صائب میگوید زخمِ دهان باز کرده ما، دهان شکرگزاری ماست
خبرگزاری تسنیم: صائب میگوید که لطف و عنایت حضرت باری چنان از تقصیر ما گذشت، که ما آرزو کردیم کهای کاش گناهان دیگری نیز داشتیم تا بیشتر مورد لطف حضرت قرار میگرفتیم. این مطلب در تأیید گناهکاری نیست، بلکه در نشان دادن بزرگی لطف پروردگار است.
خبرگزاری تسنیم - محمد سهرابی
هنرمند را با آثارش باید شناخت؛ برای فارسیزبانان هیچ خوب نیست که مثلا حافظ را از کتابهای انتزاعی و نظری بشناسند و غزلهایش را ناخوانده رها کنند. شاعر بیواسطه شعر میگوید و بهتر است بیواسطه شناخته شود. اما این توصیه هیچ به معنای آن نیست که تعمق و تفکر در شعرِ شاعرِ عمیقی چون حافظ بیمدد اهل ادب و فن ممکن تواند بود و کسی نباید توصیف و شرحی از غزلهای او ارائه دهد و هر کسی میتواند او را به تمامی از آثارش دریابد؛ معنای این توصیه صرفا آن است که رجوع به آثار شاعران بسی مهمتر است از رجوع به آثار نظری و توصیفیای که درباره آنها نوشته میشود.
شاعر خود را در شعرش میآفریند و باید او را از آثارش شناخت، اما راهیابی به این خودآفرینی شاعر مستلزم آموختن راه است. اهل فن و شارحان صرفا باید دست مخاطبانِ شعر - و نه آثار نظری و توصیفی مربوط به شاعران - را بگیرند و گام به گام به شعر شاعر مورد نظر نزدیک کنند.
این درخواستی که بود که از «محمد سهرابی» شده بود تا به عنوان یکی از معدود شاعرانی که هنوز در سبک هندی شعر میگوید، مخاطب را به خودآفرینی صائب در اشعارش نزدیک کند. او بعد از بحثهای بسیار تنها به این شرط پذیرفت که کارش «شرح غزلیات صائب» خوانده و دانسته نشود. تاکید سهرابی صرفا این است که غزلیات صائب بیش از پیش دیده و خوانده شود و اصرار دارد این کار «نگاهی گذرا بر غزلیات صائب» دانسته شود.
پرونده «گذری بر غزلیات میرزا محمدعلی صائب تبریزی» گشوده شد و محمد سهرابی در هر شماره این پرونده غزلی از غزلیات صائب تبریزی را میگشاید و نکاتی چند درباره برخی عناصر آن به تذکر بیان میکند؛ باشد که روح صائب را خوش آید. چهارمین یادداشت محمد سهرابی را در ادامه میخوانید:
بسم الله الرحمن الرحیم
غزل:
شکست رنگ می از ترک میگساری ما نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند نم به دل خم ز میگساری ما سفید شد لب ساغر ز بوسهکاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
شده است حلقهٔ گرداب چشم قربانی ز چارموجهٔ طوفان بیقراری ما
چنان کزآیهٔ رحمت امید خلق افزود یکی هزار شد از خط امیدواری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاهگوشهٔ همت بلندکردهٔ ماست چو تیغ کوه ز ابر است آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهایم با طفلی دویده است به هر کوچه نیسواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
از آن دوید به آفاق نام ما صائب که روشن است جهان از نفسشماری ما
اشاره:
بیت اول: «شکست رنگ می از ترک میگساری ما نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما»
شکست رنگ یعنی از بها افتادن، از جلوه افتادن، کساد شدن، از رونق افتادن. و نمک به چشم کسی کردن کنایه است از خواب را از کسی گرفتن و موجبات آزار کسی را فراهم کردن. یا مثلا بیقرار کردن کسی. صائب میفرماید که باده بهواسطهٔ اینکه ما شراب را کنار گذاشتیم از قیمت افتاد و کساد شد. ما با این کار خواب را از قدح باده گرفتیم و او را به پریشانی مبتلا کردیم. میخواهد بگوید که اگر اعتبار باده به این بود که ما باده میکشیم، ما با ترک میگساری و هوشیار شدن آن اعتبار را از شراب گرفتیم. صائب میفرماید:
بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کردهایم
در اینجا کور کردن هم معنی میدهد. و یا میفرماید:
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس در شورهزار علم اگر هست حاصلی
نمک در چشم اعتبار کردن یعنی اعتبار را کور کردن، از بین بردن، خراب کردن.
