باشگاه عشاق عبدالحلیم حافظ و پرواز روزانه اگزوپری


باشگاه عشاق عبدالحلیم حافظ و پرواز روزانه اگزوپری

«تیک‌آف» قرار است هیجان‌انگیز باشد؛ اما نیست. فیلمی که پتانسیل تبدیل شدن به یک هیجان خارج از چارچوب‌های سینمای ایران را در خود دارد، همچون الماسی است که خوب تراش نخورده است.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

پسرک بوشهری

«تنهای تنهای تنها» نخستین فیلم بهزاد عبدی‌پور که می‌توان از آن به عنوان پدیده آن روزهای سینما یاد کرد. فیلمی بدون حضور بازیگری مشهور، در فضای غیرمعمول برای سینمای این روزهای ایران، با تکیه بر نشانگان بومی و قومی موفق به جلب‌توجه مخاطبان سینما شد و با فروشی متوسط به عنوان اثری شیرین در اذهان باقی ماند. قهرمان فیلم عبدی‌پور کودکی خوش سر زبان بود که از چخوف می‌گفت و رفیقش پسربچه‌ای روسی بود. او مرد در قامتی کوتاه بود که روی پای خودش ایستاده بود و دل‌نترسش او را وارد ماجراجویی‌ها می‌کرد.

با این حال فیلم عبدی‌پور با تمام آن رنگین بودنش نقاط ضعف فاحشی داشت. فیلم داستانی به معنای کلاسیکش نداشت، با اینکه می‌خواست داستانگو باشد. فیلم با محوریت رنجر، پسر بامزه و گفتار و رفتارش مخاطب را روی صندلی نگاه می‌دارد و در نهایت پایانی دارد که به هیچ کجای فیلم نمی‌خورد. اگرچه شاید این استنباط وجود داشت که قهرمان کوچک فیلم که از سر ناآگاهی جملات را بر زبان می‌آورد، اکنون به بلوغی قهرمانانه رسیده است؛ اما این توجیه خوبی برای فیلمی که در نهایت از رمق می‌افتاد نبود.

با این حال فیلم از جانب منتقدان و مخاطبان مورد استقبال قرار گرفت و این مهم که عبدی‌پور یک فیلم اولی است درک و پذیرفته شد.

بازگشت بچه‌های بوشهر

عبدی‌پور را این روزها باید منهای یک اثر دنبال کرد: «پاپ». فیلمی که هنوز رنگ پرده ندیده است، از جشنواره فجر 92 کنار گذاشته شد تا عبدی‌‌پور بدون هیاهوی رسانه‌ای با «تیک‌آف» حلول کند. فیلم جدید او که باز در بوشهر می‌گذرد داستان فائز، موزیسین جوانی است که پدرش تمام دارایی‌هایش را بر سر قمار از دست داده و آرزوهای او و خواهرش، آتنا را نابود کرده است؛ اما زندگی آنان زمانی دستخوش تغییر می‌شود که شیرو، دوست قدیمیشان وارد زندگی آنان می‌شود و گروه قدیمیشان وارد بازی قمارواری می‌شود تا جایی که ... .

«تیک آف» در ابتدا قرار بود بانام «آه، ای عبدالحلیم» ساخته و روایت شود و دلیل مهم آن رابطه این موزیسین با شخصیت فائز و البته وجود دایی فیلسوف‌نمای اوست که عشق موسیقی او را وادار به سفرهای رویایی کرده است و البته نتیجه‌اش انتخاب‌هایی فلسفی است و این مهم به انتخاب عبدی‌پور به لوکیشن فیلم‌هایش بازمی‌گردد.

در دورانی زندگی وقت می‌گذرانیم که سینمای کشور به شهر تهران و هر از گاهی جاده‌های شمال - آن هم از جنس مازندرانش - خلاصه می‌شود. در این وانفسا عبدی‌پور سینمای خود را به بوشهر برده است که کمتر مورد توجه فیلمسازان قرار می‌گیرد. در سال 96 دو فیلم دیگر نیز خارج از تهران ساخته شده‌اند، نخست «آباجان» و دیگری «ویلایی‌ها». «آباجان» در زنجان فیلمبرداری شده است و قرار است داستان خانواده‌ای زنجانی را روایت کند؛ اما نکته مهم آن است که فیلم چیزی از زنجان به ما نمی‌دهد. بیشتر فیلم در یک خانه فیلمبرداری شده است و نماهای بیرونی به چند کوچه و یک مدرسه خلاصه می‌شود. خبری از بافت اجتماعی و فرهنگی زنجان نیست و حتی زبان هم در خدمت لوکیشن نیست. کردهای فیلم هم کردی حرف نمی‌زنند. فیلم قرار است مخاطب فلات مرکزی را اقناع کند و مشروعیت به لوکیشن خود نمی‌دهد.

