مالبرانش؛ حلقه انتقال از دکارت به اسپینوزا

مالبرانش؛ حلقه انتقال از دکارت به اسپینوزا

خبرگزاری تسنیم: علی‌الظاهر خدای مالبرانش که همه موجودات را با کلیه نسبت‌های معقولشان در ذات خویش می‌بیند، عکس خدای دکارت است، اما در حقیقت اینگونه نیست؛ مالبرانش تنها خدای دکارت را که به زعم او به طور ناقص دکارتی بود، به طور کامل دکارتی کرد.

خبرگزاری تسنیم - علیرضا جباری دارستانی

دکارت و پیروانش متعلق به آن جهان نهضت اصلاح دینی‌ای بودند که در آن، همان قدر که حجیت کلیسا و کتاب مقدس و الهیات مبتنی بر وحی کاهش می‌یافت، به همان میزان اشتیاق دانش و تجربه و همچنین شوق بنیان نهادن الهیاتی مبتنی بر عقل بشری بیشتر می‌شد. در حالی که تقریبا همه فیلسوفان و دانشمندان آن زمان صادقانه به اصول دین اعتقاد داشتند، اما آزادانه و بی‌توجه به محدودیت‌های فکری ملازم با کلیسا و اصول دین، کار می‌کردند و تقریبا همه آن‌ها مطمئن بودند که تنها به واسطه پشتکار عقلانی، حقایقی را درباره جهان، خداوند و انسان روشن خواهند کرد که قرن ها تاریک مانده بود و این تنویر نهایتا به پیشبرد پروسه معرفت تاریخی انسان از خدا و جهان منجر می‌شود.

آن زمان را می‌توان نوعی انقلاب علمی قلمداد کرد که نه تنها حجیت علم قرون وسطی بلکه حتی اعتبار جهان باستانی را برانداخت. زیرا  نه تنها به خسوف فلسفه مدرسی انجامید، بلکه به دوران تسلط طبیعیات ارسطویی هم پایان می‌داد. با این وجود بسیار مهم است که در نظر بگیریم دکارت و بسیاری از پیروانش (به جز پاسکال) با خوشبینی وافر به عقل، اعتقاد داشتند که تلاش فکری‌شان به خداشناسی‌ای منجر می‌شود که در آن انسان دیگر نه با اتکا به متنی مقدس یا اعتماد به برخی عالمان یا دینداران (اصحاب کلیسا) بلکه صرفا با تکیه بر عقل و دانش خود می‌تواند وجود خداوند، وجود روح و تمایز آن از بدن، ملکوت خداوند، خلقت جهان از عدم، لزوم اعتقاد به خداوند، پیروی از فرامین او و ده ها موضوع دیگر را دریابد و به تشویش‌های مذهبی پایان دهند.

امروز پس از گذشت چند قرن از آن دوران، پرسش از اینکه «خوشبینی دکارت و پیروانش به عقل و روش ریاضی - فلسفی، تا چه حد به نتیجه مطلوب رسید»، می تواند نکاتی را در خصوص الهیات عقلانی حاکم بر دوران اخیر روشن کند. پر واضح است که این نوشتار تنها به طرح چنین پرسشی امید دارد، نه بررسی و به نتیجه رساندن آن. شاید چنین موضوعی را با نگاهی به اندیشه «نیکلا مالبرانش» بهتر از تحقیق درباره اندیشه دیگر کارتزین‌ها بتوان به نتیجه رساند. زیرا اگر از پاسکال به دلیل اینکه منتقد الهیات دکارتی بود، صرف نظر کنیم، باید مالبرانش را الهی‌ترین فیلسوف پیرو دکارت بدانیم. این ادعا را می توان با اشاره به مشاجرات تاریخی پرشور و گاه تند او بر سر موضوعات کلامی و مابعدالطبیعی با آنتوان آرنولد (1612 تا 1694) که به دلایل اثبات وجود خدای دکارت انتقاد کرده بود، ثابت کرد. آرنولد نخستین اندیشمندی بود که دلیل اثبات وجود خداوند توسط دکارت را مبتنی بر «دور» (استدالال دوری) دانست.