بیت دوم: «کم است اشک برای سیاهکاری ما مگر کند عرق انفعال یاری ما»
میفرماید که اشک جواب اینهمه سیاهکاری ما را نمیدهد و نمیتواند ما را بشوید؛ مگر اینکه عرق خجالت و انفعال به داد ما برسد و ما تمیز کند. صائب میفرماید:
گوهر حریف سختی جنگ و جدال نیست با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست
در دوزخم بیفکن و نام از گنه مبر کآتش به گرمی عرق انفعال نیست
عرق انفعال را در اینجا گرم گرفته است. و در بیتی که ما مد نظر داریم شوینده گرفته است. سیاهکاری یعنی فسق و فجور و ظلم. فاسقی کردن، ظلم کردن. نظامی در هفت پیکر میفرماید:
شب چو نقش سیاهکاری بست روزگار از سپیدکاری رست
بیت سوم: «نماند در دل خم نم ز میگساری ما سفید شد لب ساغر ز بوسهکاری ما»
این بیت با بیت اول در تعارض است. و شاعران بسیار از ایندست کارها میکنند که مثلا دو بیت کاملا متعارض از حیث نفی و ثبت را در موضوعی واحد در یک غزل میآورند. مثلا در بیتی میگویند که شمع ظالم است که پروانه را میسوزاند، بعد در همان غزل میگویند که مظلومتر از شمع سراغ نداریم که برای عیش پروانهای خود را به آتش کشیده است. نفی و ثبت اگر بخواهد در غزلهای طرز تازه بررسی شود جای کار بسیاری دارد.
سفید شدن لب کنایه است از بسیار مکیدن لب. و یا میتواند کنایه از این باشد که بسکه ما لب بر لب ساغر نهادهایم رنگ ساغر تغییر کرده است. سابق بر این در زمان خود ما که ظروف چندان کیفیتی نداشتند پس از استفادههای طولانیمدت اگر سالم میماندند لااقل آن قسمت از ظرف که مدام با دهان یا دست ارتباط داشت سفید میشد؛ خصوص اگر رنگ آن جزء اضافات ظرف میبود؛ یعنی رنگی که بعدا بر ظرف پاشیدهاند نه اینکه ذاتی ظرف باشد؛ مثلا چینیها و آرکوپالهای امروزه رنگی درونی دارند اما ملامینها اینطور نبودند. البته سفید شدن در جاهای دیگر دیوان بهمعنای آشکار شدن نیز آمده است:
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان میکنند ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید
یا:
ندارم با سیهکاری ز محشر بیم رسوایی که از خجلت نخواهد نامهٔ من شد سفید آنجا
سفید شدن نزدیک است به همان سفیدی کردن که در غزل اول عرض کردم:
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید وقت جمعیت اسباب تنآسانی نیست
صائب میفرماید که ما بسکه شراب کشیدیم حتی نمیهم در دل خم باقی نماند و بس که لب ساغر را بوسیدیم سفید شد.
بیت چهارم: «به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما»
جوهریان آنانند که جواهر میشناسند و میخرند و میفروشند. جوهر همان معرب گوهر است. برخی کلمات پس از تغییر در عربی زیباتر شدهاند. جوهر از آن دست کلمات است. میفرماید که جوهرشناسان خودشان از جوهر بصیرت خالیاند، وگرنه همین خاکساری ما نشان از عدم تعلق ما دارد. یعنی گرد یتیمی دارد. گرد یتیمی کنایه است از اصل بودن. نشانی است از تنهایی و تجرد. پدر و مادر ندارد. گرد یتیمی که بر سر کسی مینشیند، یعنی مستقل است، قائم به خویش است، از پدر منفک شده است و استقلال دارد. گوهر یتیم یعنی اصل، یعنی قائم به خود، یعنی چیزی که تحت اشراف کسی یا چیزی نیست و فرد فرد است. آنجا که گرد یتیمی با گوهر همراه میشود کنایه است از اینکه این گوهر تنهاست یعنی یکی است. البته در کل کنایه است از صفا و آبداری جواهر. صائب میخواهد بگوید که جواهرشناسان بصیرت ندارند، وگرنه همین خاکساری ما اگر بر دامن کسی بنشیند او را نیز فرد خواهد کرد و از تعلقات خواهد رهانید؛ چه اینکه خود ما نیز رهیدهایم و مجرد شدهایم. گویی جناب بلندش انتظار دارد که جواهرشناسان بروند و از خاکساری و افتادگی او دریوزه کنند تا جواهراتشان بدین واسطه یتیم شوند و ایشان به نان و نوایی برسند. افتادگی و خاکساری یتیمی میآورد؛ بلکه یتیم افتاده و خاکسار است. به مروارید نیز میگویند یتیم دریا. کنایه از اینکه دومی و مانند ندارد. صائب فرماید:
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
یا:
به خاکساری ما میبرند شاهان رشک که دیده است سفالی که جام جم شکند
بیت پنجم: «شده است حلقهٔ گرداب چشم قربانی ز چارموجهٔ طوفان بیقراری ما»
صائب میفرماید که قربانی با آن وضعیت که زیر تیغ دست و پا میزند و هر آن ممکن است سر از تنش بردارند، دلش به حال ما میسوزد؛ چون ما خیلی بیقراریم و این بیقراری ما شبیه بیقراری گرداب است. منظور از چارموجه همان غرقاب، طوفان و گرداب است:
ز چارموجهٔ دریای غم کفایت من همین بس است که از غمگسار نومیدم
یا:
دل از حریم سینه به مژگان رسیده است کشتی به چارموجهٔ زوفان رسیده است
یا:
در چارموجه لنگر کشتی است بادبان آسودگی طلب مکن از آشنای عشق
چارموجه موجی است که از چهار طرف در حال حمله و آمدن باشد. بدیهی است گرداب نیز چنین است؛ از این روی گرداب را به یک موج تشبیه نمودهاند که از چهار سو حرکت میکند و آن را چارموجه نامیدهاند.