درباره «ویلایی‌ها» قضیه به نحو دیگری رقم می‌خورد. ابتدا آنکه آنچه لوکیشن را خاص می‌کند، موقعیت جغرافیایی و زیست‌بومی نیست؛‌ بلکه برهه تاریخی است و در گام بعد شرایطی است که جامعه‌ای متشکل از اقوام مختلف را شکل داده است. این موقعیت اکنون دیگر وجود خارجی ندارد و کاملاً وابسته به یک گذشته است و قابلیت تجربه ندارد.

اما فیلم عبدی‌پور برخلاف دو اثر مورد بحث محصول زمان و مکان است. فیلم نمی‌تواند در جای دیگری رخ دهد. مخصوص بوشهر است. داستانش برآمده از یک فرهنگ است و این فرهنگ به انحای مختلف در اثر جاری است. نمونه بارزش دایی سینه‌چاک عبدالحلیم حافظ است. این مرد دیوژن‌وار بوشهری را نمی‌توان در تهران جست؛ چرا که تهران به او مجال نمی‌دهد چنین باشد. باور کردنش مشکل می‌شود و در مواجهه مخاطبی که عموماً شهرنشین است، مبدل به یک مدل کمیک می‌شود.

با چنین تفسیری باید گفت فیلم عبدی‌پور در شکل و اجرا بسیار به بوشهری بودنش وابسته است. شخصیت‌هایی که همگی با موسیقی در ارتباط هستند و در یک Reunion گروه از هم پاشیده تراکی اجرا می‌کنند تا وجوه موسیقیایی آنان بروز بصری هم داشته باشد. آن تصویر شکل ایده‌آلی است که آنان از خود دارند؛ نه آنچه به عنوان مطرب و عروسی‌خوان راوی را به فروپاشی شخصیتی نزدیک کرده است.

از جریان سیال ذهن تا سوررئالیسم اگزوپری

اما برای توفق در جهان سینما به یک موقعیت جغرافیایی درست و استفاده بهینه از چاشنی‌های بومی کفایت می‌کند؟ پاسخ موکداً خیر است. برای داشتن یک فیلم موفق نیاز به یک برنامه منسجم است، چیزی که فیلم عبدی‌پور از آن بی‌بهره است. فیلم با یک سولولوگ آغاز می‌شود. فائز در نقش راوی قرار است مقدمه‌ای ترتیب دهد و جهان اثر را در قالب یک نریشن به ما معرفی کند، بدون آنکه ما را به درون فیلم پرتاب کند یا اینکه بدانیم چرا باید به این داستان نگاه کنیم. کافی است نگاهی به آثاری از این دست بیاندازیم که با یک نریشن آغاز می‌شود. نمونه‌های خوبش را وودی آلن خلق کرده است. او در نخستین گام به ما ثابت می‌کند که شخصیت یا شخصیت‌های مدنظر با آنچه در روز می‌بینیم و برخورد می‌کنیم متفاوتند. این تفاوت در مورد فائز و دیگر شخصیت‌ها وجود ندارد تا زمانی که آنان وارد گفتگو می‌شوند. پس سولولوگ فائز به چه کار می‌آید؟ به هیچ. مشکل از آنجاست که نویسنده نمی‌تواند با تصویر مقدمه‌چینی کند و مخاطب را درگیر کند. همه چیز می‌شود حرف حرف حرف.

مشکل عبدی‌پور همانند «تنهای تنهای تنها» در فیلمنامه بروز پیدا می‌کند. اگر در فیلم نخست فقدان یک داستان با نقاط عطف به موقع و زمان‌بندی در رویدادها به اثر ضربه می‌زد، در اینجا - که کاملاً به شیوه‌ای کلاسیک داستان ساخته و پرداخته می‌شود - شلختگی در چینش موقعیت‌هاست که اثر را زمین می‌زند. برای مثال با ورود شیرو شخصیت‌ها دچار دگرگونی می‌شوند. این دگرگونی دلیل پیشینی ندارد. همه چیز اتفاقی است. در حالی که شیرو براساس یک رویه متحول شده است. او ابتدا شکست خورده، به کشتی پناه برده و در برخورد با دیگران وارد قماری خطرناک شده است. این مسیر طولانی در فیلم به نحوی به تصویر کشیده می‌شود؛ اما برای دیگر شخصیت‌ها چنین تصویری وجود ندارد. دعوت و در نهایت پایان. انگیزه‌های پیشینی برای ورود به بازی وجود ندارد و مهم آنکه در شیوه روایت انتخابی بیان رابطه گذشته و انتخاب کنونی کاملاً سهل و آسان بوده است.

