چالش الهیات عقلانی دکارتی؛ صانع فلسفی یا معبود مذهبی؟
خبرگزاری تسنیم: یازدهم مارس زادروز رنه دکارت فیلسوف فرانسوی است که او را «پدر فلسفه مدرن» نام نهادهاند؛ همان که وجودش را از «اندیشیدن» نتیجه گرفت.
خبرگزاری تسنیم - علیرضا جباری دارستانی
رنه دکارت (René Descartes) یازدهم مارس (11 فروردین) 1596 در شهرک «لاهه» از ایالت تورن فرانسه زاده شد و یازدهم فوریهٔ 1650 در استکهلم سوئد درگذشت. او متعلق به حوزهای از جهان نهضت اصلاح دینی بود که در آن، همان قدر که حجیت کلیسا، کتاب مقدس و الهیات وحیانی کاهش مییافت، همانقدر اشتیاق دانش و تجربه و همچنین شوقِ بنیانگذاری الهیاتی مبتنی بر عقل بشری بیشتر میشد. در حالی که تقریبا همه فیلسوفان و دانشمندان آن زمان صادقانه به اصول دین اعتقاد داشتند، اما آزادانه و بیتوجه به محدودیتهای فکری ملازم با کلیسا و اصول دین، کار میکردند و تقریبا همه آنها مطمئن بودند که تنها به واسطه پشتکار عقلانی، حقایقی را درباره جهان، خدا و انسان روشن خواهند کرد که قرن ها تاریک مانده بود و این روشنسازی، نهایتا به پیشبرد پروسه معرفت تاریخی انسان از خدا و جهان منجر میشود. پروسهای که پیشرفت را در هر معنایی - مادی و معنوی - تضمین میکند. پدر فلسفه مدرن از آغاز تا پایان کار فلسفیاش با این خوشبینی به فعالیت مستمر ادامه داد تنها چند قرن زمان لازم بود که خوشبینی فلسفی دکارتی به بدبینیها و نیستانگاری فلسفی افرادی چون «نیچه»، «یونگر»، «کافکا» و دیگران بینجامد.
زمان حیات فکری دکارت را میتوان زمان نوعی انقلاب علمی قلمداد کرد که نه تنها حجیت علم قرون وسطی بلکه حتی اعتبار جهان باستانی را برانداخت. زیرا نه تنها به خسوف فلسفه مدرسی انجامید، بلکه به دوران تسلط طبیعیات ارسطویی هم پایان میداد. احتمالا به همین دلیل هم بوده که دکارت و پیروانش (البته به جز پاسکال) با خوشبینی وافر به عقل، اعتقاد داشتند. این اعتقاد تا حدی بود که همه تلاش فکری عقلگرایان آغاز دوره مدرن، در زمینه الهیات منجر به نوع خاصی از خداشناسی شد که در آن انسان، دیگر نه با اتکا به متن مقدس یا اعتماد به برخی عالمان یا دینداران (اصحاب کلیسا،) بلکه صرفا با تکیه بر عقل خود میتواند وجود خداوند، وجود روح و تمایز آن از بدن، ملکوت خداوند، خلقت جهان از عدم، لزوم اعتقاد به خداوند، پیروی از فرامین او و دهها موضوع دیگر را دریابد و به تشویشهای مذهبی پایان دهند.
اینکه «خوشبینی دکارت و کارتزینها (پیروان دکارت) به عقل و روش ریاضی - فلسفی، در زمینه الهیات تا چه حد به نتیجه مطلوب رسید؟» خود موضوع دیگر و در اینجا ثانوی است است که نیاز به پژوهشی بسیار گسترده و آکادمیک دارد، اما اندیشیدن به اقتضائات عقلگرایی خوشبینانه دکارتی، نکاتی برای انسان امروز دارد که میتواند الهیات عقلانی پذیرفتهشده و مالوف و گاه تبلیغشده را عمق ببخشد.