بیت ششم: «چنان کزآیهٔ رحمت امید خلق افزود یکی هزار شد از خط امیدواری ما»
میفرماید که همانگونه که با نزول آیهٔ رحمت امید مردم به خدا و عفو الهی بیشتر شد، امید ما هم به آن جوان با دمیدن خط (موی گرداگرد صورت که در نوجوانی و جوانی میدمد) هزار برابر شد. یکی هزار شدن یعنی هزار برابر شدن چیزی. باید دانست که شاعران از ذکر مجاز ارادهٔ حقیقت میکردهاند؛ هرچند منکر این نیستم که برخی واقعیتهای تاریخی نیز در مورد برخی وجود دارد.
بیت هفتم: «رسید خیرگی چشم ما به معراجی که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما»
خیرگی یعنی شوخی، گستاخی، پررویی، بیشرمی و بیحیایی. خیرگی چشم یعنی گستاخنگاه کردن چشم در چیزی، با بیحیایی نگاه کردن به چیزی و یا کسی. معراج در اینجا بهمعنای حد و حدود است و البته در لغت بهمعنی نردبان و جای بالا رفتن آمده است. جنابش میفرماید:
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت به نردبان سفر آسمان میسر نیست
و حصاری یعنی محصور. میفرماید که ما آنقدر دلیر و پررو شدیم و خیرگی چشم را کنار نگذاشتیم که خوبان از خجالت در هاله فرو رفتند. یعنی ما باعث شدیم که ماه در هاله فرو برود. حصاری کردن محصور نمودن است. میفرماید:
چنان ز حسن تو گردید کار تنگ به خوبان که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو شد
یا:
هرگز نشود برق به فانوس حصاری از خود نتوان کرد جهان گذران را
و:
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
بیت هشتم: «کلاهگوشهٔ همت بلندکردهٔ ماست چو تیغ کوه ز ابر است آبداری ما»
بلند بودن کلاهگوشه کنایه از قدر و منزلت یافتن است. جنابش فرموده است:
کلاهگوشهٔ قدرش بر آسمان ساید چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
البته در قدیم رسم بوده است که آنان که میخواستند فخر بفروشند و یا با ناز بیشتری ظاهر شوند، کلاه خود را کج میگذاشتند و یا طرف (گوشه) آن را میشکستند. (تاب خاصی میدادند) امروز نیز شاید رایج باشد؛ از حیث مد و تمایز. این البته تعبیر دیگری است و با بلند بودن کلاهگوشه فرق دارد. جنابش فرموده است:
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد کلاه-گوشه تواد به روزگار شکست
حافظ میفرماید:
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند
اینکه صائب در بیت مد نظر ما میفرماید کلاهگوشهٔ همت بلندکردهٔ ماست، منظور این است که همت هم از ما قدر و منزلت یافته است، چرا که ما مانند شمشیری هستیم که آبداریاش مثل کوه از ابر است. تیغ کوه (قله، بلندی کوه) در واقع از ابر آبدار است. صائب خود را شمشیری فرض کرده است که اگر قرار است آبدار باشد از آسمان آبدار میشود.
تعبیری که برای آبداری تیغ بهکار میرود این است که شمشیر آنهنگام که در کوره سرخ میشود، پس از کوبیده شدن باید در آب فرو برود تا از اعوجاج و شکنندگی برکنار باشد. تردی فولاد از این طریق به حداقل میرسد. هرقدر آب دادن شمشیر بهتر و بیشتر انجام شود، شمشیر مرغوبتر خواهد بود. شمشیر آبدار شمشیری است که بسیار آبدیده است. فولاد آبدیده نیز از همین معناست. لذا آنهنگام که میخواستند تیغی را به زهر بیالایند، بهجای آب، تیغ را پس از سرخ شدن در آتش، در زهر و یا در آب زهرآلود فرو میکردند. صائب میفرماید من شمشیرم؛ اما چه شمشیری؟! شمشیری که مانند قلهٔ کوه آبداری خود را بهواسطهٔ علو مقام از آسمان دارد نه از حوض چرک آهنگران؛ پس همت هم اگر قدر و منزلتی دارد از ماست.