دکارت در تامل پنجم کتاب تاملات نوشت: «چون ما نمی‌توانیم به هیچ وجه وجود را از تصور خدا، جدا کنیم، نتیجه می‌گیریم که خدا ضرورتا هست یا وجود دارد». موضع مالبرانش درباره خدا هم با وجود برخی اختلافات فکری جزئی که متناسب با نظام فلسفی‌اش بود، مشابه نظر دکارت است. او در فصل دوم جلد اول کتاب «گفت وگو درباره مابعدالطبیعه و دین» نوشت: «نمی‌توان ماهیت امر نامتناهی را بدون داشتن وجود، تصور کرد. یعنی نمی‌توان تصوری از وجود مطلق داشت، بدون آنکه موجود باشد».

روشن است که مالبرانش از حیث روش، کاملا یک فیلسوف دکارتی است. این تبعیت او از روش دکارتی اقتضائات مهمی داشت؛ یکی از مهمترین مقتضیات روش دکارتی که در عین حال عمیق‌ترینشان هم هست راهیابی از تصورات اشیاء به خود آن هاست و نه برعکس.در نظر یک کارتزین فقط از طریق ماهیات است که می توان به وجودات رسید. این موضوع در باره خدا هم استثنابردار نیست. یعنی اگر به سبب این واقعیت نبود که تصور خدا در ما وجود دارد و هستی خدا در ذهن ما اقتضای وجود می‌کند، هرگز نمی‌توانستیم وجود او را اثبات کنیم. این رویکرد دکارتی به دلیل تاثیری که این فیلسوف از ریاضیات و هندسه گرفته بود، ناشی می‌شود. دکارت تصور می‌کرد می‌توان درباره عالم و طبیعت و حتی خدا همانگونه که در ریاضیات درباره اعداد و اشکال استدالال می‌کنیم، استدلال کرد. گویا او درنظر نگرفته بود که استدلالات ذهنی معمولا درباره امور ذهنی به نتایج قابل قبول می‌رسد، اما همین استدلالات درباره امور خارجی نمی‌تواند به همان میزان نتایج قابل قبولی داشته باشند. چنین روشی اساس سوبژکتیویسم دکارتی را تشکیل داد که در همه پیروان او موثر واقع شد.

بدین ترتیب خدا در اندیشه دکارتی چیزی است که ماهیت‌اش اقتضای وجود می‌کند؛ این تصور از خدا برای دکارت یک مبداء بود تا بتواند سیستم‌سازی فلسفی درباره جهان را از آن شروع کند. خدا اساس جهان و اساس یک سیستم فکری درباره جهان بود و می‌توان گفت که کارکرد خدا برای دکارت بیشتر کارکردی فلسفی بود تا الهی یا تعبدی. این خدا نیاز فلسفی دکارت را برای فلسفه‌ورزی و سیستم‌سازی فکری برآورده می‌کرد، نه هیچ نیاز دیگری را. اما اگر پرسیده شود که آیا دکارت به عمد قصد داشت از خدا صرفا به عنوان یک اصل فلسفی استفاده کند و هیچ باوری به وجود آن نداشت؟ قطعا پاسخ منفی است. اما آنچه در فلسفه او رخ داد تبدیل «خداوند به عنوان معبود»، به یک اصل فلسفی بود. شاید حتی خود دکارت هم در آغاز نمی‌دانست چه نتایجی ممکن است از الهیات عقلی‌اش گرفته شود.

رنه دکارت

خدای دکارت بی تردید همان خدای مسیحی و معبودی بود که مومنان می‌پرستیدند. بنیاد مشترک براهین دکارتی بر اثبات وجود چنین خدایی عبارت بود از: «تصور واضح و متمایز از جوهری متفکر، نامخلوق و مستقل که طبیعتا فطری نفس انسان است و به همین دلیل حتما باید در خارج موجود باشد. این خدا از نظر فلسفی و مابعدالطبیعه خدایی تام و تمام است، علت وجود خود و صانع همه موجودات است». از این‌ها مهمتر چیزی که به تصور خدا در ذهن دکارت اعتبار عام می‌بخشد، استعداد قابل توجه آن برای مبداء قرار گرفتن در تفسیر علمی از عالم بود. از آنجا که این خدای دکارتی از نظر مابعدالطبیعی خدای حقیقی بود، می‌توانست اصول و مبادی علم حقیقی به طبیعت را برای دکارت فراهم کند و از آنجا که خدای دیگری نمی‌توانست چنین نقشی داشته باشد، خدای دیگری به جز خدای دکارتی نمی‌توانست خدای حقیقی قلمداد شود.