یکی از مهمترین مقتضیات روش دکارتی که در عین حال شاید عمیقترینشان هم باشد، راهیابی از تصورات اشیاء به خود آنهاست و نه برعکس. بنا بر اعتقاد دکارت فقط از طریق ماهیات است که می توان به وجودات رسید. این موضوع در باره خدا هم استثنابردار نیست. یعنی اگر به سبب این واقعیت نبود که تصور خدا در ما وجود دارد و هستی خدا در ذهن ما اقتضای وجود میکند، هرگز نمیتوانستیم وجود او را اثبات کنیم. این رویکرد دکارتی به دلیل تاثیری که این فیلسوف از ریاضیات و هندسه گرفته بود، ناشی میشود. دکارت تصور میکرد میتوان درباره عالم و طبیعت و حتی خدا همانگونه که در ریاضیات درباره اعداد و اشکال استدالال میکنیم، استدلال کرد. در حالی که به نظر میرسد استدلالات ذهنی، معمولا درباره امور ذهنی به نتایج قابل قبول میرسد، اما همین استدلالات درباره امور خارجی نمیتواند به همان میزان نتایج قابل قبولی داشته باشند. چنین روشی اساس سوبژکتیویسم دکارتی را تشکیل میداد که از نظر بسیاری از اندیشمندان قرن 20 - که معمولا ناقد فلسفه مدرن به شمار میروند - بنیاد مدرنیته است.
بدین ترتیب خدا در اندیشه دکارتی چیزی است که ماهیتاش اقتضای وجود میکند؛ این تصور از خدا برای دکارت یک مبداء بود تا بتواند سیستمسازی فلسفی درباره جهان را از آن شروع کند. خدا اساس جهان و اساس یک سیستم فکری درباره جهان بود و میتوان گفت که کارکرد خدا برای دکارت بیشتر کارکردی فلسفی بود تا الهی یا تعبدی! به این معنا که این خدا نیاز فلسفی دکارت را برای فلسفهورزی و سیستمسازی فکری برآورده میکرد، نه هیچ نیاز دیگری را. البته باید مراقب بود که ما نمیتوانیم درباره اینکه آیا دکارت به عمد قصد داشت از خدا صرفا به عنوان یک اصل فلسفی استفاده کند، حکمی بدهیم. بویژه به خاطر اینکه دکارت در طول زمان حیاتش، خود را انسانی کاملا مومن و حتی متکلم نشان داد. اما به هر حال آنچه در فلسفه او رخ داد تبدیل «خداوند به عنوان معبود»، به یک اصل فلسفی بود. شاید حتی خود دکارت هم در آغاز نمیدانست چه نتایجی ممکن است از الهیات عقلیاش گرفته شود؛ البته اگر این نظر، یک خوشبینی افراطی - از نوع دکارتی - درباره دکارت نباشد!
در هر حال باید پذیرفت که خدای دکارت بیتردید همان خدای مسیحی و معبودی بود که مومنان میپرستیدند. بنیاد مشترک براهین دکارتی بر اثبات وجود چنین خدایی عبارت بود از: «تصور واضح و متمایز از جوهری متفکر، نامخلوق و مستقل که طبیعتا فطری نفس انسان است و به همین دلیل حتما باید در خارج موجود باشد. این خدا از نظر فلسفی و مابعدالطبیعه خدایی تام و تمام است، علت وجود خود و صانع همه موجودات است». از اینها مهمتر چیزی که به تصور خدا در ذهن دکارت اعتبار عام میبخشید، استعداد قابل توجه آن برای مبداء قرار گرفتن در تفسیر علمی از عالم بود. از آنجا که این خدای دکارتی از نظر مابعدالطبیعی خدای حقیقی بود، میتوانست اصول و مبادی علم حقیقی به طبیعت را برای دکارت فراهم کند و از آنجا که خدای دیگری نمیتوانست چنین نقشی داشته باشد، خدای دیگری به جز خدای دکارتی نمیتوانست خدای حقیقی قلمداد شود.
