پودر سفید، خاطرات سیاه؛ روایتی از سقوط جوانی در چاه بلند اعتیاد

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اراک، در حالی که جامعه با موج فزاینده‌ای از آسیب‌های اجتماعی از جمله اعتیاد، خشونت خانوادگی، طلاق و بزهکاری نوجوانان مواجه است، تحلیل و بررسی دقیق پرونده‌های مربوط به این آسیب‌ها، به عنوان یک راهبرد مؤثر در پیشگیری از وقوع جرایم مشابه در آینده مورد توجه کارشناسان و مسئولان قرار گرفته است.

به گفته متخصصان و کارشناسان، هر پرونده اجتماعی در دل خود مجموعه‌ای از عوامل و شرایط زمینه‌ساز وقوع جرم یا انحراف اجتماعی را دارد که در صورت استخراج دقیق این داده‌ها، می‌توان الگوهای رفتاری پرخطر را شناسایی کرده و از تکرار آن‌ها جلوگیری کرد.

«باید از هر پرونده یک درس گرفت.» این جمله‌ای‌ست که بارها از زبان قاضیان و مددکاران شنیده می‌شود چراکه بررسی روند زندگی فرد خاطی یا آسیب‌دیده، شناخت نقاط ضعف ساختارهای حمایتی و نقش محیط‌های اجتماعی در تشدید بحران‌ها، از جمله نکاتی است که می‌تواند به بهبود سیاست‌گذاری‌های اجتماعی کمک کند، از سوی دیگر، بهره‌گیری از این پرونده‌ها در برنامه‌های آموزشی و رسانه‌ای نیز می‌تواند به آگاه‌سازی عمومی، اصلاح نگرش‌ها و تقویت فرهنگ پیشگیری در میان مردم بینجامد.

این درحالیست که، باید تأکید کرد که آسیب‌های اجتماعی، تنها یک رخداد فردی یا خانوادگی نیستند، بلکه زنگ هشداری برای جامعه و مسئولان‌اند تا پیش از آنکه این آسیب‌ها به بحران‌های امنیتی تبدیل شوند، برای آن چاره‌ای بیندیشند.

در این راستا، خبرگزاری تسنیم استان مرکزی در پرونده‌ای ادامه‌دار و مستمر با عنوان «پرده آخر؛ آن سوی آئینه، جز من نبود» ضمن روایت داستان‌گونه از پرونده‌های واقعی در حوزه آسیب های اجتماعی و بزهکاری اجتماعی، در گفت‌و‌گو با کارشناسان و مسئولان ابعاد مختلف و راهکارهای عبور از بحران های اجتماعی و این آسیب ها را بررسی می کند که یکی از این پرونده ها در زیر می‌آید:

صبح شنبه بود و نور ملایم آفتاب پاییزی از پنجره‌های بلند کلانتری به داخل می‌تابید. فضای اداری شلوغ اما منظم بود؛ صدای محاوره ها، زمزمه‌ تلفن‌ها و قدم‌های عجله‌دار مأموران، ریتم همیشگی شروع هفته را می‌ساختند.

روی میز مشاور کلانتری، پرونده‌ها با نظم خاصی چیده شده بود که ناگهان رئیس با چهره‌ای جدی اما نه خشن، در را باز کرد و با اشاره به اتاق انتظار گفت: «خانم احمدی، پسری آنجاست... سی‌ساله بی‌پناهی. مثل برگ پاییزی شده، لطفاً با او صحبت کن.»

در اتاق انتظار، روی نیمکت فلزی که سال‌ها شاهد آدم‌های شکسته بود، جوانی قوز کرده بود، "رنگ پریدگی" تنها کلمه‌ای نبود که ظاهرش را توصیف می‌کرد؛ "فرسوده" بود، مثل کتابی که صفحه‌هایش بارها ورق خورده و جوهرش محو شده باشد. دست‌هایش روی زانوهایش می‌لرزیدند، لرزشی ظریف و مداوم مثل برگ در باد. نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم روی کف زمین خیره شده بود، گویی آنجا را مرکز جهان می‌دانست.

مردمک‌های چشم‌های گودافتاده‌اش غیرعادی گشاد بود؛ نشانه‌ای آشنا و تلنگری تلخ برای مشاور؛ نفس‌هایش کوتاه و سطحی بود، انگار مدام از چیزی می‌گریخت، وقتی مشاور نزدیکش شد، بوی تند عرق اضطراب و ته‌مایه شیمیایی مواد، فضای اطرافش را احاطه کرده بود. بوی غم‌انگیزِ متامفتامین.

«سلام،» مشاور صدایش را آهسته کرد، کنارش روی نیمکت نشست. فاصله را حفظ کرد؛ نه آنقدر دور که سرد باشد، نه آنقدر نزدیک که هجوم بیاورد. «من احمدی هستم، مشاور این کلانتری.»

سرش را آرام، بسیار آرام برگرداند. چشمانش مه‌آلود بود، انگار از اعماق خوابی سنگین و پریشان بیدار شده باشد. چند پلک زد، سعی کرد نگاه مشاور را پیدا کند.

«می‌توانی بگویی از کجا شروع شد؟» مشاور کلانتری سوالش را مستقیم اما بدون قضاوت پرسید، مثل پزشکی که زخم کهنه‌ای را معاینه می‌کند.

سکوتی سنگین فضای بین مشاور و جوان را پر کرد. فقط صدای لرزش دست‌هایش و تیک‌تیک ساعت دیواری کلانتری شنیده می‌شد. سپس صدایی خش‌دار، مثل خش‌خش کاغذ سنباده روی چوب، از گلویش بیرون آمد: «...ده سال پیش. زنم رفت. همه چیز... همه چیز نابود شد.» چشمانش ناگهان رطوبت گرفت، اما اشکی جاری نشد. معتادان قدیمی اغلب اشک‌هایشان را سال‌ها پیش در دود و فراموشی سوزانده‌اند. «دوست... دوستم گفت بیا یه کم شیشه بزن. می‌بینی چطور همه چیز رو خوب می‌کنه.»

سرش را به سختی تکان داد، حرکتی پر از سنگینی و حسرت. «بار اول... خانم، بار اول واقعاً... چه حسی بود.» نگاهش ناگهان دور شد، گویی به آن اوج کاذب و ویرانگر بازگشته بود. «همه چیز درخشان... سبک... فکر می‌کردم می توانم کوه را جابجا کنم.» لبخندی تلخ و گذرا بر لبانش نشست و ناپدید شد. «چند بار پیشش کشیدم... تا یک روز بیدار شدم. دیدم... در چاهی عمیق افتاده ام ولی دیگر دیواره‌ها صاف بودند و بالا نمی‌رفتم.»

صدایش می‌لرزید: «حالا... شیشه و هرویین با هم. تا بمیرم. تا یادم برود... تا یادم برود چقدر تنهایی کشیدم.» دست‌های لرزانش را به هم فشرد. ناخن‌های جویده شده و زخمی، حکایت روزهای جنگ درونی را روایت می‌کردند. ناگهان، بدنش خشک شد. چشمانش به نقطه‌ای پشت سرم خیره شد، مردمک‌ها حتی گشادتر شدند. رنگ از صورت پریده‌اش بیشتر پرید، گویی روحش را دزدیده‌اند.

«پشت... پشت سرت...» زمزمه‌ کرد، صدایش پر از وحشت کودکانه بود. «زنم است... دارد گریه می‌کند و می گوید "ببین به کجا رسیدی؟"... بچم... آهای! نرو!» دستش را ناگهان دراز کرد، انگار می‌خواست شبحی نامرئی را بگیرد.

نفس‌نفس می‌زد. عرق سرد روی پیشانی و شقیقه‌هایش نشسته بود. «پدر... کمربند... نه! نه!» سرش را میان کف دست‌هایش له کرد و خم شد، تمام بدنش به لرزه افتاد. یک روان‌پریشی تمام‌عیار. خاطرات به هیولا تبدیل شده بودند و او را در روشنایی روزِ کلانتری، زنده‌زنده می‌دریدند.

مشاور، آرامو بسیار آرام صحبت کرد، سعی کرد صدایش لنگر ثابتی در طوفان ذهن او باشد: «اینجا کلانتری است. تو در امنیتی. آن صداها و سایه‌ها واقعی نیستند. نفس عمیق بکش. با من باش، همین‌جا.»

برای لحظه‌ای کوتاه، نگاهش به چشمان مشاور قفل شد. انگار صدایش را از ته چاه شنیده باشد. نفسی عمیق و لرزان کشید، لرزش‌هایش اندکی فروکش کرد. اما رعب عمیقی در عمق چشمانش موج می‌زد.

«خسته‌ام... خانم احمدی،» صدایش پر از ترک بود. بالاخره اشکی جاری شد، مسیری شفاف روی گونه‌های خاک‌آلودش ایجاد کرد. «خسته‌ام از این زندگی... از این گریزها... از این شبح‌های گذشته که همیشه دنبالم هستن...»

صدای رئیس کلانتری از پشت در آمد: «خانم احمدی؟ معرفی‌نامه به کمپ آماده است.» وقتی نام «کمپ» برده شد، نوری ضعیف؛ نه امید، شاید تسلیم یا شاید چیزی شبیه به فرصتی برای نفس‌کشیدن در چشمانش پلک زد. «کمپ؟» زمزمه کرد. نگاهش دوباره به دوردست رفت، این‌بار انگار به درون خود خیره شده بود. «مادرم... یک بار تو خواب دیدم گفت... "پسرم، تو قوی‌تری از این سایه‌ها".»

لحظه‌ای سکوت سنگین. آیا مادر زنده بود؟ یا فقط صوتی دیگر در میان انبوه توهمات؟ وقتی مأموران آمدند تا او را به مرکز سم‌زدایی ببرند، چنان شکننده به نظر می‌رسید که گویی از شیشه ساخته شده است. روی نیمکت، جای خالی‌اش بوی یأس و تنهایی کهنه می‌داد.

مشاور به دفترش برگشت. نور آفتاب هنوز روی پرونده‌ها می‌رقصید. پرونده‌ی دیگری منتظرش بود. ولی تصویر آن چشمان گودافتاده، پر از سایه‌های ده‌ساله و آن جرقه‌ی کوچکِ "مادر"، در ذهنش ماند.

اسارت انسان در دام خاطراتی که مواد قرار بود پاکشان کند

«شقایق شهبازی» روانشناس بالینی مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مرکزی  در گفت‌و‌گوی تحلیلی با خبرنگار تسنیم اظهار کرد: وقتی پای صحبت معتادان شیشه می‌نشینیم، تنها با ماده‌ای مخدر روبرو نیستیم؛ با اسارت انسان در دام خاطراتی روبروییم که مواد قرار بود پاکشان کند. نمونه‌ای که اخیراً در کلانتری مرکزی دیدیم (مردی 30 ساله با 10سال سابقه مصرف شیشه و هروئین)، گویای تراژدی آشنا یعنی طلاق به عنوان جرقه، دوستی ناآگاه به عنوان مشعل، و بلورهای شیشه به عنوان تابوت تدریجی روان است. 