شاید در نگاه اول به نظر رسد که خدای دکارت با خدای مومنان حقیقی و یا خدای فیلسوف مسیحی‌ای مانند قدیس توماس آکوئیناس چندان تفاوتی نداشته باشد؛ دکارت هم مانند آکوئیناس خدا را «باقی بالذات» می‌دانست. این کاملا درست است، اما تفاوت موجود میان خدای دکارت و آکوئیناس بیش از آن است که به چشم می‌آید؛ اتین ژیلسون (فیلسوف توماسی فرانسوی) به درستی اظهار کرده که توماس آکوئیناس بزرگترین فیلسوف مابعدالطبیعی قرون وسطی تلاش کرد «فکر اعلا»ی ارسطو را به «آن کس که هست» (تعریف خدا در عهد عتیق) تبدیل کند، یعنی یک اصل اولیه فلسفی را به مرتبه خدا ارتقا دهد. اما دکارت با آغاز از همین خدای مسیحی آن را دوباره به عنوان یک اصل اولیه فلسفی به کار برد. به عبارت دیگر خدایی که دکارت به عنوان یک مسیحی به آن اعتقاد داشت، همان خدایی بود که به عنوان یک فیلسوف او را علت اعلای همه موجودات می‌دانست. دکارت از جهت فیلسوف بودن، از خدای فی نفسه که در کمال استغنا باشد، استفاده‌ای عادش نمی‌شد. در نظر او خدای فی‌نفسه متعلق ایمان دینی بود؛ اما خدایی که متعلق معرفت عقلانی باشد خدایی است که عالی‌ترین اصل در میان «اصول فلسفه» است.

از آنجا که عالم دکارتی، عالمی منحصرا مکانیکی است که در آن هر چیزی را می‌توان از طریق خواص هندسی مکان و قوانین فیزیکی حرکت تبیین کرد، ما در چنین عالمی به جای موجود مستغنی بالذات و عالِم بالذات و... با موجودی که علت خود و علت خلقت است مواجه هستیم. اما نکته مهم این است که اگرچه این خدای خالق و علت موجودات، مشخصا خدای دینی است، اما خدایی که ذاتش صرفا خالق بودن است، اصلا خدای دینی نیست. ذات خدای حقیقی دینی یا لااقل مسیحی خلق کردن نیست، بلکه بنابر تعریف خود «یهوه» (آن کس که هست)، وجود داشتن است. این خدا اگر بخواهد می‌تواند خلق هم بکند، اما به این دلیل که خلق می‌کند، وجود ندارد. حتی خلق خودش نیز دلیل وجود داشتنش نیست. او می‌تواند خلق کند چون در اعلی مرتبه وجود است.

بدین وجه مابعدالطبیعه دکارت نقطه عطفی در تحول الهیات عقلی بود؛ اما تحول همواره به معنای پیشرفت نیست. خدا در تفکر دکارت همان خدای مسیحیت بود اما تا حد یک اصل فلسفی تنزل پیدا کرده بود؛ در نتیجه اسم حقیقی او پس از این دیگر «آن کس که هست» نبود بلکه «صانع طبیعت» بود. پس از دکارت هم مقرر شد که خدا چیزی غیر از صانع نباشد؛ یعنی کل الهیات عقلی دکارتی، خدا را که با ظهور مسیحیت به عنوان معبود دینی شناخته شده بود، باز به عنوان اصل اول معقولیت فلسفی مطرح کرد. پیروان دکارت غیر از پاسکال صرفا تلاش کردند تا وحدت الهیات عقلی را بر اساس اصول دکارت استحکام بخشند. اگر قرار بود به انجام رساندن چنین کاری با موفقیت روبرو شود، انتظار می‌رفت که مالبرانش آنرا محقق کند.