بیت نهم: «چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست که از گناه نکرده است شرمساری ما»
صائب میگوید که لطف و عنایت حضرت باری چنان از تقصیر ما گذشت، که ما آرزو کردیم کهای کاش گناهان دیگری نیز داشتیم تا بیشتر مورد لطف حضرت قرار میگرفتیم. این مطلب در تأیید گناهکاری نیست، بلکه در نشان دادن بزرگی لطف پروردگار است. بیت زیبایی هست از میرزا مقیما:
چو دریای رحمت تلاطم کند گنه صاحب خویش را گم کند
بیت دهم: «به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان که کوه بست کمر پیش بردباری ما»
کمر بستن کنایه از آماده شدن برای خدمت است:
کمر به خدمت من بستهاند عالمیان از آن زمان که کمر بستهام به خدمت دوست
پای زیر تیغ فشردن کنایه از مقاومت و ایستادگی در برابر مشکلات و دردهاست. تیغ با کوه و کمر مراعات نظیر دارد. میفرماید که ما چنان در مصائب ایستادگی کردیم که کوه با آن جاه و جلال و ایستادگی به خدمت ما کمر بسته است و مهیای خدمتگزاری ماست. میفرماید:
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون ماه در خدمتش از هاله کمر میبندد
بیت یازدهم: «ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی دویده است به هر کوچه نیسواری ما»
منظور از نیسواری در اینجا نگارش و شعر گفتن است. میفرماید که ما با تمام اینکه طفلیم، از زیر و بم جهان و از بافت جهان آگهیم، چرا که در هر کوچهای که بگویی مانند بچهها نیسواری کردهایم (در هر بارهای مطلبی داریم و شعری داریم.) نی با تار و پود هم مراعات نظیر دارد. در قدیم پارچهای بوده بهنام «موج» که امروزه در قزوین بافته میشود. دستگاه بافندگی موج مجهز به شانهای است که پود را در لابهلای تارها محکم میکند. در قدیم جنس این شانه از نی بوده است اما امروزه جنس آن فلزی است. شانه در چهارچوبی از جنس چوب قرار میگیرد که به آن دفتین میگویند که توسط بازوهایی به بالای دستگاه متصل است که با حرکت نوسانی رفت و برگشت پودها را به لبهٔ پارچه زده و نخهای تار را از یکدیگر جدا میسازد. صائب میفرماید که نی (شانهٔ بافندگی) ما در تمام کوچهها (رجهای پارچه که کنایه از بافت جهان است) دویده است؛ لذا ما از همه چیز جهان باخبریم. میزان زیبایی این بیت بسیار بالاست. از طرفی به نویسندگی هم که با نی صورت میپذیرفته اشاره داشته است.
بیت دوازدهم: «زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است دهان شکرگزاری است زخم کاری ما»
میفرماید که اگر زبان ما بهواسطهٔ اینکه ما کشته شدهایم نمیتواند حق شکرگزاری تیغ محبوب را به جای بیاورد، در عوض همین زخمی که دهان باز کرده است، دهان شکرگزاری ماست. زبان در این بیت کاملا در دهان نشسته است و انصافا خوش هم نشسته است. زخم کاری زخمی است قاطع و مؤثر که عمیق و کشنده باشد؛ زخمی که کار خودش را کرده باشد. جنابش میفرماید:
آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست
بیت سیزدهم: «از آن دوید به آفاق نام ما صائب که روشن است جهان از نفسشماری ما»
نفسشماری یعنی عمر را با دقت و حساب و کتاب خرج کردن. صائب اضمارا خود را به خورشید و یا صبح تشبیه نموده است. صبح (بینالطلوعین) خیلی آرام آرام و نرمکنرمک خود را از دست میدهد و رنگ میبازد؛ پس پاس عمر خود را دارد و دفعتا میدان را خالی نمیکند و کم کم خودش را خرج میکند. خورشید نیز اینگونه است. حرکت خورشید در چشم ما آرام است. صائب میفرماید اگر نام ما به آفاق دویده است (مانند خورشید و یا صبح) و همه ما را میشناسند از این جهت است که ما پاس عمر خود را داریم و نفس شمرده میزنیم و از شمرده نفس زدن جهان را روشن میکنیم. البته گویا صبح در این بیت بیشتر مورد عنایت صائب بوده باشد؛ چرا که صبح را در جاهای دیگر نیز با نفسشماری آورده است.
میفرماید:
زآن کمتر است عمر که گیرند از او حساب بیهوده میکند نفس خود شمار صبح
انتهای پیام/