شاید در نگاه اول به نظر رسد که خدای دکارت با خدای مومنان حقیقی و یا خدای فیلسوف مسیحیای مانند قدیس توماس آکوئیناس چندان تفاوتی نداشته باشد؛ دکارت هم مانند آکوئیناس خدا را «باقی بالذات» میدانست. این کاملا درست است، اما تفاوت موجود میان خدای دکارت و آکوئیناس بیش از آن است که به چشم میآید؛ اتین ژیلسون (فیلسوف توماسی فرانسوی) اظهار کرده که توماس آکوئیناس بزرگترین فیلسوف مابعدالطبیعی قرون وسطی تلاش کرد «فکر اعلا»ی ارسطو را به «آن کس که هست» (تعریف خدا در عهد عتیق) تبدیل کند، یعنی یک اصل اولیه فلسفی را به مرتبه خدا ارتقا دهد. اما دکارت با آغاز از همین خدای مسیحی آن را دوباره به عنوان یک اصل اولیه فلسفی به کار برد. به عبارت دیگر خدایی که دکارت به عنوان یک مسیحی به آن اعتقاد داشت، همان خدایی بود که به عنوان یک فیلسوف او را علت اعلای همه موجودات میدانست. دکارت از جهت فیلسوف بودن، از خدای فینفسه که در کمال استغنا باشد، استفادهای عایدش نمیشد! در نظر او خدای فینفسه متعلق ایمان دینی بود؛ اما خدایی که متعلق معرفت عقلانی باشد خدایی است که عالیترین اصل در میان «اصول فلسفه» است.
بنابراین از آنجا که عالم دکارتی، عالمی منحصرا مکانیکی است که در آن هر چیزی را میتوان از طریق خواص هندسی مکان و قوانین فیزیکی حرکت تبیین کرد، ما در چنین عالمی به جای موجود مستغنی بالذات و عالِم بالذات و... با موجودی که علت خود و علت خلقت است مواجه هستیم.
نکته مهم این صورتبندی آن است که اگرچه این خدایِ خالق و علت موجودات، مشخصا خدای دینی است، اما خدایی که ذاتش "صرفا" خالق بودن است، اصلا خدای دینی نیست. ذات خدای حقیقی دینی یا لااقل مسیحی، خلق کردن نیست، بلکه بنابر تعریف خود «یهوه» ( یعنی آن کس که هست)، وجود داشتن است. این خدا اگر بخواهد میتواند خلق هم بکند، اما به این دلیل که خلق میکند، وجود ندارد. حتی خلق خودش نیز دلیل وجود داشتنش نیست. او میتواند خلق کند چون در اعلی مرتبه وجود است. بدین وجه، مابعدالطبیعه دکارت نقطه عطفی در تحول الهیات عقلی به حساب میآید؛ البته اگر تحول را همواره به معنای پیشرفت در نظر نگیریم. خدا در تفکر دکارت همان خدای مسیحیت است، اما تا حد یک اصل فلسفی تنزل پیدا کرده است؛ در نتیجه اسم حقیقی او پس از این دیگر «آن کس که هست» نیست بلکه «صانع طبیعت» است. به بیان دیگر کل الهیات عقلی دکارتی، خدا را که با ظهور مسیحیت به عنوان معبود دینی شناخته شده بود، باز به عنوان اصل اول معقولیت فلسفی مطرح کرد.
بلز پاسکال
این الهیات عقلانی پس از دکارت با تلاشهای پیروان او بسیاری از آنها حتی مومنتر از دکارت بودند، کاملا تثبیت شد. یعنی پس از پدر فلسفه مدرن همچنان مقرر شد که خدا چیزی غیر از «صانع» نباشد؛ پیروان دکارت غیر از پاسکال تلاش کردند تا وحدت الهیات عقلی را بر اساس اصول دکارت استحکام بخشند، اما موقعیت پاسگال در این میانه یگانه بود، او با ژرفبینی وجودی درباره ذات حیات انسانی به خوبی تشخیص داده بود که آدمی مطلقا نسبتی فلسفی یا انتزاعی با زندگی، جهان و خداوند ندارد. آدمی به نحو هستیشناسانه (نه معرفتشناختی)، عاطفی و اخلاقی نیازمند به خدایی است که "باشد"، او را "ببیند" و "به صدایش گوش دهد"؛ خدایی که در معنای دینی، سمیع و بصیر باشد. بنابراین وقتی جسد بیجان پاسکال را پس از مرگش یافتند، او بر روی کاغذی سنجاق شده بر پالتواش، نوشته بود: «سوگند به خدای ابراهیم و یعقوب و موسی و عیسی! و نه خدای افلاطون و ارسطو و دکارت!»
انتهای پیام/