«نیکلا مالبرانش» که عضو مجمع کلیساهای کاتولیک و مردی کاملا مومن و تقریبا عارف بود، تمام شرایط لازم برای توفیق در این راه را داشت، او به عنوان یک عالم طبیعت از اصول مکانیکی دکارت بسیار خوشنود بود و به عنوان یک فیلسوف مابعدالطبیعی که تحت تاثیر اندیشه آگوستین قرار داشت، به جمع کردن بدیع افکار دکارتی با اندیشه‌های قدیس پرشور مسیحی دست یافت.

خدای مالبرانش موجودی بینهایت کامل و «نور وجود خویش است و ناظر ماهیات همه موجودات و کلیه حالات یا عوارض ممکن آن‌ها در ذات خویش است». در این تعریف چیزی وجود ندارد که درباره خدای مسیحی صدق نکند. مالبرانش به جای قبول این قول دکارت که خدا به اراده مختارش حقایق ازلی را خلق می‌کند، به این نظریه آگوستینی باز می‌گردد که خدایی هست که به همه چیز علم دارد و موجودات این جهان، معلول علم او به اعیان ثابته است و علم او به اعیان ثابته نیز معلول علم او به ذات خویش است.

نیکولا مالبرانش

علی‌الظاهر خدای مالبرانش که همه موجودات را با کلیه نسبت‌های معقولشان در ذات خویش می‌بیند، عکس خدای دکارت است، اما در حقیقت اینگونه نیست؛ مالبرانش تنها خدای دکارت را که به زعم او به طور ناقص دکارتی بود، به طور کامل دکارتی کرد. زیرا عالم دکارت عالم قوانین معقولی بود که به اراده و اختیار خدای کاملا قادری بنا نهاده شده است، اما ابتکار مالبرانش این است که خدای دکارت را همچون عالمی نامتناهی از قوانین معقول تصور کرد. بدین نحو خدا که در دکارت بیشتر شبیه به یک علت و سوژه نخستین شده بود تا ضامن قوانین معقول عالم باشد، با مالبرانش درونی‌تر شد؛ به طوری که همه چیز را در خود می‌بیند و ضمانت می‌کند؛ یعنی خدای مالبرانش سوژه‌تر از خدای دکارت بود.

اتین ژیلسون به خوبی خاطرنشان کرده که «کلمه الهی» مالبرانش شبهات بی حد و حصری به «عقل متعالی» افلوطین دارد. به طوری که می‌توان گفت «کلمه الهی» نزد مالبرانش عقل افلوطینی است که صبغه دکارتی گرفته. از نظر مالبرانش خدای خالق باید آن معقولیتی را که خدای دکارت به اراده و اختیار بر مخلوقات حاکم کرده بود، می‌پذیرفت و مالبرانش تنها تلاش کرد این معقولیت را برای موجودی نامتناهی درونی کند. او تنها خدایی فوق‌طبیعی ارائه داد که حیات باطنی‌اش بر طبق الگوی عالم دکارتی تصور شده بود. خدای مالبرانش صرفا بوسیله علمی که در ذات خود به همه چیز دارد، به موجودات قابل تصور و روابطی که میانشان حاکم است علم پیدا می‌کند. در حقیقت ذات خدا در نظر مالبرانش همانند عالم طبیعت دکارت است، زیرا از نظر یک فیلسوف دکارتی تنها عالم حقیقی که می‌تواند وجود داشته باشد، عالم هندسی دکارت است؛ عالمی که هر چیز به صرف خصوصیات امتداد مکانی می‌تواند تبیین شود. در چنین عالمی خدا هم ممکن است به ماده علم داشته باشد و آن را خلق کند، اما تنها از طریق تصور معقول امتداد قادر است چنین علمی داشته باشد. این تصور از خداوند تنها یک گام با این اندیشه فاصله دارد که « خدا همان طبیعت است» و این گام، پس از مالبرانش توسط اسپینوزا برداشته شد. بدین ترتیب مالبرانش حلقه واسط میان دکارت و اسپینوزا بود.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران