صدایی که از سقف اتاق بالاتر رفت/روایت حاجتروایی در شب آرزوها
- اخبار استانها
- اخبار خوزستان
- 05 دی 1404 - 08:59
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، اولین شب جمعه ماه رجب را لیلةالرغائب مینامند. شبی که ملائکه بیشتر از هر زمان دیگری برای پر گشودن به سوی زمین رغبت دارند. رغائب جمع رغیبه است.
"رغیبه" به معنای چیزی است که مورد میل و رغبت باشد، معنای بخشش فراوان هم میدهد. خداوند در این شب توجه خاصی به بندگانش دارد. گویا منتظر است بندهاش چیزی از او بخواهد تا اگر به صلاحش باشد، مهر استجابت پای رقعه مقصود مملوکش بزند. رقعهای که از دل عبد بیرون جهیده، پر شال فرشتگان نشسته و تا عرش اعلا بالا رفته. خداوند در این شب، بار عام داده است.
همه را به خوان التفاتش افطار میدهد، اما بعضیها هم هستند که سوگلی و عزیز کردهاند. بالای سفره در شاهنشین زانو زدهاند. مخصوصا اگر کودک باشند و معصوم، آن هم دختربچه. آنچه در پی میآید، روایت حاجتروایی دخترکی است که حالا برای خودش خانمی شده اما در کودکیاش لیلةالرغائبی را به صبح رساند که چند ماه بعد، رغبت شیرینش در آغوشش میدرخشید.
تازه به آن محله اسبابکشی کرده بودیم. فرشِ دستباف آشناییمان با همسایهها هنوز چلهکشی نشده بود. تکفرزند بودم و تکدختر. آفتاب، روی قالی پنجسالگیام تابیده بود.
دیگچه حوصلهام جوش میخورد و قُلقُل میزد. دیر به دادَش میرسیدم، شیرجوشی بود، سَر رفته. بعد از ظهر تابستان بود و هوای بازیهای کودکانه در سرم. پِی همبازی میگشتم. گوهر نایابی که نه داشْتَمَش، نه یافت میشد. خواستهام را به مادر گفتم. پیشنهادش جالب بود و وسوسهانگیز. دل را به دریا زدم. وارد میدان شدم.
جلوی درِ سبزرنگِ بزرگی ایستاده بودم. زنگ سوم را نزده، خانم خانه با چادر رنگی گلگلیاش در آستانه در ایستاده بود. لبخند مهربانانهای به رویم زد. گفتم: سلام. شما یه بچه دارین که باهاش بازی کنم؟ خط لبخندش جانی دوباره گرفت و گفت: نه. ما بچه نداریم. عملیات کودکانهام با شکست مواجه شده بود.
کوچه غرق سکوت بود. گاهگاهی نغمه گنجشکان و کبوتران، پرده سکوت را کنار میزد. عجیبتر آنکه در آن کوچه هیچ بچهای نبود که همبازی کودکیام شود و دستپخت خالهبازیام را بِچِشَد. روزها از پِی هم میگذشتند.
من هنوز در پِی همبازیای بودم که نداشْتَمَش. یک شب مهمان خانه مامانجون بودیم. از لابهلای حرفهای مادرم چیزی را شنیدم که پیش از آن نشنیده بودم: لیلة الرغائب. مادرم گفت: امشب، شب آرزوهاست.
امشب، شبیه که هرچی از خدا بخوای اگه به صلاحت باشه، بِهِت میده. همین جملهاش برایم کافی بود که بیآنکه به کسی چیزی بگویم، ششسالگیام را مهمانِ اتاقِ تاریکِ مامانجون کنم، حتی چراغ را هم روشن نکردم. راحت، بیتکلف، بیوضو و حتی بیچادرنماز رو به قبله ایستادم و گفتم: خدایا، من یه برادر میخوام. این را گفتم و از اتاق بیرون زدم. چند وقتی بعد از آن شب که خدا، صدای دعای کودکیام را شنیده بود، مادرم گفت: خدا بِهِت یه داداش داده. من بودم و کامی که از حلاوتِ برادر داشتن تا به امروز شیرین است.
گزارش از: یاسمن باعثی خبرنگار تسنیم
انتهای پیام/