یلدای مادربزرگ؛ شبی به درازای یک عمر

به گزارش خبرگزاری تسنیم از بیرجند، شب بلند است؛ شاید فقط به اندازه یک دقیقه. اما برای مادربزرگ، یلدا شبی به درازای یک عمر است. شبی که نه با حرکت عقربه‌ها، که با سنگینی خاطره‌ها اندازه‌گیری می‌شود. موهایش سال‌هاست در آسیاب زمانه سپید شده و رنگ باخته، اما دلش هنوز همان دلِ سال‌های دور است؛ دلی که به یک صدا، یک نگاه و یک آغوش بند است.

مادربزرگ هنوز هم با چشم‌های کم‌سو، میل بافتنی به دست می‌گیرد. دستانش می‌لرزد، اما حرکتشان قطع نمی‌شود. پشت پنجره اتاقی نشسته که نه بوی خانه می‌دهد و نه صدای زندگی. برای نوه‌هایی که هرگز در آغوش نگرفته، کلاه و شال گردن می‌بافد. هر رج، گرهی است از امید؛ امیدی که سال‌هاست به تأخیر افتاده اما خاموش نشده است. هوهوی باد زمستانی به شیشه پنجره تازیانه می‌زند، اما او انگار صدایش را نمی‌شنود. نگاهش خیره مانده به قاب عکسی قدیمی؛ عکسی که شاید بتواند فاصله‌ها را کمی کوتاه‌تر کند.

مادربزرگ دیگر نه کرسی دارد و نه مجمعه‌ای پر از انار و هندوانه و آجیل. دیگر خبری از آن سفره‌های ساده اما گرم نیست؛ سفره‌هایی که دورشان خنده می‌چرخید و زمان آرام‌تر می‌گذشت. این روزها یلدا را با خیال دیدار پیوند می‌زند. خیالِ در زدن، خیالِ صدای پا، خیالِ گفتنِ «مادر جان، آمدیم». همین خیال‌هاست که شب را برایش قابل تحمل می‌کند.

او حالا در گوشه‌ای از خانه سالمندان ساکن است؛ اتاقی تمیز اما غریبه، مرتب اما بی‌روح. هرگز آن را خانه خودش نمی‌داند. خانه جایی است که خاطره در آن نفس می‌کشد و این‌جا، خاطره‌ها فقط مهمان‌اند. سال‌ها از روزی می‌گذرد که تنها فرزندش بار سفر بست و رفت آن‌سوی مرزها گفت زود برمی‌گردم، اما زود، سال شد و سال‌ها از پی هم آمدند. یلداها یکی‌یکی رسیدند و رفتند و مادربزرگ هر سال، شمع امید را روشن‌تر از سال قبل نگه داشت.

یادش می‌آید پدربزرگ چطور چند شب مانده به یلدا، دست‌پر به خانه می‌آمد. لبخندش زودتر از خودش وارد می‌شد و گرمایش، سرمای زمستان را عقب می‌راند. انارها برق می‌زدند، هندوانه گوشه اتاق جا خوش می‌کرد و مادربزرگ، بی‌آن‌که چیزی بگوید دلش قرص می‌شد. خاطره‌ها حالا مثل فیلمی قدیمی از جلوی چشمش می‌گذرند؛ دورهمی‌هایی ساده اما پرشور، شب‌هایی که طولشان حس نمی‌شد، چون دل‌ها به هم نزدیک بود.

دلش که می‌گیرد، به حافظ پناه می‌برد. کتاب را آرام باز می‌کند انگار می‌ترسد شعرها هم از تنهایی بترسند. چند بیت کافی است تا دلش کمی آرام شود. گاهی فقط تصور آمدن نوه‌ها، لبخندی کمرنگ روی لب‌هایش می‌نشاند. همان لبخند کوتاه همان برق لحظه‌ای در چشم‌ها، یلدای غم درونش را برای ثانیه‌هایی به سرور تبدیل می‌کند.

گاهی هم دل خوش می‌کند به همراهی سالمندانی شبیه خودش. زن‌ها و مردهایی که هرکدام قصه‌ای دارند از فاصله، از رفتن و از انتظار. کنار هم می‌نشینند، چای می‌نوشند و حرف‌های تکراری می‌زنند. اما همین تکرار، همین شنیده شدن مرهم است. در نبود همسرش، همین هم‌صحبتی‌های کوتاه می‌تواند شب را کمی روشن‌تر کند.

کلاه بافتنی هنوز تمام نشده است. انگار مادربزرگ عمداً عجله ندارد. شاید می‌ترسد اگر کلاه تمام شود، امیدش هم گره آخر را بخورد. یلدای او طولانی است؛ طولانی‌تر از همه یلداها. شبی که در آن، انتظار کش می‌آید و زمان آرام راه می‌رود.

مادربزرگ چشم‌انتظار است؛ چشم‌انتظار پسرش، چشم‌انتظار نوه‌هایی که دوست دارد روزی دستشان را بگیرد و کنار هم بنشینند. دلش می‌خواهد هندوانه همدلی را با آن‌ها بشکافد، انار دلشان به یمن این شب ترک بخورد و خنده‌ها دوباره مهمان سفره شوند. همه این آرزوها در غیاب پدربزرگی است که چند یلداست رفته و جای خالی‌اش هر سال پررنگ‌تر می‌شود.

مادربزرگ دلش می‌خواهد یلدای غم و تنهایی را به یلدای مهر و باهم‌بودن تبدیل کند. آرزوی بزرگی ندارد؛ فقط یک دیدار، یک آغوش، یک شب که دوباره خانه شود. یلدای مادربزرگ یادمان می‌آورد که طولانی‌ترین شب‌ها سهم کسانی است که چشم‌انتظار مانده‌اند و شاید وظیفه ماست که این شب را برایشان کوتاه‌تر کنیم.

هاجر فرخ‌نژاد خبرنگار و فعال رسانه

انتهای پیام/ 258