فیلمنامه تنها از آغاز ضربه نمی‌خورد. در پایان هم فرومی‌پاشد. فیلمی که در میانه مبدل به یک اثر هیجان‌انگیز جوانانه می‌شود پایانش به چیزی شبیه ته‌بندی سریال‌های تلویزیونی می‌شود که در آن مسئولان دولتی در قامت منفعلان همیشه در صحنه ظاهر می‌شوند، راوی را به برج مراقبت مشایعت می‌کنند تا او آخرین گفته‌های خواهرش را بشنود و آنان هیچ کنش دراماتیکی در این مسیر ندارند. نمونه‌اش رفتار سرد ساکنان برج است.

شخصیت‌های بی‌خود هم در فیلم کم نیست. برادر کوچک‌تری که حرف نمی‌زند و قرار است نقش شخصیت متفاوت ماجرا باشد. دامون پسری است که به سگ‌ها کمک می‌کند و دعا می‌خواند؛ اما او هم شاد نیست. چرا؟ نمی‌دانیم. اصلاً نبودش چه خللی در فیلم ایجاد می‌کند؟ هیچ. فرض کنیم آتنا پیش از آن تصمیم نهایی پیش دامون نمی‌رفت و از او نمی‌خواست برایش دعا بخواند، آیا پایان متفاوتی رقم می‌خورد؟ خیر. او به هر حال در مسیری دست به انتخاب می‌زند که بطری برایش پدید آورده بود، نه دعایی که دامون برایش می‌خواند. یعنی هیچ هیچ هیچ.

این مسئله درمورد شخصیت دایی حادتر است. اگر مدل فیلمنامه عبدی‌پور را هالیوودی بدانیم و در آن چرخه سفر قهرمان دایی را پیر دانایی بدانیم که قهرمان را به بازگشت دعوت می‌کند، دایی در بزنگاه بازگشت حضور ندارد. او که خانه‌اش مأمن فائز است، در مهمترین نقطه فیلم گم می‌شود و به امان خدا رها می‌شود. همان طور که خود فائز هم رها شده است و یا مسیح و آتنا و ... .

عشق متالیکا و دوربین‌های خسته از گرما

«تیک آف» در اسمش هیجان‌انگیز است. اگر به پیرامتن‌های دیگرش هم نگاهی بیاندازیم می‌توانیم دعوت به دیدن اثری هیجان‌انگیز را درک کنیم. نمونه بارزش تصویری است که بر سر در سینماها نصب شده است و از یک جوانانه مملو از رویداد خبر می‌دهد. اما با نشستن در سینما و ورودیه آن همه چیز رنگ می‌بازد. ابتدای فیلم هیجان‌انگیز نیست تا زمانی که شیرزاد در قامت ناجی وارد می‌شود و دست به بطری می‌برد. موسیقی به فیلم تزریق می‌شود. اگرچه جنس هیجان‌ها کمی با هیجان‌های دردسترس امروز متفاوت است؛ اما می‌تواند مخاطب را همراه کند تا اینکه با یک ولی مواجه می‌شویم.

اگر قرار است فیلم عبدی‌پور با فضایی شبیه به «باشگاه مشت‌زنی» ما را مواجه کند؛ چرا از همان ابتدا هیجان را به اثر تزریق نمی‌کند یا چرا گوشه‌ای از آن فیلمبرداری سکانس‌های موزیکالش را در اثر به کار نمی‌برد. اگر قرار نیست چنین باشد؛‌ پس چرا مخاطب را متوقع می‌کند؟

پاسخ به این پرسش‌ها به همان وضعیت فیلمنامه‌ای بازمی‌گردد که بیش از آنکه عقلانی باشد، احساسی است و شاید گاهی لازم است احساسات رو فروخورد و با تعقل پیش رفت. این همان مسئله‌ای است که بر سر اثر قبلی عبدی‌پور آمده است و آن را با پایین‌ترین رمق به پایان می‌رساند.

عبدی‌پور بدون شک استعداد بسیار دارد. این را در شکستن برخی قالب‌های رایج سینمای ایران در «تیک آف» را می‌شود دید. برای مثال استفاده از نماهای لانگ‌شات - که باز به موقعیت جغرافیایی فیلم بازمی‌گردد - یا استفاده از لوکیشن‌هایی که در تهران یافت نمی‌شود. اما او نیز از سردی روح هنرمند پایتخت‌نشین اندکی برداشت کرده است. او نیز اندکی بوی کافه نادری می‌دهد. البته این محل ایراد نیست؛ اما خانه چوبک هست و آن هم گرمای بوشهر.

باید گفت کاش می‌شد «تیک آف» را بار دیگر ساخت؛ اما حیف که فیلم همچون الماس تراش‌خورده‌ای است که دست زدن به آن ناممکن است.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران