینجاست که قصه جذاب میشود…این بازارچه، همان خدمات پس از ایجاد اشتغال است؛ جایی برای بازاریابی، فروش، بستهبندی، برندسازی، و حتی داشتن یک محل کسبوکار جدی.اینجا «مجتمع تولیدی احسان» نام دارد. حدود 40 کارآفرین اینجا مشغولاند؛ اگر هرکدام سه شغل ایجاد کرده باشند، یعنی 120 شغل مستقیم و حدود 360 نفر تأثیر غیرمستقیم.
بازارچهای که اولین در کشور شد
اما این بازارچه چطور شکل گرفت؟ خالدی با لبخند میگوید:«اولین بار در کمیته امداد سرفصلی ایجاد شد برای احداث مجتمعهای تولیدی و بازارچههای دائمی. ولی اینکه روی کاغذ باشد یک چیز است، اجراشدن چیز دیگر. خیلی استانها از ترس تبعات کار جلو نرفتند. تنها استانی که پیشنهاد داد، پیگیری کرد و اجرای کامل انجام داد، خراسان جنوبی بود.»
این مکان قبلاً میدان بار بود؛ ده سال رها شده، خاکگرفته و بیاستفاده. شهرداری و کمیته امداد با هم کار کردند؛ فضا از شهرداری گرفته شد و با اعتبار مازاد—3 تا 4 میلیارد تومان—بازسازی شد.در نهایت، غرفهها با قیمتی بسیار پایینتر از ارزش واقعی، به زنان سرپرست خانوار واگذار شد.
از بستهبندی حرفهای تا برند احسان؛ مسیری به سوی بازار ملی و جهانی
اما داستان به همینجا ختم نشد… یک شرکت دانشبنیان وارد ماجرا شد. سایتی طراحی شد تا محصولات این زنان فقط در بازار محلی نماند؛ بلکه به بازار ملی و حتی جهانی برسد.آموزش کار با سایت، تولید محتوا، مدیریت فروش… همه در برنامه قرار گرفت.
نتیجه شد سامانه «احسان» که اکنون همه غرفهها در آن فعالاند: Ehsan–hs.ir
برای بستهبندی هم کاری بزرگ انجام شد از جمله ده هزار بسته استاندارد چاپ شد و هر تولیدکننده پنجاه بسته رایگان گرفت. کسی که روزی محصولاتش را فله میفروخت، حالا محصولش را در بستهبندی شیک به فروشگاهها میفرستد. اگر بستهبندی موفق باشد، سریهای بعدی هم با حمایت ارائه میشود.
از خانه تا ملی و فراملی
بعد نوبت برندسازی رسید. کمیته امداد برای تولیدکنندگان برند طراحی و ثبت میکند؛ بدون اینکه خودشان هزینه بدهند. حتی مربیان درجهیک کشوری قرار است در کارگاههای کوتاهمدت تخصصی آموزش دهند؛ مخصوصاً در حوزه خیاطی.
و چیزی که محدثه همیشه از آن تعریف میکند، حضور یک مشاور دائمی در کنار تولیدکنندگان است؛ کسی که قدمبهقدم کمک میکند کیفیت بهتر شود و بازار بزرگتر.برای دیدهشدن محصولات هم ویترینهایی در نقاط مهم شهر نصب شد از جمله ترمینال، شهرداریها، دانشگاهها، بازارچه غفاری، و بهزودی هتلها، فرودگاه و حتی استانداری.
خالدی میگوید: «هدف ما این نیست که فقط شغل ایجاد کنیم؛ هدفمان اشتغال پایدار است. اینکه کسی از مسیر درآمد بیفتد یا بدهکار شود، یعنی ما وظیفهمان را درست انجام ندادهایم.»
و این بازارچه (بازارچه احسان) نخستین بازارچه دائمی کشور است که بهصورت رسمی اجرایی شده.در همین مسیر، بسیاری از زنان (ازجمله محدثه) بین 100 تا 300 میلیون تومان وام اشتغال گرفتهاند. برخی که نیاز بیشتری داشتند، از صندوق حمایت از تولیدات داخلی وامهای 500 میلیونی و حتی یک میلیاردی گرفتهاند. در همین بازارچه افرادی هستند که تا 700 میلیون تومان تسهیلات گرفتهاند.
خالدی میگوید: «ما حتی در حوزه فرش هم پیشرو هستیم. فرش امداد چند سال قبل جهانی شد و در یونسکو ثبت گردید. برند احسان هم از همانجا آمد؛ امروز همین برند روی لوگوها و سایت بازارچه هم استفاده میشود.»
و اینجا همان جایی است که محدثه، از میان سختیهای زندگی،به کارگاهی رسید که حالا اسمش با امید گره خورده.بازارچهای که برای او،نه فقط محل کار،که خانهٔ دوم رؤیاهایش شد.
پایان پیام/258