وی افزود: آنچه در پرونده‌های مشابه بارها دیده‌ام، فرار از خلأ عاطفی است. طلاق برای این بیمار نه یک رویداد حقوقی، که سقوط هویت بود. تحقیقات مؤسسه ملی سوءمصرف مواد آمریکا (NIDA) نشان می‌دهد 65٪ معتادان به متامفتامین، مصرف را پس از بحران‌های هویت‌ساز (شکست عاطفی، از دست دادن شغل، طرد خانوادگی) آغاز کرده‌اند. آن حس اولیه "پرواز" که بیمار توصیف می‌کرد («حال عجیبی داشتیم، انگار جهان مال من بود!»)، فریب سیستم دوپامینی مغز است؛ فریبی که زخم‌های کهنه را موقتاً بی‌حس می‌کند، اما در عمق، نمک بر آنها می‌پاشد. 

برای "گریز از خود" به شیشه پناه برد

«سرهنگ حسین نوروزی» رئیس مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مرکزی در گفت‌و‌گو با خبرنگار تسنیم با بیان اینکه این داستان درس هایی برای همه دارد اظهار کرد: این بیمار مانند بسیاری دیگر، برای "گریز از خود" به شیشه پناه برد، اما پارادوکس مرگبار متامفتامین اینجاست: هرچه بیشتر برای فرار از خاطرات مصرف کنی، خاطرات خشمگین‌تر به تو حمله می‌کنند.

وی افزود: توضیح علمی این پدیده ترسناک ساده است: مصرف مزمن شیشه با تخریب گیرنده‌های دوپامینی، مغز را از تنظیم هیجان عاجز می‌کند؛ همزمان، فعال‌سازی بیش‌ازحد آمیگدال (مرکز پردازش ترس)، فلاش‌بک‌های تروماتیک را تشدید می‌کند و وقتی بیمار فریاد می‌زد «پدر را می‌بینم! کمربند دستش است!»، تنها توهم نبود؛ بازنمایی عصبی خاطره‌ای بود که مواد قرار بود دفن کند. 

رئیس مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مرکزی در پاسخ به اینکه چرا کمپ‌ها پاسخگو نیستند؟  اظهار کرد: ارجاع این بیمار به کمپ، هرچند ضروری، اما درمان را از ریشه نادیده می‌گیرد یعنی توهمات ناشی از شیشه (مثل صداهای مهاجم یا سایه‌های ترسناک) نیاز به داروهای ضدسایکوز دارد که در برخی از کمپ‌های سنتی تجویز نمی‌شود. 

وی افزود: همچنین، زخم‌های پیش اعتیاد (ترومای طلاق، آسیب‌های کودکی) با سم‌زدایی جسمانی التیام نمی‌یابد. پژوهشی در یک کلینیک نشان می‌دهد 80  درصدی عودهای متامفتامین ریشه در درمان‌نشدن تروما دارد و البته نقص شناختی ناشی از شیشه (کاهش 30 درصدی حجم هیپوکمپ) توانایی تصمیم‌گیری برای ترک را تحلیل می‌برد. 

نوروزی بیان کرد: نجات چنین بیمارانی نیازمند سه پل زدن همزمان یعنی پل پزشکی، ترکیب داروهای ضدسایکوز (مثل الانزاپین) با نالترکسون برای کاهش وسوسه و پل روان‌درمانی یعنی درمان‌های مبتنی بر پردازش تروما (EMDR، طرحواره‌درمانی) برای التیام زخم‌های پیشین و پل اجتماعی یعنی خانواده‌درمانی برای احیای پیوندهای قطع‌شده (اشاره بیمار به مادر، نشانگر وجود این ظرفیت است). 

رئیس مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مرکزی خاطرنشان کرد: تراژدی واقعی وقتی رخ می‌دهد که بیمار بگوید «خسته‌ام از این زنده‌گیش». این خستگی، فریاد روحی است که در انبوه توهمات، هویت گمشده‌اش را جست‌جو می‌کند. درمان اعتیاد به شیشه، نبردی برای بازپس‌گیری "خود" از چنگال خاطراتی است که ماده به هیولا تبدیل کرده است. هرگونه اقدام درمانی بدون درک این عمق، محکوم به تکرار چرخه‌ی شکست است. 

گزارش از: مبین جلیلی

انتهای پیام/711/